تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-صوتی-خاله-مهنازپرچین-قدیمی-+-کبوترها-و-کلاغ‌ها-به-همراه-متن-قصه

2 قصه صوتی کودکانه: پرچین قدیمی + کبوترها و کلاغ‌ها + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 54#

2 قصه صوتی کودکانه

پرچین قدیمی + کبوترها و کلاغ‌ها

+ متن فارسی قصه

قصه گو: خاله مهناز 54#

جداکننده متن Q38

به نام خدا

سلام دوست‌های قشنگ و مهربونم.

سلام عزیزهای دل من.

سلام به روی ماهتون. سلام به چشم‌های قشنگتون. شبتون به خیر.

الهی که حالتون خیلی‌خیلی خوب باشه. خب تعریف کنید ببینم. سر سفره‌های افطارتون خاله تونو دعا می‌کنید؟

بله دیگه بله بله، بچه‌ها، حتماً وقتی دارید افطاری می‌خورید و خاله مهنازو دعا بکنید. هر دعایی که دلتون خواست، هر دعایی که دلتون خواست. دست شما درد نکنه. خیلی لطف می‌کنید.

بریم سراغ قصه‌ی امشب. اسم قصه‌ی امشب هست:

 «پرچین قدیمی».

جلوی مزرعه‌ای کوچک یه پرچین چوبی بود. اون پرچین، قدیمی و کهنه شده بود. سال‌های زیادی بود که اون تو اون مزرعه زندگی می‌کرد. اون روز هم، مثل هرروز، وقتی پرچین صدای بچه‌ها رو شنید، چوبهاش شروع کرد به لرزیدن و گفت: «وای، باز اومدن.»

زنگ آخر خورده بود و پسر کوچولوها از مدرسه به خونه برمی‌گشتن. می‌دویدن و بازی می‌کردن. پسر کوچولوهای شیطون، شیطون به پرچین قدیمی رسیدن. مثل همیشه روی چوب‌های پرچین نشستن و چوبهاشو کشیدن و به اون لگد زدن و تکون تکونش دادن.

پرچین قدیمی با عصبانیت گفت: «چرا منو اذیت می‌کنید؟ از بس روم نشستید و به من لگد زدید، چوبه‌ام خراب شده. دیگه صبرم تموم شده.»

چوب‌های پرچین لق شده بود اون باخشم گفت: «روی چوبهام تاب می‌خورید. چوبه‌ام دارند تلق تلق صدا می‌دن. اگه دست از این کارهاتون نکشید، خراب و تیکه تیکه می‌شم.»

پسرها که صدای پرچین را نمی‌شنیدند، بعد از مدتی دویدن و رفتن.

پرچین قدیمی جلوی مزرعه‌ای نزدیک یه دریا بود. تو اون مزرعه کشاورز پیری زندگی می‌کرد. پرچین به خودش نگاه کرد و گفت: «شاید فردا کشاورز با چکش و یه جعبه میخ به اینجا بیاد و دوباره تعمیرم کنه، ولی نه، فکر نمی‌کنم دیگه قابل تعمیر باشم.»

پرچین قدیمی فکر کرد و فکر کرد. غروب که شد، خودش را جمع کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به ساحل رسید. کمی توی ساحل قدم زد، به صدای موج‌ها و پرنده‌های دریایی گوش داد و گفت: «وای خدا، دریا چقدر زیباست. این‌همه سال کنار دریا بودم، اونو ندیده بودم.»

پرچین قدیمی بازهم توی ساحل قدم زد. بعد چوبهاشو توی ساحل رو به دریا گذاشت و همون‌جا موند.

چند روز گذشت. یه روز ننه گل بانو از آنجا می‌گذشت. اون به خونه ی پسرش جواد که اون طرف دهکده بود می‌رفتش. سر راه پرچین قدیمی را دید و گفت: «چه پرچین قدیمی قشنگی! اینجا چی کار می‌کنه؟ باید به جواد بگم اون رو به مزرعه بیاره.»

اون به پسرش گفت. جواد هم، کنار دریا رفت و پرچین را به مزرعه مادرش برد.

پرچین قدیمی این روزها خوشحال و سرحاله. آقا جواد اون را رنگ زده، تروتمیزش کرده. گل‌های سرخ و یاس ننه گل بانو دور چوبهاش پیچیده ان و حلقه زده ان. حالا دیگه دلش نمی‌خواد جایی بره. فقط دوست داره تو مزرعه‌ی ننه گل بانو باشه.

خلاصه، شما هم اگه خواستید برید پرچین قدیمی را ببینید، باید برید مزرعه‌ی ننه گل بانو.

بله،

***

خب، بریم سراغ قصه‌ی بعدمون. اسم قصه‌ی بعد «کبوترها و کلاغ‌ها» ست.

جنگلی بود سبز و خرم، سبز، سبز مثل جنگل‌های شمال.

جایی از این جنگل سبز، چند تا کبوتر زندگی می‌کردند. کبوترها روی درخت چناری لونه داشتند. باهم دوست بودند، به‌خوبی و خوشی روزگار می‌گذراندند. اون‌ها توی همه کارها باهم بودند، باهم برای پرواز می‌رفتند، باهم غذا می‌خوردند. باهم بغ‌بغو می‌کردند، خلاصه جونم براتون بگه که هیچ‌وقت هم‌دیگه رو تنها نمی‌ذاشتن.

روزی از روزها یکی از کبوترها بیمار شد. اسمش چی بود؟ «طوقی»

طوقی باهاش درد گرفته بود و نمی‌تونست پرواز کنه. بقیه‌ی کبوترها خیلی ناراحت شدند. نوبتی کنارش می‌موندن و از اون مراقبت می‌کردن؛ اما حال طوقی خوب نشد.

روزی یکی از کبوترها گفت: «شنیدم تو گوشه‌ی جنگل یه جغد دانایی زندگی می‌کنه که می‌تونه پرنده‌های بیمار را معالجه کند. بیایید طوقی رو پیش جغد دانا ببریم، حتماً اون می‌تونه طوقی رو معالجه کند.»

کبوترها قبول کردند. پیش طوقی رفتند و گفتند: «باید تو رو پیش جغد دانا ببریم.»

یکی از کبوترها گفت: «ولی طوقی که نمی‌تونه پرواز کنه.»

کبوترها پرواز کردند و شروع کردند به گشتن. این‌طرفو گشتن، اون‌طرفو گشتن. بالاخره کنار رودخونه یه سبد کوچیک پیدا کردن، مثل‌اینکه آب اونو با خودش آورده بود.

سبدو بردن پیش طوقی. اونو توی سبد گذاشتند. هرکدام با پاهاشون یک گوشه‌ی اونو گرفتند و پرواز کردند. رفتن و رفتن تا به لونه‌ی جغد دانا رسیدند. سبد را جلوی لانه گذاشتند و مشکل طوقی را گفتند.

جغد دانا بال‌های طوقی را با دقت معاینه کرد. اون‌ها را بالا و پایین برد. گفت: «باید اونو به جای گرمی ببرید. هوای گرم بال طوقی رو خوب می‌کنه. بهتره به جنوب برید.»

کبوترها از جغد تشکر کردند. دوباره هر کدوم گوشه‌ی سبد را گرفتند و به پرواز درآمدند. به بقیه‌ی کبوترها هم گفتند و از اون‌جا همه باهم به سرزمین گرم و خشک جنوبی رفتند. اون‌جا هوا گرم بود و آفتاب می‌تابید. چند روز گذشت. کم‌کم حال طوقی بهتر شد. حالا دیگه طوقی می‌تونست بالهاش رو تکان بده و بال‌بال بزند.

کبوترها چند روز دیگر صبر کردند.

خلاصه، بعد از یک ماه، حال طوقی خوب خوب شد. اون دیگه می‌تونست پرواز کنه و همراه بقیه‌ی کبوترها به هر جایی بره. بالاخره یک روز طوقی گفت: «من دیگه خوب شدم، حالا دیگه می‌تونیم به لونه مون برگردیم.»

فردای آن روز، کبوترها آماده‌ی حرکت شدند و به پرواز درآمدند. رفتند و رفتند تا به جنگل رسیدند. همه خوشحال بودند که دوباره به لونه‌هاشون برمی‌گردند و حال طوقی هم خوب شده؛

اما وقتی به درخت چنار پیر رسیدند، دیدند چند تا کلاغ لونه‌های اون‌ها را گرفته‌اند، دارند اونجا زندگی می‌کنند. کبوترها دور زدند و روی درخت دیگه ای نشستند.

خانم سنجابه از لونه‌اش بیرون اومد و گفت: «سلام، خوش‌آمدید. من و خرگوش به اون‌ها گفتیم که اینجا لونه‌های شماست و به مسافرت رفتید و برمی‌گردید، ولی گوش نکردن. نوکمون هم زدن. حرف زدن با اون‌ها فایده نداره.»

یکی از کبوترها گفت: «پس من می‌رم و حسابشونو می‌رسم.»

دیگری گفت: «نه نه، من می‌رم. از لونه مون بیرون نشون می‌آرم.»

کبوتر پرسفید پیر گفت: «نه، این‌طوری نمی‌شه. کلاغ‌ها از ما قوی‌ترند. حرف درست رو هم نمی‌فهمن. اگه تک‌تک به جنگ کلاغ‌ها بریم، حتماً شکست می‌خوریم.»

طوقی گفت: «پس چی کار کنیم؟»

کبوتر پرسفید گفت: «باید همگی باهم به کلاغ‌ها حمله کنیم. اون‌وقت اون‌ها می‌ترسن و فرار می‌کنن.»

همه حرف کبوتر پرسفید رو قبول کردن. همگی باهم پرواز کردن و سر کلاغ‌ها ریختن. نوکشون می‌زدن و می‌گفتن: «زود برید، بیرون، زود بروید بیرون، زود، زود، زود. کلاغ‌های بدجنس، اینجا لونه ی مائه.»

کلاغ‌ها تعدادشون کمتر از کبوترها بود. از دیدن اون همه کبوتر ترسیدن و فرار کردن. کبوترها هم دوباره به لونه‌شون برگشتن و با خوبی و خوشی زندگی کردند.

بله، من اصلاً از این‌که آخر قصه‌هامون (قصه‌هامون) با خوبی و خوشی باشه خوشم می‌آید. بچه‌ها، شما چطور؟ شما هم خوشتون میاد؟

آخ آخ، کاشکی صدای همه تونو می‌شنیدم.

خب دوست‌های خوشگلم، عزیزهای دلم، قربون شکل ماهتون برم. قصه‌هامون تموم شد.

دیگه وقت خوابه! باید بخوابید.

ایشالا که خیلی خواب‌های خوب ببینید. خواب‌های خیلی قشنگ، خیلی‌خیلی قشنگ.

خیلی مواظب خودتون باشید. یادتون باشه خاله مهناز خیلی دوستتون داره.

خدا پشت و پناهتون باشه.

شبتون به خیر.

متن پایان قصه ها و داستان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=51750

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *