تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان بچه‌های بی‌پناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم 1

داستان بچه‌های بی‌پناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم

داستان های برادران گریم

بچه‌های بی‌پناه

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

برادر کوچولو دست خواهر کوچکش را گرفت و گفت: «از روزی که مادرمان مرده است، ما روز خوش ندیده‌ایم. هرروز از زن‌پدرمان کتک می‌خوریم. هر وقت می‌خواهیم به او نزدیک بشویم با لگد ما را از خود می‌راند. از روزی که به این خانه آمده‌ایم غذای ما نان خشک‌وخالی است. درحالی‌که حال‌وروز سگمان از ما بهتر است! سگمان وقت غذا کنار در دراز می‌کشد و زن‌پدر گاهی از غذای خودشان چیزی جلو او می‌اندازد. اگر مادرمان می‌دانست ما به چه روزی افتاده‌ایم، به ما حق می‌داد که از اینجا برویم. بیا خواهر جان! بیا به یک جای دور برویم…»

خواهر و برادر تمام روز راه رفتند. از دشت‌ها، مزرعه‌ها و صخره‌ها گذشتند. در میان راه باران شروع به باریدن کرد و خواهر کوچولو گفت: «ببین، چطور آسمان برای دل‌های سوخته‌ی ما گریه می‌کند!»

غروب، به جنگل بزرگی رسیدند. خسته و گرسنه بودند و نمی‌توانستند به راهشان ادامه بدهند. یک درخت توخالی پیدا کردند و تا صبح، توی آن خوابیدند.

صبح روز بعد، تابش خورشید، درخت را به‌شدت گرم کرد. برادر گفت: «من خیلی تشنه‌ام. گوش کن خواهر! صدا را می‌شنوی؟ شاید صدای آب است که از چشمه‌ای می‌جوشد. باید به دنبال چشمه بگردیم.»

برادر دست خواهرش را گرفت و هر دو به دنبال چشمه به راه افتادند؛ اما زن‌پدر که جادوگر بدجنسی بود، وقتی‌که فهمید آن‌ها کجا هستند، تمام چشمه‌های جنگل را جادو کرد.

بچه‌ها دنبال آب می‌گشتند و از روی سنگ‌ها می‌پریدند. عاقبت، چشمه‌ی کوچکی پیدا کردند که آب زلال آن از دور برق می‌زد. همین‌طور که به‌طرف چشمه می‌رفتند، صدای عجیبی که شبیه خش‌خش برگ‌ها بود به گوش خواهر رسید: «هرکس از آب من بنوشد، ببر می‌شود. هرکس از آب من بنوشد، ببر می‌شود…»

برادر می‌خواست کنار آب زانو بزند و آب بنوشد؛ اما خواهر فریاد زد؛ «خواهش می‌کنم از این آب ننوش! اگر بنوشی یک ببر می‌شوی و شکم مرا پاره می‌کنی.»

برادر باآنکه خیلی تشنه بود گفت: «باشد؛ صبر می‌کنم تا یک چشمه‌ی دیگر پیدا شود.»

کمی بعد، آن‌ها چشمه‌ی دیگری پیدا کردند. نزدیک چشمه که رسیدند، خواهر صدایی شنید: «هرکس از آب من بنوشد، گرگ می‌شود، هرکس از آب من بنوشد، گرگ می‌شود…»

برادر به‌طرف آب دوید و همین‌که خواست آب بنوشد، خواهر فریاد زد: «خواهش می‌کنم از این آب ننوش! اگر بنوشی گرگ می‌شوی و مرا می‌خوری.»

برادرِ تشنه گفت: «باشد، صبر می‌کنم تا یک چشمه‌ی دیگر پیدا شود، ولی من خیلی تشنه‌ام و حتماً از آب چشمه بعدی می‌نوشم.»

همین‌که به چشمه‌ی سوم رسیدند، خواهر صدای عجیبی شنید: «هرکس از آب من بنوشد آهو می‌شود. هرکس از آب من بنوشد، آهو می‌شود…»

خواهر گفت: «آه برادر جان، خواهش می‌کنم از این آب ننوش! اگر بنوشی آهو می‌شوی و از پیش من می‌گریزی.»

اما همان لحظه، برادر که کنار چشمه زانو زده بود، روی آن خم شد و از آن آب نوشید. وقتی اولین قطره‌ی آب به لبش رسید، به‌صورت آهویی درآمد.

خواهر جیغ کشید و به حال برادرش که جادو شده بود زارزار گریه کرد. بره‌آهو هم گریه‌کنان آمد و کنار او نشست. عاقبت دخترک گفت: «گریه نکن، آهو کوچولوی عزیزم! من هیچ‌وقت تو را تنها نمی‌گذارم.»

بعد کمربند طلایی‌رنگش را باز کرد و دور گردن آهو کوچولو بست. مقداری علف بلند چید و آن‌ها را مثل طناب به هم بافت. طناب را به گردن آهو بست و راه افتاد. هر دو آن‌قدر رفتند تا در دل جنگل به کلبه‌ی کوچکی رسیدند. دختر نگاهی توی کلبه انداخت. کلبه خالی بود. تصمیم گرفت همان‌جا زندگی کند.

دختر خیلی زود دست‌به‌کار شد. مقداری خزه و برگ خشک پیدا کرد و با آن بستر نرمی برای آهو کوچولو درست کرد. مقداری توت، فندق و ریشه‌ی بعضی از گیاهان را برای غذای خودش جمع کرد. مقداری علف نرم هم برای آهو کوچولو آورد و آهو، علف‌ها را از دست او خورد. شب که شد، دختر به‌جای بالش، سرش را روی پشت آهو گذاشت و خوابید.

خواهر و برادر هرروز صبح باهم به جنگل می‌رفتند. دختر غذا جمع می‌کرد و آهو دوروبر او بازی می‌کرد. شب‌ها راحت در کلبه می‌خوابیدند و دختر فکر می‌کرد که اگر برادرش به شکل اول برمی‌گشت، زندگی‌شان چیزی کم و کسر نداشت.

سال‌ها گذشت. روزی حاکم برای شکار به آن جنگل آمد. سوت شروع شکار را زدند. سگ‌ها پاس کردند و سروصدای آن‌ها بلند شد. آهو صدا را شنید و از آنجا فرار کرد؛ دوان‌دوان خودش را به خواهرش رساند و گفت: «آه، خواهر جان، بگذار من از اینجا بروم. دیگر نمی‌توانم این سروصدا را تحمل کنم.» بعد آن‌قدر التماس کرد تا خواهرش راضی شد و گفت: «برو. ولی شب‌ها پیش من برگرد. من از ترس شکارچی‌ها همیشه درِ کلبه را می‌بندم. در بزن و برای اینکه من بفهمم که تو پشت در هستی بگو: «خواهر، بگذار بیایم تو.» آن‌وقت من در را باز می‌کنم.»

آهو جست زد و رفت و نفس عمیقی در هوای آزاد کشید. حاکم و شکارچیانش آهو را دیدند و تعقیبش کردند. چیزی نمانده بود آن را بگیرند که یک‌دفعه آهو از روی بوته‌ها پرید و از چشم آن‌ها دور شد.

هوا که تاریک شد، آهو به کلبه برگشت، در زد و گفت: «خواهر جان، بگذار بیایم تو.»

خواهرش در را باز کرد و او پرید توی کلبه و روی بستر نرمش خوابید.

صبح روز بعد، دوباره شکار شروع شد. همین‌که صدای سوت و سروصدای شکارچی‌ها بلند شد، آهو کلافه شد و بی‌قراری کرد و گفت: «خواهر جان زود باش در را باز کن، من باید بروم.» خواهر در را باز کرد و گفت: «یادت باشد که شب دوباره برگردی.»

آهو رفت و حاکم و شکارچیانش این بار هم آن را با گردنبند طلایی‌اش دیدند و تعقیبش کردند. آهو تمام روز چُست و چابک می‌دوید و از دست آن‌ها فرار می‌کرد. شب که شد، شکارچی‌ها جنگل را محاصره کردند. یکی از آن‌ها تیری به پای آهو زد و پای آهو زخمی شد. برای همین می‌لنگید و آهسته راه می‌رفت. یکی از شکارچی‌ها رد او را تا کلبه گرفت و شنید که آهو گفت: «خواهر جان، بگذار بیایم تو.» و دید که در باز شد و خیلی زود دوباره بسته شد.

شکارچی همه‌چیز را خوب به خاطر سپرد و پیش حاکم رفت. او هرچه دیده و شنیده بود برای حاکم تعریف کرد. حاکم گفت: «فردا صبح شکار را زودتر شروع می‌کنیم.»

وقتی‌که چشم خواهر به زخم آهو افتاد، وحشت کرد. خون پای آهو را شست و روی زخمش را با گیاهان دارویی بست و گفت: «برو سر جایت بخواب تا زخمت خوب بشود.»

فردا صبح، اثری از زخم روی پای آهو نبود. برای همین تا آهو سروصدای شکار را شنید گفت: «دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. باید قبل از اینکه شکارچی‌ها نزدیک بشوند از اینجا بروم.»

خواهر گریه کرد و گفت: «نمی‌گذارم حتی پایت را بیرون بگذاری. آن‌ها تو را می‌کشند، می‌دانم.»

آهو آهی کشید و گفت: «اگر نگذاری بروم، همین‌جا، جلو چشمت از غصه می‌میرم. دست خودم نیست؛ وقتی‌که صدای سوت شکارچی‌ها را می‌شنوم، حس می‌کنم که باید فرار کنم!»

خواهر برخلاف میلش در را باز کرد و آهو توی جنگل پرید. همین‌که چشم حاکم به آهو افتاد، به شکارچیانش گفت: «آهو را تعقیب کنید. ولی کسی نباید به او آسیبی برساند.»

شب، حاکم به شکارچی‌ای که جای کلبه‌ی جنگلی را می‌دانست گفت: «کلبه‌ی جنگلی را به من نشان بده.» شکارچی جلو در کلبه که رسید، در زد و گفت: «خواهر جان بگذار بیایم تو.»

در باز شد. حاکم به کلبه قدم گذاشت. توی کلبه، دختری ایستاده بود که از ترس می‌لرزید. حاکم گفت: «حاضری با من به قصر بیایی و همسر من بشوی؟»

دختر سرش را پایین انداخت و گفت: «بله، اما آهو باید با ما بیاید. من هیچ‌وقت او را تنها نمی‌گذارم.»

حاکم با خوشحالی گفت: «آهو می‌تواند همیشه کنار تو بماند. من کاری می‌کنم که کم و کسری نداشته باشد.» وقتی‌که آهو به کلبه آمد، خواهر طناب گردنش را گرفت و باهم از کلبه جنگلی به قصر رفتند.

به قصر حاکم که رسیدند، او دستور داد مراسم عروسی باشکوهی برگزار کنند. حاکم و همسرش به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. به آهو هم خوش می‌گذشت و توی باغ از این‌طرف به آن‌طرف می‌دوید.

خبر به گوش زن‌پدر بدجنسی رسید. او که همیشه آرزو می‌کرد که حیوانات وحشی شکم خواهر کوچولو را پاره کنند و شکارچی‌ها برادرش را شکار کنند؛ وقتی شنید که آن‌ها خوشبخت هستند، وجودش از حسادت پر شد. انگار که این حسادت قلبش را می‌جوید و درمی‌آورد. برای همین شب و روز فکر می‌کرد تا راهی پیدا کند و آن‌ها را به روز سیاه بنشاند.

زن‌پدر دختری داشت که هیچ‌کس به زشتی او نبود. این دختر که فقط یک چشم داشت، مرتب به مادرش غر می‌زد و می‌گفت: «حق من بود که همسر حاکم بشوم! تو باید کاری کنی که من همسر او بشوم.»

مادر جواب می‌داد: «وقتش که برسد، خودم دست‌به‌کار می‌شوم.»

مدتی گذشت و دختر یک پسر زیبا به دنیا آورد. دیگر شادی حاکم و همسرش حد و اندازه‌ای نداشت. زن‌پدر جادوگر، به شکل یک خدمتکار درآمد؛ و وارد اتاق زن شد و گفت: «بفرمایید، حمام آماده است. حمام کردن حال شما را جا می‌آورد و به شما نیرو می‌دهد. عجله کنید که حمام سرد می‌شود.»

دختر زن‌پدر هم که به کمک مادرش آمده بود، زیر بغل او را گرفت. هر دو زن را بلند کردند و به حمام بردند. بعد باعجله از حمام بیرون آمدند و در را روی همسر حاکم قفل کردند. آن‌ها حمام را آن‌قدر گرم کردند که زن جوان خیلی زود خفه شد و همان‌جا افتاد.

زن‌پدر کلاهی بی لبه بر سر دخترش گذاشت و او را روی تخت زن خواباند. او توانست با جادو، هیکل و قیافه‌ی دخترش را شبیه همسر حاکم کند. فقط نمی‌توانست برای چشم نابینای او کاری بکند. برای اینکه حاکم نفهمد دختر کور است، او را به پهلویی خواباند که چشم نداشت.

شب شد. حاکم به خانه برگشت و شنید که همسرش برایش پسر به دنیا آورده. خیلی خوشحال شد و خواست به سراغ همسرش برود و حال او را بپرسد. ولی زن‌پدر که به شکل خدمتکار درآمده بود فریاد زد: «من زن باتجربه‌ای هستم و به شما توصیه می‌کنم پرده‌ی دور تخت همسرتان را کنار نزنید. او هنوز نباید به نور نگاه کند. او باید استراحت کند.» حاکم که از همه‌جا بی‌خبر بود، از اتاق بیرون رفت.

نیمه‌شب که همه خواب بودند و تنها پرستار بچه کنار گهواره نشسته بود، دید که در باز شد و همسر حاکم وارد اتاق شد. او بچه را از توی گهواره برداشت و شیر داد. بعد بالش بچه را صاف کرد، او را توی گهواره گذاشت و لحاف را رویش کشید. آهو را هم فراموش نکرد و روی پشتش دست کشید و آرام از در بیرون رفت.

صبح، پرستار بچه از نگهبان‌ها پرسید که آیا در طول شب کسی را دیده‌اند که به قصر بیاید یا نه؟

نگهبان‌ها با تعجب جواب دادند: «ما کسی را ندیدیم.»

به‌این‌ترتیب، هر شب زن جوان می‌آمد، همان کارها را می‌کرد و حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد. پرستار بچه همیشه او را می‌دید؛ ولی جرئت نمی‌کرد که راجع به او حرفی بزند.

مدتی گذشت. شبی زن جوان به زبان آمد و گفت: «حال بچه‌ام چطور است؟ حال آهویم چطور است؟ من فقط دو شب دیگر به سراغ آن‌ها می‌آیم بعد می‌روم و دیگر هرگز برنمی‌گردم.»

پرستار جواب نداد؛ ولی همین‌که زن جوان ناپدید شد، نزد حاکم رفت و همه‌چیز را تعریف کرد. حاکم حیران ماند و گفت: «خدای من! چه اتفاقی افتاده است؟! امشب من کنار بچه نگهبانی می‌دهم.»

شب شد و حاکم به اتاق بچه رفت. نیمه‌شب، زن جوان آمد و گفت: «حال بچه‌ام چطور است؟ حال آهویم چطور است؟ من فقط یک‌بار دیگر می‌آیم و دیگر هرگز برنمی‌گردم.»

و او مثل هر شب از بچه مراقبت کرد و یک‌دفعه ناپدید شد.

حاکم جرئت نکرد با او حرف بزند. شب بعد، زن دوباره آمد و گفت: «حال بچه‌ام چطور است؟ حال آهویم چطور است؟ این آخرین باری است که به اینجا می‌آیم و دیگر هرگز برنمی‌گردم.» حاکم نتوانست خودش را نگه دارد. به‌طرف او پرید، دستش را گرفت و گریه‌کنان گفت: «تو همان همسر مهربان من هستی؟»

قطره‌های اشک حاکم روی دست زن چکید و به لطف خدا، زن جوان دوباره جان گرفت. او برای حاکم تعریف کرد که جادوگر بدجنس و دخترش چه بلایی سر او آورده‌اند. حاکم حکم کرد که دختر جادوگر را از خانه‌اش بیرون کنند؛ جادوگر را هم توی آتش بیندازند.

وقتی‌که جادوگر با جیغ‌وداد زیاد در آتش سوخت و خاکستر شد، جادوی آهو هم از بین رفت و به شکل انسان درآمد و بعد همه‌ی آن‌ها تا آخر عمر باسعادت و خوشبختی در کنار هم زندگی کردند.

پایان 98



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45799

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *