روزی روزگاری، توی یکی از دهکدههای افریقا، پسری به اسم بانتو با پدر و مادر و برادر کوچکش زندگی میکرد. پدر بانتو شکارچی بود. بانتو دوست داشت با پدرش به شکار برود؛
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه کودکانه
قصه کودکانه روستایی: خارکن و موش و مار و طوطی / خوبی را با خوبی پاسخ دهید
یکی بود یکی نبود. پیرمرد خارکنی بود که توی یک ده کوچک زندگی میکرد. پیرمرد روزها به بیابان میرفت و خار میکند. خارها را به شهر میبرد و میفروخت و شب به خانه برمیگشت.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: اسم بلند / چرا اسم بلند خوب نیست؟
یکی بود یکی نبود. خیلی پیشازاین در سرزمین چین دهکدهای بود. در این دهکده رسم بود، مردم روی پسر اولشان اسمی بگذارند که خیلی بلند و طولانی باشد. آنها فکر میکردند «اسم بلند» آدم را بزرگ و مهم میکند.
بخوانیدقصه کودکانه شارون شجاع
شارون با پدرش توی درمانگاه نشسته! شارون عروسکش جرجی رو هم با خودش آورده! جرجی یک میمون قرمز خیلی نرمه و شارون اون رو با خودش همه جا میبره!
بخوانیدقصه کودکانه: درسا کوچولو ، مروارید باحجاب
دُرسا کوچولو یک مروارید خیلی خوشگل توی یک صدف قشنگ توی دریا بود. درسا آنقدر زیبا و درخشان بود که حتی خودش هم از دیدن خودش خوشش میآمد و دوست داشت دیگران هم زیبایی خیرهکنندهی او را ببینند.
بخوانید