تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه پیش از خواب: تخم ‌مرغی برای مادر 1

قصه کودکانه پیش از خواب: تخم ‌مرغی برای مادر

قصه کودکانه پیش از خواب

تخم ‌مرغی برای مادر

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

در خانه‌ي «شیلی» کوچولو یک مرغ خیلی خیلی چاق زندگی می‌کرد. خانم مرغه هرروز صبح یک تخم خیلی خیلی بزرگ می‌گذاشت. مادر نیز بلافاصله آن را برای شیلی درست می‌کرد و به ‌عنوان صبحانه به او می‌داد.

یک روز صبح، شیلی تخم‌مرغ نخورد. فقط مقداری نان با پنیر و چای شیرین خورد. چون‌که مادر او مریض بود و نمی‌توانست از تخت پايین بیاید و برای شیلی تخم‌مرغ درست کند.

شیلی فکر کرد: «مادر همیشه برای من غذا درست می‌کند، صبح‌ها تخم‌مرغ درست می‌کند و به من می‌دهد تا بخورم. وقتی من مریض می‌شوم این مادر است که مواظب من است. امروز که مادر مریض شده نوبت من است که مراقب او باشم… اول باید برای مادر غذا پیدا کنم. مادر اگر غذا نخورد گرسنه می‌ماند. شیلی کوچولوی مهربان، بیسکویت‌هایش را از کمد بیرون آورد، بعد آب‌نبات‌هایش را مقداری هم آدامس داشت، همه را بیرون آورد و در ظرفی ریخت. اما… اما این‌ها فقط برای بچه‌ها جالب هستند. مادر که این‌ها را دوست ندارد!

شیلی فکر کرد و فکر کرد، ناگهان فکری به خاطرش رسید: «مگر نه این است که مادر هرروز صبح بـرای مـن تخم‌مرغ درست می‌کند، امروز بهتر است من برای او تخم‌مرغ درست کنم.

شیلی به ‌طرف لانه‌ي مرغ دوید و به داخل آن نگاه کرد، اما با تعجب دید که امروز خانم مرغه تخمی نگذاشته است. حتماً خانم مرغه یادش رفته، بهتر است به او یادآوری کنم: «خانم مرغه، خانم مرغه، تو باید تخم بگذاری.»

مرغ نگاهی به شیلی انداخت و قدقدی کرد. اما «شیلی» نفهمید منظورش چیست. شیلی باز رو به خانم مرغه کرد و گفت: «خانم مرغه، مادرم مریض شده، زود باش، یک تخم‌مرغ خیلی خیلی بزرگ بگذار تا برای مادرم بپزم بدهم بخورد.»

خانم مرغه سری تکان داد و هیچ حرفی نزد.

شیلی فکر کرد حتماً خـانـم مـرغـه گرسنه است. دوید و مقداری برنج برایش آورد. مرغ همه‌ي برنج‌ها را خورد و آرام‌آرام به طرف لانه‌اش رفت و سر جای مخصوصش نشست. شیلی هم خیلی آرام رفت و روبرویش نشست.

مدتی گذشت، خانم مرغه از جایش بلند شد. شیلی بـا خوشحالی داخل لانه را نگاه کرد، اما هیچ خبری نبود.  این بار شیلی عصبانی شد با عصبانیت به خانم مرغه گفت: «تو مرغ خیلی بدی هستی، اصلاً دوستت ندارم. تـو بـرایــم تخم‌مرغ نمی‌گذاری من هم می‌زنمت.» شیلی دستش را بلند کرد تا او را بزند، اما فکر کرد: «این مرغ هرروز صبح بـرایــم یک تخم می‌گذارد و من آن را می‌خورم، حالا چطور او را بزنم؟ تازه اگر در شکمش یک تخم باشد و من او را بزنم تخمش می‌شکند.»

شیلی خانم مرغ را نزد. بلکه با دستش کاکل مرغ را ناز کرد و بعد او را در بغل گرفت و درحالی‌که شکم مرغ را نوازش می‌کرد گفت: «خانم مرغه، تو حتماً خیلی دلت می‌خواهد تخم بگذاری، حتماً تخم‌مرغ بزرگ است و تو نمی‌توانی به‌راحتی تخم بگذاری. ناراحت نباشد من کمکت می‌کنم تا تخم بگذاری.»

اما خانم مرغه هیچ دلش نمی‌خواست شیلی کمکش کند. بنابراین قدقدی کرد و از او دور شد و رفت سر جای مخصوصش نشست.

مدتی گذشت، شیلی دیگر خسته شده بود. اما خـانـم مـرغـه بالاخره از سر جایش بلند شد و او هم با ناامیدی نگاهی به زیر پای خانم مرغه انداخت. بله، بالاخره یک عدد تخم‌مرغ سفید درشت آنجا بود. این بزرگ‌ترین تخم‌مرغی بود که تا آن روز دیده بود. بنابراین با خوشحالی خنده‌ای کرد و خانم مرغه را بوسید.

شیلی تخم‌مرغ را برداشت و با خود به آشپزخانه برد. در همین موقع مادر هم رسید و از دیدن تخم‌مرغ تعجب کرد. دختر کوچولوی مهربان به مادرش گفت که حالا نوبت اوست تا از مادر مراقبت کند دست مادرش را گرفت و به اتاق برد و خواباند. بعد به آشپزخانه برگشت و مقداری آب در قابلمه ریخت و سپس تخم‌مرغ را داخل آن انداخت.

دقایقی بعد شیلی با تخم‌مرغ آماده شده به اتاق‌خواب مادر رفت. مادر درحالی‌که در چشمانش اشک حلقه‌زده بود از دختر مهربانش تشکر کرد و تخم‌مرغ را خورد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45126

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *