تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-شب-خرسک-و-قطار

قصه کودکانه پیش از خواب: خرسک و قطار / گردش به ‌یادماندنی

قصه کودکانه پیش از خواب

خرسک و قطار

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

خرس کوچولویی در یک جنگل زیبا زندگی می‌کرد، یک روز بازی‌کنان از جنگل بیرون آمد. ناگهان چشمش به یک قطار افتاد که روی ریل‌های راه‌آهن در کنار کوه ایستاده بود. خرسک از قطار پرسید: «قطار کوچولو تو چرا نمی‌دوی؟»

قطار پاسخ داد: «چرخ‌هایم باید بچرخند تا من بتوانم بدوم.»

خرس از چرخ‌ها پرسید: «چرخ‌ها، شما چرا نمی‌چرخید؟»

یکی از چرخ‌ها پاسخ داد: «بخار باید ما را بچرخاند تا بخار ما را نچرخاند ما چطور می‌توانیم بچرخیم؟»

خرسک از بخار پرسید و بخار پاسخ داد: «تا آب تبدیل به بخار نشود من به وجود نخواهم آمد.»

خرسک این بار از آب پرسید و آب پاسخ داد: «آتش باید مرا داغ کند تا من بخار شوم. اگر آتشی نباشد چطور بخار شوم؟»

خرسک از آتش پرسید و آتش پاسخ داد: «انسان‌ها باید مرا روشن کنند تا من بتوانم شعله بگیرم و آب را جوش بیاورم.»

در همان موقع خرسک خواست برود و از انسان‌ها بپرسد که یک نفر به ‌طرف قطار آمد و قطار را روشن کرد. خرسک برای اینکه یادش نرود زیر لب تکرار می‌کرد:

«انسان آتش را روشن می‌کند.

آتش آب را جوش می‌آورد.

آب تبدیل به بخار می‌شود.

بخارآب چرخ‌ها را به حرکت درمی‌آورد.

چرخ‌ها شروع به چرخیدن می‌کنند.

قطار هم شروع به دویدن می‌کند.»

از آن روز سال‌ها گذشت، خرسک ما نیز بزرگ و بزرگ‌تر شد و تبدیل شد به یک خرس بزرگ.

یک روز دوباره در همان محل قبلی، یعنی کنار کوه، قطاری ایستاده بود. خرس ازآنجا می‌گذشت با دیدن قطار به‌طرفش رفت و پرسید: «مگر تو با نیروی بخارآب حرکت نمی‌کنی؟»

قطار گفت: «من یک قطار بخاری نیستم، من با گازوئیل کار می‌کنم، باید گازوئیل را در داخل من بریزند تا نیروی آن چرخ‌های مرا به حرکت دربیاورد و قطار حرکت کند.»

باز از آن روز سال‌ها گذشت، خرس بزرگ ما دیگر پیر شده بود. یک روز که آرام‌آرام از کنار کوه می‌گذشت باز چشمش به قطاری افتاد که روی ریل‌هایش ایستاده بود خرس پیر از قطار پرسید: «من می‌دانم که تو با گازوئیل کار می‌کنی و تا گازوئیل به تو ندهند نمی‌توانی بدوی!»

قطار خنده‌ای کرد و گفت: «نه، این‌طور نیست، مگر کابل‌های برق را بالای سرم نمی‌بینی، من یک قطار برقی هستم. برق به من نیرو می‌دهد و آن‌وقت چرخ‌هایم می‌چرخند و قطار به حرکت درمی‌آید.»

در این وقت از داخل قطار یک دوست کوچولو بیرون آمد و به آقا خرسه گفت: «هنوز این قطار هم سریع‌ترین قطارها نیست، حتماً در آینده قطارهای سریع‌تری خواهند آمد، اما تا آن موقع می‌توانی سوار شوی و گردشی بکنی.»

خرس با کمک دوستش از پله‌های قطار بالا رفت و گردش به ‌یادماندنی خود را آغاز کرد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45150

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *