تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان مصور کودکان-پنبه فروش خسیس-ایپابفا جلد(1)

قصه کودکانه پنبه فروش خسیس، یک داستان آموزنده

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (1).jpg

پنبه‌فروش خسیس

نوشته: مجتبی حیدرزاده
چاپ ششم؟: 1371
تهیه، تایپ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

به نام خدا

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (2).jpg

درباره آدم‌های خسيس قصه‌ها و روایات و افسانه‌های زیادی گفته‌اند و نوشته‌اند، اما افسانه پنبه‌فروش خسیس و طمع‌کار جالب‌تر از همه است.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (3).jpg

می‌گویند، در روزگاران قدیم مردی یک دکان پنبه‌فروشی داشت. هر کس که به او برای خرید پنبه مراجعه می‌کرد، او مقداری آب به پنبه می‌زد تا خیس و سنگین شود. آن‌وقت پنبه را می‌کشید و با قیمت گران‌تر به مشتری می‌فروخت. مرد پنبه‌فروش از این راه مال‌ومنال زیادی به هم زده بود و برای خودش دم‌ودستگاهی درست کرده بود و از پولی که از این راه به دست می‌آورد، گاو و گوسفند مشتری‌های خود را می‌خرید و بر ثروت خود می‌افزود.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (4).jpg

روزی پیرمرد ریش‌سفیدی که برای خرید پنبه به نزد او آمده بود متوجه شد که پنبه‌فروش مقداری آب به پنبه‌ها زده تا سنگین شود و از این راه سود بیشتری ببرد.

پیرمرد که دنیادیده بود، آهسته به پنبه‌فروش گفت:

– خداوند ترا آفریده است تا به راه راست بروی و از کسب حلال درآمد داشته باشی. یادت باشد که هر کس در این دنیا عمل خیر و شرّی انجام دهد در آن دنیا سزایش را می‌بیند. آیا سزاوار است مردمی که با این همه زحمت پول به دست می‌آورند تو با دروغ و کلک سرشان کلاه بگذاری؟ مطمئن باش که از عذاب الهی نمی‌توانی درامان باشی.

مرد پنبه‌فروش که خیلی خسیس و طمع‌کار بود، حرف پیرمرد ریش‌سفید را ندیده گرفت و به کار خود ادامه داد.

او با این‌همه پولی که به دست می‌آورد، آن‌چنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم دیناری خرج نمی‌کرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ می‌کرد و پول‌های به دست آورده را پنهان می‌کرد و از دیدن آن لذت می‌برد.

بچه‌های پنبه‌فروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبه‌فروش به یاد نداشتند که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشند. یک روز که پنبه‌فروش در خانه‌اش نشسته بود و داشت پول‌های خود را زیرورو می‌کرد و از آن لذت می‌برد صدای چند ضربه را که به در خانه خورد شنید. فوراً پول‌هایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.

چشمش به مرد همسایه‌شان افتاد که درنهایت فقر و تنگدستی زندگی می‌کرد. مرد همسایه پس‌ازاینکه به پنبه‌فروش سلام کرد گفت:

– من بچه‌ام مریض شده، می‌خواهم او را به نزد طبیب ببرم ولی متأسفانه الآن پولی در جیب ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی در آینده جبران خواهم کرد.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (5).jpg

مرد پنبه‌فروش که بویی از انسانیت نبرده بود گفت:

– خودت می‌دانی که من آهی در بساط ندارم. اگر داشتم به تو کمک می‌کردم.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (6).jpg

همسایه فقیر وقتی این حرف را شنید آهی از ته دل کشید و گفت:

– ای مرد، می‌دانی که خداوند مردم خیراندیش و مهربان را دوست دارد و به آن‌ها کمک می‌کند. تو با این‌همه پولی که داری بازهم دم از نداری می‌زنی. خداوند این‌همه ثروت را به تو داده که امتحانت کند. مطمئن باش همین‌طور که این ثروت را پیدا کرده‌ای خداوند می‌تواند آن را از دستت بگیرد.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (7).jpg

وقتی همسایه فقیر رفت، زن پنبه‌فروش که حرف‌های آن‌ها را شنیده بود به شوهرش گفت:

– آخر تو این‌همه پول و مال‌ومنال را برای چه می‌خواهی. نه خودت می‌خوری، نه خرج من و بچه‌هایت می‌کنی و نه به دیگران کمک می‌کنی. پس وجود تو به چه دردی در این دنیا می‌خورد.

مرد پنبه‌فروش به حرف‌های زنش اهمیتی نداد و در فکر فرورفت که پنبه‌هایی را که تازه خریده است برای فردا نم بزند و گران‌تر بفروشد.

شب که شد وقتی مرد پنبه‌فروش خوابید و خانه در سکوت فرورفت، در خواب دید که یک نفر به در خانه آمده و او را صدا می‌زند.

پنبه‌فروش در را باز کرد و شاگرد بقال سر گذر را مقابل خود دید. پرسید:

– چی شده؟

شاگرد بقال گفت:

– چه نشستی که انبار پنبه‌هایت آتش گرفته.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (8).jpg

پنبه‌فروش از شنیدن این حرف بی‌حال به زمین افتاد. ناگهان احساس کرد تمام مشتری‌ها به دورش جمع شده‌اند و او را روی دوش گرفته‌اند و با خود می‌برند.

پنبه‌فروش پرسید: مرا به کجا می‌برید؟

مشتری‌ها گفتند تو را می‌بریم تا در آتش پنبه‌ها بیندازیم.

پنبه‌فروش گفت:

– مگر من چه بدی به شما کرده‌ام؟

مشتری‌ها گفتند:

– سزای مرد خسیس و طمّاع و کلاه‌برداری مثل تو آتش جهنم است و باید سزای اعمالت را بینی.

آنگاه او را جلوی در انبار پنبه‌ها، به میان آتش انداختند.

مرد پنبه‌فروش وقتی هراسان از خواب پرید، تمام بدنش از ترس و وحشت خیس عرق شده بود. صبح که شد بلافاصله به نزد مرد عالم و دنیادیده‌ای که در آن شهر زندگی می‌کرد رفت و ماجرای خواب دیدن خود را برای او تعریف کرد.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (9).jpg

مرد عالم به او گفت:

– وجدان تو بیدار شده است. این سزای اعمالی است که تو در این دنیا انجام می‌دهی. اگر می‌خواهی از آتش جهنم که صدها بار از آتش پنبه سوزان تر و بیشتر است نجات یابی، به مردم کمک کن و سعی کن از خودت نام نیک و درخشانی برجای بگذاری.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (10).jpg

وقتی پنبه‌فروش از نزد مرد عالم بازگشت از اعمال گذشته خود پشیمان شد و تصمیم گرفت تا به مردم محبت کند. دیگر پنبه‌ها را با آب قاطی نکرد و آن‌ها را به قیمت مناسب به مشتریان خود داد و از فقرا و کسانی که تنگدست بودند دلجوئی نمود.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (11).jpg

زن و بچه‌اش که عمری در ناراحتی به سر برده بودند، از دست و دل‌بازی پنبه‌فروش حیرت کرده بودند، درحالی‌که نمی‌دانستند او جهنم را در خواب دیده و از ترس عذاب الهی به راه راست هدایت شده است.

داستان مصور کودکان-پنبه‌فروش خسیس-ایپابفا (12).jpg

ازآن‌پس پنبه‌فروش مورد اعتماد همه قرار گرفت و مردم او را دوست داشتند. پنبه‌فروش وقتی دید که مردم او را به خاطر اعمال نیک و خداپسندانه‌اش این‌همه دوست دارند پشیمان شد که چرا از اول، راه راست نرفته است.

«پایان»

این کتاب داستان، توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی متن PDF قدیمی آن ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=3522

***

  •  

***

6 دیدگاه

  1. متشکر از دوستی که غلط املایی واژه «قرار» را گزارش دادند.

  2. عالی خیلی قشنگه

  3. سايتتون عاليه كلي خاطرات برام زنده شد واقعا ممنون

  4. عااالی بود.ممنون که درقصه گفتن مابه کودکانمان کمک میکنید??

  5. عالی بود.. سپاس از لطف تون

  6. عالی بود مرد پنبه فروش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *