تبلیغات لیماژ بهمن 1402
گربه قشنگی بود به اسم زیتون که بیشتر وقت‌ها روی پشت‌بام‌ها و توی کوچه‌ها راه می‌رفت

قصه کودکانه «اگر گربه را ببینم، سرِ دُمبشو می‌چینم»

قصه کودکانه «اگر گربه را ببینم، سرِ دُمبشو می‌چینم»

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود

گربه قشنگی بود به اسم زیتون که بیشتر وقت‌ها روی پشت‌بام‌ها و توی کوچه‌ها راه می‌رفت و دوست داشت موش و گنجشک شکار کند. اما بیشتر وقت‌ها به سراغ سطل‌های زباله می‌رفت و کیسه‌ها را پاره می‌کرد و از لای آشغال‌ها غذا پیدا می‌کرد. او چنگ زدن به دیوارهای آجری و بالا رفتن از دیوارها را خیلی دوست داشت ولی از دیوارهای صاف و بلند و سنگی آپارتمان‌ها خوشش نمی‌آمد چون سُر می‌خورد و به زمین می‌افتاد. زیتون خیلی خوش‌رنگ بود. موهای تنش سفید بود و روی آن‌ها لکه‌های زیتونی‌رنگ بامزه‌ای وجود داشت برای همین به او زیتون می‌گفتند. یک روز به یک خانه قدیمی با آجرهای کهنه و دیوار کوتاه رسید. با خوشحالی از دیوار بالا رفت و به داخل حیاط خانه پرید. توی حیاط یک حوض کوچک وسط یک باغچه‌ی پر از گل و درخت دید که گنجشک‌ها روی شاخه‌ها جیک‌جیک می‌کردند و از حوض کوچک آب می‌خوردند. زیتون هم کنار حوض رفت تا آب بخورد. تمام گنجشک‌ها از او ترسیدند و پریدند و فرار کردند. زیتون آب خورد و همان‌جا توی باغچه دراز کشید و خوابید. ناگهان با صدای دادوفریادی از خواب پرید. یک خانم پیر عصازنان به حیاط آمد و داد زد: «آهای پیشی اینجا چه می‌کنی؟ برو بیرون! تمام پرنده‌ها از تو ترسیدن و نمیان آب و دونه بخورند. پیشته، پیشته!»

زیتون بلند شد خودش را تکان داد و کش‌وقوس آمد و برای پیرزن میومیو کرد. اما پیرزن از او خوشش نیامد و عصایش را به‌طرف او گرفت و تکان داد. زیتون ترسید و از دیوار بالا رفت و توی کوچه پرید و فرار کرد. او از آن خانه خیلی خوشش آمده بود و دلش می‌خواست بازهم به آنجا برود. فردای آن روز، زیتون باز به آن خانه رفت، گنجشک‌ها و یا کریم‌ها را فراری داد و توی باغچه خوابید اما بازهم پیرزن او را دعوا کرد و فراری داد. زیتون با خودش می‌گفت: «آخه این پیرزن که این‌قدر با پرنده‌ها مهربونه و براشون دونه می‌ریزه، چرا از من خوشش نمیاد؟ منم یک حیوانم مثل بقیه، اگر او از پرنده‌ها خوشش میاد باید از گربه‌ها هم خوشش بیاد.» یک روز رفت و روی دیوار آن خانه نشست. پیرزن با دخترش توی حیاط قدم می‌زد و به او می‌گفت: «اصلاً دلم نمی‌خواد گربه‌ها به خونه‌ی من بیان، اونها پرنده‌ها را شکارمی کنند. هر بار این گربه سفید و زیتونی به اینجا میاد، گنجشک‌ها می‌ترسند و فرار می‌کنند. برای همین اگر من اون گربه را ببینم حتماً سر دُمبشو می‌چینم.» دخترش زیتون را دید به او اشاره کرد و با خنده گفت: «مامان، اون گربه الآن روی دیوار نشسته و به حرف‌های ما گوش میده. مطمئنم که از شنیدن حرف‌های شما خیلی ناراحت شده!»

پیرزن هم زیتون را دید. عصایش را بلند کرد و با عصبانیت داد زد: «پیشته، برو برو دیگه اینجا نبینمت، اگر اینجا بیای دُمبت را قیچی می‌کنم.» زیتون خیلی ترسید، بلند شد و پا به فرار گذاشت. با خودش گفت: «این پیرزن فقط پرنده‌ها را دوست داره و از من خوشش نمیاد. حتی ممکنه دم منو هم قیچی کنه.

باید یه خونه قدیمی دیگه پیدا کنم.» از آن روز به بعد زیتون توی کوچه‌ها دنبال یک خانه قدیمی با حوض و باغچه می‌گردد ولی بیشتر آن خانه‌ها را خراب کرده‌اند و به‌جایشان آپارتمان‌های بلند ساخته‌اند. زیتون دلش می‌خواهد از شهر خارج شود و به یک روستای قشنگ با باغ‌های سرسبز برود، اما هنوز هم توی آن شهر دارد راه می‌رود و از سطل‌های آشغال غذا برمی‌دارد. شاید یک روز به‌سوی روستا برود. البته اگر تصمیم جدی بگیرد و اراده کند این کار را انجام خواهد داد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18421

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *