تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-گرگ-و-هفت-بزغاله

داستان کودکانه گرگ و هفت بزغاله / شنگول و منگول و حبه انگور / داستان های برادران گریم

داستان کودکانه برادران گریم

گرگ و هفت بزغاله

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. بزی بود که هفت بزغاله داشت و بزغاله‌هایش را خیلی دوست داشت و همیشه نگران بود که مبادا گرگ آن‌ها را بخورد. یک روز که بزی مجبور بود به صحرا برود و غذا بیاورد، بزغاله‌ها را صدا کرد و گفت: «بچه‌های عزیزم، من باید بروم و برای شما غذا بیاورم. مواظب گرگ باشید و در را روی او باز نکنید. حواستان باشد که؛ گرگ خیلی خوب بلد است صدایش را عوض کند و قیافه‌اش را تغییر بدهد. یادتان باشد که پنجه‌های گرگ سیاه و صدایش کلفت است. این نشانه‌ها را هیچ‌وقت فراموش نکنید. اگر دستش به شما برسد، درسته قورتتان می‌دهد.»

بچه‌ها به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند. ولی با همه‌ی این‌ها خانم بزی، نگران به صحرا رفت.

هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که گرگ پشت درآمد و در زد: «تق‌تق تق …»

بچه‌ها گفتند: «پشت در کیه که در می‌زند؟»

گرگ با صدای کلفتش گفت: «بچه‌ها، در را باز کنید. من مادرتان هستم. برایتان خوراکی‌های خوشمزه آورده‌ام.»

بزغاله‌ها گفتند: «نه، نه، تو مادر ما نیستی. صدای مادر ما قشنگ و نازک است. صدای تو کلفت و زشت است. تو گرگی! در را باز نمی‌کنیم.»

گرگ به فکر حیله‌ای افتاد. یک تکه گچ خرید و آن را خورد و صدایش نازک شد. بعد دوباره سراغ بزغاله‌ها رفت و با صدای نازکی گفت: «بچه‌ها جان، در را باز کنید. من مادرتان هستم! برایتان خوراکی‌های خوشمزه آورده‌ام.»

بزغاله‌ها گفتند: «اگر راست می‌گویی، دستت را از پشت پنجره ما نشان بده.»

گرگ پنجه‌اش را پشت پنجره گذاشت. بچه‌ها باهم فریاد زدند: «نه، نه تو مادر ما نیستی. دست‌های مادر ما سیاه نیست. تو گرگی، در را باز نمی‌کنیم.»

گرگ پیش نانوا رفت و گفت: «زود روی پنجه‌های من خمیر بمال.»

نانوا روی پنجه‌های گرگ خمیر مالید. گرگ پیش یک آسیابان رفت و گفت: «تا دیر نشده روی پنجه‌های من آرد سفید بپاش.»

آسیابان نمی‌خواست آرد بپاشد؛ ولی گرگ عصبانی شد و گفت: «اگر آرد نپاشی، می‌خورمت.»

آسیابان ترسید و روی پنجه‌های گرگ آرد پاشید. بعد گرگ به در خانه بزغاله‌ها رفت و گفت: «بچه‌های من، بگذارید بیایم تو. من مادرتان هستم. برای هرکدامتان یک هدیه آورده‌ام.»

بچه‌ها گفتند: «اگر راست می‌گویی دستت را نشان بده.»

گرگ دستش را نشان داد. بچه‌ها وقتی‌که دیدند دست او سفید و صدایش نازک است، در را باز کردند.

چشم بزغاله‌ها که به گرگ افتاد، از ترس جیغ کشیدند و خیلی زود قایم شدند؛ اولی زیر میز، دومی توی رختخواب، سومی توی اجاق، چهارمی توی آشپزخانه، پنجمی توی کمد، ششمی زیر یک کاسه‌ی بزرگ و هفتمی توی ساعت دیواری قایم شد. گرگ شش تا را پیدا کرد و درسته قورت داد. فقط هفتمی را که توی ساعت دیواری بود، پیدا نکرد و چون حسابی سیر شده بود از آنجا رفت.

کمی بعد، خانم بزی به خانه برگشت و ازآنچه دید، ماتش برد. درِ خانه باز بود، میز و صندلی یک‌طرف افتاده بود. کاسه‌ها وسط آشپزخانه شکسته بود؛ بالش و لحاف از روی تخت افتاده و خانه حسابی در هم بر هم شده بود.

خانم بزی فریاد زد: «وای خدایا! حتماً گرگ آمده و بچه‌های عزیزم را خورده است.» و شروع کرد به گریه کردن. یک‌دفعه بزغاله‌ی هفتمی از توی ساعت دیواری پرید بیرون و داد زد: «مادر جان، یکی از بزغاله‌هایت هنوز زنده است» و همه‌چیز را برای مادرش تعریف کرد.

گرگ بدجنس که غذای چرب و نرمی خورده و خسته شده بود، توی یک دشت سبز، زیر آفتاب دراز کشیده بود. خانم بزی که بز باهوشی بود، فکر کرد و فکر کرد. بعد بلند شد و به بزغاله کوچولو گفت: «نخ و سوزن و قیچی را بردار و دنبال من بیا.»

دوتایی گشتند تا گرگ را پیدا کردند. وقتی به گرگ رسیدند، خانم بزی گفت: «بدجنس خوابیده و چه خرخری هم می‌کند! شش تا از بچه‌های مرا خورده و دیگر نمی‌تواند راه برود. شاید بچه‌ها هنوز زنده باشند. زود باش قیچی را به من بده. می‌خواهم شکمش را پاره کنم.»

خانم بزی یواش‌یواش شکم گرگ را پاره کرد و دید که گرگ آن‌قدر عجله کرده که همه‌ی بچه‌ها را درسته قورت داده است. وقتی هوای تازه به بچه‌ها رسید، نفس عمیقی کشیدند و یکی‌یکی از شکم گرگ بیرون پریدند. آن‌ها از اینکه از آن زندان تاریک بیرون آمده بودند خوشحال بودند و بالا و پایین می‌پریدند.

خانم بزی گفت: «بروید چند تا سنگ بزرگ و سنگین بیاورید.»

بچه‌ها سنگ‌ها را آوردند و شکم گرگ را با سنگ پر کردند. خانم بزی بااحتیاط شکم گرگ را دوخت. آن‌قدر خواب گرگ سنگین بود که لای چشمش را هم باز نکرد!

وقتی کار دوخت و دوز تمام شد، بزها از آنجا فرار کردند و پشت یک پرچین قایم شدند. مدتی گذشت، گرگ از خواب بیدار شد. حس کرد شکمش سنگین شده است. با خودش گفت: «نمی‌دانم چرا این‌قدر شکمم سروصدا می‌کند. من که شش تا بزغاله بیشتر نخورده‌ام! باید آب بخورم تا حالم بهتر بشود.» بعد بلند شد و دنبال یک چشمه گشت. همین‌که خواست خم بشود و آب بخورد، توی آب افتاد و خفه شد. بزغاله‌ها از پشت پرچین بیرون پریدند و داد زدند: «گرگ مُرد! گرگ مُرد!» و از خوشحالی دور چشمه بالا و پایین پریدند.

متن پایان قصه ها و داستان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45802

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *