روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبهی سنگی بامزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان بزی همراه با هفتتا بچه بزی کوچولوی خیلیخیلی بامزه توی کلبه با خوشحالی زندگی میکردن!!
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : شنگول و منگول
داستان کودکانه: شنگول و منگول و حبه انگور / آدمهای دروغگو با حرفهای قشنگ، دیگران را فریب میدهند
بز زیبایی در کنار کوهستان زندگی میکرد که سه بزغالهی قشنگ داشت. نام بزغالهها شنگول، منگول و حبهی انگور بود. خانم بزی هرروز به صحرا میرفت و علف تازه میخورد تا بتواند شیر خوشمزه به کودکانش بدهد. یک روز صبح خانم بزی بزغالهها را بیدار کرد و گفت: بزغالههای نازم، من دارم به صحرا میروم تا برای شما شیر تازه بیاورم.
بخوانیدداستان کودکانه گرگ و هفت بزغاله / شنگول و منگول و حبه انگور / داستان های برادران گریم
روزی بود، روزگاری بود. بزی بود که هفت بزغاله داشت و بزغالههایش را خیلی دوست داشت و همیشه نگران بود که مبادا گرگ آنها را بخورد. یک روز که بزی مجبور بود به صحرا برود و غذا بیاورد، بزغالهها را صدا کرد و گفت: «بچههای عزیزم، من باید بروم و برای شما غذا بیاورم. مواظب گرگ باشید
بخوانیدافسانه قدیمی: گردوهای سحرآمیز / نسخه ی چینی قصه شنگول و منگول و حبه ی انگور
روزگاری مادری با سه فرزندش در نزدیکی یک جنگل زندگی میکرد. اسم بچهها «سنگ»؛ «تو» و «پوکی» بود. «سنگ» دختر بزرگتر بود و بیشتر اوقات از خواهران کوچکترش مراقبت میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه شب: بز زنگوله پا / شنگول و منگول و حبه ی انگور
روزی روزگاری بزی با هفت بزغالهاش در جنگلی سرسبز زندگی میکرد. بز مجبور بود روزها برای خرید و تهیهی غذای بزغالههایش، از خانه بیرون برود.
بخوانید