خرس کوچولویی در یک جنگل زیبا زندگی میکرد، یک روز بازیکنان از جنگل بیرون آمد. ناگهان چشمش به یک قطار افتاد که روی ریلهای راهآهن در کنار کوه ایستاده بود.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,251
خرس کوچولویی در یک جنگل زیبا زندگی میکرد، یک روز بازیکنان از جنگل بیرون آمد. ناگهان چشمش به یک قطار افتاد که روی ریلهای راهآهن در کنار کوه ایستاده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 3,264
«سبزک» طوطی زیبایی بود که بالوپرهای زرد و سبزی داشت. منقار سرخش همراه با کاکل زیبای روی سرش و چشمان گرد و سیاهش جلوه و زیبایی خاصی به او میداد. تمام بچههای محله او را دوست داشتند و هرروز صبح پیش او میآمدند...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 711
پستچی محله یک نامه برای خانم مرغه آورده بود. خانم مرغه هم پس از باز کردن نامه اینطور خواند: «دوست عزیزم، خانم مرغه سلام! من ده تخم گذاشتهام، دلم میخواهد آنها تبدیل به ده جوجهي سالم بشوند. تو این کار را به خوبی میدانی لطفاً بیا و کمکم کن. متشکرم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 608
برف سفیدی سرتاسر کوهستان را پوشانده بود و هیچ موجود زندهای دیده نمیشد. اما، روباه مکاری که خیلی گرسنه بود در میان برف و یخ به دنبال غذا میگشت. روباه مکار میدانست که خانه مرد شکارچی در همان دوروبر است. حتماً او هم برای شکار از خانه بیرون رفته است.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 411
عروسکی بود که جنسش از آهـن بـود. به همین دلیل عروسکهای دیگر او را «آهنی» مینامیدند. همه او را دوست میداشتند و البته او دوستان زیادی داشت که جنسشان از چیزهای دیگر بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 844
در خانهي «شیلی» کوچولو یک مرغ خیلی خیلی چاق زندگی میکرد. خانم مرغه هرروز صبح یک تخم خیلی خیلی بزرگ میگذاشت. مادر نیز بلافاصله آن را برای شیلی درست میکرد و به عنوان صبحانه به او میداد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 308
قرار بود پرندگان جنگل، در مسابقه بزرگی شرکت کنند. یک گنجشک کوچولو هم همراه مادرش برای شرکت در این مسابقه به طرف محل مخصوص مسابقه راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند چشمشان به عموها و دايیها و خاله و عمههای گنجشک کوچولو افتاد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 175
«بیدار شوید... دیگر خواب بس است... زود باشید وقت بیدار شدن است... دختر بهار همه جا سر میکشید و همه را بیدار میکرد. حیوانات کوچکی که داشتند بازی میکردند ترسیدند. اما دخترک بهار خندید
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 325
«سانی» کوچولو که پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش در طبقهی سوم یک آپارتمان زندگی میکردند. آقای «پانلی» نیز امسال شصت و پنج ساله شده بود و او نیز در آپارتمان روبروی آپارتمان سانی کوچولو و خانوادهاش زندگی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 297
خرگوش سفید کوچولویی به نام «جیبی» قرار بود همراه مادرش در جشن بزرگی که در جنگل برپاشده بود شرکت کند. جیبی خیلی خوشحال بود و سر از پا نشناخته بالا و پائین میپرید.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر