داستان نوجوانان

قصه کودکانه روستایی: دختر دهقان / چشم و هم چشمی کار خوبی نیست

قصه-کودکانه-روستایی-دختر-دهقان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در دهکده‌ی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی می‌کردند. آن‌ها یک مزرعه‌ی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه می‌دید، دلش می‌خواست؛ ابر را می‌دید، می‌خواست.

بخوانید

قصه کودکانه روستایی: پیرزن و گرگ / برای حل مشکلات، خودت دست به کار شو

قصه-کودکانه-روستایی-پیرزن-و-گرگ

خانه‌ی کوچکی کنار یک جنگل بزرگ بود. توی این خانه، پیرزنی زندگی می‌کرد و توی این جنگل، گرگ پیری. یک‌شب، گرگ به خانه‌ی پیرزن آمد و درخواست شام کرد. پیرزن در را باز کرد و گرگ را به داخل خانه فراخواند و گفت: «بفرمایید تو!»

بخوانید

قصه کودکانه آموزنده: طولانی‌ترین قصه دنیا / زندگی ما طولانی ترین قصه دنیاست

قصه کودکانه آموزنده: طولانی‌ترین قصه دنیا / زندگی ما طولانی ترین قصه دنیاست 1

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود امیر جوانی زندگی می‌کرد که علاقه‌ی زیادی به شنیدن قصه داشت. برایش فرق نمی‌کرد قصه شاد باشد یا غمگین، خوب باشد یا بد؛ اما می‌گفت: «قصه باید طولانی باشد؛ هر چه طولانی‌تر، بهتر!»

بخوانید