Masonry Layout

قصه کودکانه آموزنده: کفش‌های بازرگان (کفشهای میرزا نوروز) / نه ولخرج باش، نه خسیس! میانه رو باش!

قصه-کودکانه-اموزنده-کفش‌های-بازرگان-کفشهای-میرزا-نوروز

روزی، روزگاری بازرگانی زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که چیزی را ارزان بخرد و گران بفروشد. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمّام، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس؛

بخوانید

قصه کودکانه آموزنده: آسمان چه رنگ بود؟ / به نظرات دیگران احترام بگذارید

قصه-کودکانه-آموزنده-آسمان-چه-رنگ-بود؟

غروب بود. پاییز برگ درخت‌ها را زرد کرده بود. باد برگ‌های زرد را روی زمین ریخته بود. مزرعه پر از برگ‌های زرد بود. آن روز، از صبح زود، هوا ابری بود و نزدیک غروب رعد غرید. برق در آسمان دوید. بارانی تند بارید.

بخوانید

قصه کودکانه روستایی: دختر دهقان / چشم و هم چشمی کار خوبی نیست

قصه-کودکانه-روستایی-دختر-دهقان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در دهکده‌ی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی می‌کردند. آن‌ها یک مزرعه‌ی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه می‌دید، دلش می‌خواست؛ ابر را می‌دید، می‌خواست.

بخوانید

2 قصه صوتی کودکانه: پرچین قدیمی + کبوترها و کلاغ‌ها + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 54#

قصه-صوتی-خاله-مهنازپرچین-قدیمی-+-کبوترها-و-کلاغ‌ها-به-همراه-متن-قصه

جلوی مزرعه‌ای کوچک یه پرچین چوبی بود. اون پرچین، قدیمی و کهنه شده بود. سال‌های زیادی بود که اون تو اون مزرعه زندگی می‌کرد. اون روز هم، مثل هرروز، وقتی پرچین صدای بچه‌ها رو شنید، چوبهاش شروع کرد به لرزیدن و گفت: «وای، باز اومدن.»

بخوانید

قصه کودکانه روستایی: پیرزن و گرگ / برای حل مشکلات، خودت دست به کار شو

قصه-کودکانه-روستایی-پیرزن-و-گرگ

خانه‌ی کوچکی کنار یک جنگل بزرگ بود. توی این خانه، پیرزنی زندگی می‌کرد و توی این جنگل، گرگ پیری. یک‌شب، گرگ به خانه‌ی پیرزن آمد و درخواست شام کرد. پیرزن در را باز کرد و گرگ را به داخل خانه فراخواند و گفت: «بفرمایید تو!»

بخوانید