تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-روستایی-دختر-دهقان

قصه کودکانه روستایی: دختر دهقان / چشم و هم چشمی کار خوبی نیست

قصه کودکانه روستایی

دختر دهقان

چشم و هم چشمی کار خوبی نیست

– نوشته: زهره پریرخ
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد ششم

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در دهکده‌ی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی می‌کردند. آن‌ها یک مزرعه‌ی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه می‌دید، دلش می‌خواست؛ ابر را می‌دید، می‌خواست. باد را می‌دید، می‌خواست. خورشید آسمان را هم می‌خواست. یک روز، دهقان به همسرش گفت: «خوب است از دخترمان بخواهیم تا در کار خانه به تو کمک کند، شاید سرش گرم شود و ابر و باد و خورشید را نخواهد. گل درخت بید را نخواهد.»

روز بعد، همسر دهقان سطل را به دست دخترک داد و گفت: «دختر خوبم، دختر گلم، خوب است کاری بکنی؛ امروز گاو را بدوش.»

دخترک گفت: «باشد.»

همسر دهقان رفت آب بیاورد. وقتی به خانه برگشت، دید دختر کوچکش نشسته است و اخم‌هایش توی هم. است پرسید: «دختر خوبم، دختر گلم، چی شده؟»

دخترک گفت: «شیر را دوشیدم، این‌طرف را دیدم، آن‌طرف را دیدم، چشمم افتاد به حیاط همسایه؛ دختر همسایه هم گاو را می‌دوشید.»

همسر دهقان گفت: «چه خوب.»

دختر دهقان گفت: «دختر همسایه شال زیبایی سر کرده بود. مثل آن را برایم بخر تا خوشحال بشوم، فرز و پرکار بشوم.»

همسر دهقان گفت: «دختر خوبم، دختر گلم، آسمان ما کوچک، خانه‌مان کوچک، مزرعه‌مان کوچک است، کیسه‌ی پولمان هم کوچک است.»

دختر دهقان گفت: «مادر جان، اگر برایم شال نخرید، من را خوشحال نکنید. مثل گل پژمرده می‌شوم، مثل برف آب می‌شوم. آن‌وقت تو و پدر غمگین می‌شوید، تند و تند کار نمی‌کنید، خوب خوب کار نمی‌کنید و کیسه‌مان کوچک‌تر می‌شود.»

همسر دهقان با ناراحتی قبول کرد و شالی را که دخترش خواسته بود، برایش بافت.

چند روز بعد، همسر دهقان رفت نان بپزد. وقتی برگشت، بازهم دخترش را ناراحت و غمگین دید و پرسید: «دختر خوبم، دختر گلم، باز چی شده؟»

دخترک گفت: «گاو را دوشیدم.»

همسر دهقان گفت: «چه خوب.»

دخترک گفت: «وقتی آن را توی ایوان گذاشتم، دیگر کاری نداشتم. این‌طرف را دیدم، آن‌طرف را دیدم. چشمم افتاد به حیاط همسایه؛ دختر همسایه‌ی دیگرمان داشت سبزی می‌چید.»

همسر دهقان گفت: «چه کار خوبی! کاش ما هم در باغچه سبزی بکاریم.»

دخترک گفت: «دختر همسایه پیراهن زیبایی پوشیده بود. مثل آن را برایم بخر تا خوشحال بشوم. فرز و پرکار بشوم.»

همسر دهقان آهی کشید و گفت: «دختر خوبم، دختر گلم، خودت که می‌دانی، آسمان ما کوچک، خانه‌مان کوچک، مزرعه‌مان کوچک است، کیسه‌ی پولمان هم کوچک است.»

دخترک بغض کرد و گفت: «مادر جان، اگر برایم پیراهن نخرید، من را خوشحال نکنید. مثل گل پژمرده می‌شوم، مثل برف آب می‌شوم. آن‌وقت تو و پدر هم غمگین می‌شوید، تند و تند کار نمی‌کنید. خوب خوب کار نمی‌کنید و کیسه‌مان کوچک و کوچک‌تر می‌شود.»

همسر دهقان سری تکان داد و با ناراحتی قبول کرد و برای دخترش پیراهنی مثل پیراهن دختر همسایه دوخت.

چند روز گذشت. یک روز همسر دهقان به خانه آمد. دید گلوله‌های نخ در گوشه‌ای افتاده‌اند و دخترک غمگین و ناراحت نشسته است.

همسر دهقان پرسید: «دختر خوبم، دختر گلم، باز چی شده؟»

دخترک گفت: «گاو را دوشیدم، باغچه را آب دادم، پشم را ریسیدم، نخ را تابیدم، صدای هی هی شنیدم. دختر دهقان روبرویمان را دیدم، غازهایشان را به چرا می‌برد.»

همسر دهقان گفت: «خُب، تو هم غازها را به چرا می‌بردی.»

دختر دهقان گفت: «آخر مادر جان، او یک جفت کفش قشنگ پایش کرده بود. مثل آن را برایم بخر تا خوشحال بشوم، فرز و پرکار بشوم.»

همسر دهقان گفت: «دختر خوبم، دختر گلم، خودت که می‌دانی، آسمان ما کوچک، خانه‌مان کوچک، مزرعه‌مان کوچک است، کیسه‌ی پولمان هم کوچک است.»

دختر دهقان گفت: «اگر برایم کفش نخرید، من را خوشحال نکنید. مثل گل پژمرده می‌شوم، مثل برف آب می‌شوم. آن‌وقت تو و پدر هم غمگین می‌شوید، تند و تند کار نمی‌کنید. خوب خوب کار نمی‌کنید و کیسه‌مان کوچک و کوچک‌تر می‌شود.»

همسر دهقان ناچار شد یک جفت کفش، مثل کفش‌های دختر همسایه برای دخترش بخرد و به دهقان گفت: «دیگر نمی‌دانم چه کنم، این دختر هر چه ببیند می‌خواهد.»

دهقان چیزی نگفت.

یک روز غروب، وقتی دهقان از مزرعه به خانه برگشت، از لانه‌ی غازها صدایی شنیدند. دهقان از جا پرید و گفت: «حتماً روباه است.» و به‌طرف لانه‌ی غازها دوید.

روباه را از لانه‌ی غازها بیرون کرد. وقتی به خانه برمی‌گشت، فکری به نظرش رسید.

در را که باز کرد، گفت: «دختر خوبم، دختر گلم، روباه می‌گوید، امروز صبح غازها را که به چرا می‌بردی از تپه‌ها بالا می‌بردی، شال زیبایی سر کرده بودی. روباه می‌گوید یا شالت را می‌دهی یا همه‌ی غازها را می‌برد.»

دخترک فریاد زد: «مگر روباه هم شال سر می‌کند.»

دهقان گفت: «من چه می‌دانم؛ حالا که چشمش دیده و دلش خواسته.»

دخترک زد زیر گریه و گفت: «چشمش دیده و دلش خواسته یعنی چه؟» و شال را به دهقان داد.

چند روز گذشت. یک روز دختر دهقان توی اتاق نشسته بود که از توی باغچه صدای قارقار شنید. چند کلاغ به خاک باغچه نوک می‌زدند و دانه‌هایی را که تازه کاشته بودند می‌خوردند. دختر دهقان فریاد زد: «پدر جان پدر جان، کلاغ‌ها را بپران.»

دهقان دوید و کلاغ‌ها را پراند؛ اما کلاغ‌ها دوباره برگشتند. دهقان به اتاق آمد و گفت: «دختر خوبم، دختر گلم، کلاغ‌ها می‌گویند امروز وقتی باغچه را آب می‌دادی پیراهن زیبایی پوشیده بودی. کلاغ‌ها می‌گویند یا پیراهن را می‌دهی یا همه‌ی دانه‌ها را می‌خورند.»

دخترک فریاد زد: «مگر کلاغ‌ها هم پیراهن می‌پوشند.»

دهقان گفت: «من چه می‌دانم، حالا که چشمشان دیده و دلشان خواسته.»

دختر دهقان با گریه گفت: «چشمشان دیده و دلشان خواسته، آخر این هم شد حرف.» و پیراهن را به پدرش داد.

چند روز بعد، دختر دهقان نخ می‌ریسید که موشی توی اتاق دوید. دخترک از جا پرید و از اتاق بیرون رفت و به دهقان گفت: «یک موش توی اتاق است.»

دهقان دوید و رفت و خیلی زود برگشت و گفت: «موش کفش‌هایت را دیده و آن‌ها را می‌خواهد.»

دختر دهقان گفت: «پدر جان به موش بگو مگر چشمت هرچه دید، دلت باید بخواهد. نه، کفش‌ها را دیگر نمی‌دهم.»

دهقان رفت و برگشت و گفت: «موش می‌گوید؛ چطور دختر دهقان هر چه چشمش دید دلش بخواهد؛ اما موش ببیند و نخواهد.»

دختر دهقان تازه فهمید که در این مدت چه کرده است. از کار خودش خجالت کشید. کفش‌ها را به پدرش داد و از آن به بعد نه این را خواست، نه آن را خواست، نه هر چه چشمش دید دلش خواست.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه

گاه چشم و هم‌چشمی و نظر به زندگی دیگران دوختن چنان در انسان رشد می‌یابد که تمام افکار و اعمال او را به خود معطوف می‌کند و زندگی را از مسیر درست دور می‌سازد.

در قصه‌ی «دختر دهقان»، دختر دهقان چنین خصوصیتی دارد و هوشیاری دهقان سبب می‌شود دخترک متوجه عاقبت و حاصل کار خود بشود.

 

سؤال‌ها

۱. چرا دهقان به همسرش گفت که از دخترشان بخواهد تا در کار خانه به او کمک کند؟
۲. روز اول، وقتی همسر دهقان به خانه آمد چه دید؟ روزهای بعد چه اتفاقی افتاد؟
۳. دهقان برای اینکه دخترش را متوجه نتیجه‌ی کار خود بکند، چه کرد؟

 

نکاتی درباره‌ی روایت قصه:

قصه‌ی «دختر دهقان» بیشتر برای گروه سنی «ب» و «ج» قابل‌درک است. ازاین‌رو، می‌توانیم با روش‌های متنوعی این قصه را اجرا کنیم. به‌غیراز روش همراهی مخاطبان که در آن مخاطبان ما می‌توانند ما را در جمله‌هایی مثل:

«دختر خوبم، دختر گلم، خوب است کاری بکنی؛ امروز گاو را بدوشی»

یا «شیر را دوشیدم، این‌طرف را دیدم؛ آن‌طرف را دیدم، چشمم افتاد به حیاط همسایه، دختر همسایه هم گاو را می‌دوشید»

همراه کنند. با توجه به امکانات و ظرفیت قصه، می‌توانیم از روش نمایشی هم استفاده کنیم. به‌این‌ترتیب که پیش از اجرای قصه، با چند تن از کودکانی که به کار نمایش علاقه‌مند هستند تمرین کنیم تا هم‌زمان با روایت قصه، آن‌ها نقش شخصیت‌های قصه را به‌صورت نمایش بدون کلام (پانتومیم) اجرا کنند.

شیوه‌ی دیگر این است که هم از روش نمایشی استفاده کنیم و هم از همراهی مخاطبان. در این صورت، مخاطبانمان را به سه گروه تقسیم کنیم: گروهی، نمایش بدون کلام را اجرا می‌کنند؛ گروهی، با دختر دهقان همراه می‌شوند و گروهی باهمسر دهقان. مثلاً، گروهی با این جمله‌ی دختر دهقان «اگر برایم شال نخرید، من را خوشحال نکنید مثل گل پژمرده می‌شوم، مثل برف آب می‌شوم» با ما هم‌نوا می‌شوند و گروهی با این جمله‌ی همسر دهقان: «دختر خوبم، دختر گلم، باز چی شده؟»

این تا زمانی است که دهقان وارد قصه نشده است. از این به بعد، گروهی می‌توانند جای دهقان را بگیرند و گروهی جای دختر دهقان و پانتومیم هم ادامه دهند.

درصورتی‌که بخواهیم ساعت قصه‌گویی با نظمی از پیش تعیین‌شده بگذرد، بهتر است از قبل، با گروهی این برنامه را تمرین کنیم؛ یعنی در حقیقت، مخاطبانمان قصه را در سکوت گوش دهند و ما قصه را به‌صورت گروهی اجرا کنیم.

بار اول که این قصه را همراه مخاطبان اجرا می‌کنیم، ممکن است در جریان روایت قصه، اختلالات و وقفه‌هایی ایجاد شود، اما در اجراهای بعدی یکدست‌تر و بهتر می‌شود.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=51756

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *