ز مهر امسال خدا کمک کرد و «معلم» شدم. صبح ها تا ظهر مدرسه هستم و ظهر که میام، خسته ام. چون ماه اول خدمتم هست، فکرم درگیر کار و مدرسه و دانش آموزهاست.
بخوانید
مدیر ایپابفا وبلاگ مدیر 1 227
ز مهر امسال خدا کمک کرد و «معلم» شدم. صبح ها تا ظهر مدرسه هستم و ظهر که میام، خسته ام. چون ماه اول خدمتم هست، فکرم درگیر کار و مدرسه و دانش آموزهاست.
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 0 579
در غرش رعد در نالهی باد در گریهی ابر بر دشت آباد در قامت کوه در چهرهی خاک در غنچهی گل در چشمهی پاک
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 0 2,580
بهار اومد، گل اومد لاله و سنبل اومد به گوش خاله ریزه صدای بلبل اومد بلند شد از جای خود شکوفهها رو بو کرد جارو گرفت به دستش حیاطشو جارو کرد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 1,124
ژنرال در طبقهی دوم زندگی میکرد و دربان در زیرزمین. بینشان فاصلهی زیاد بود، بهاندازهی تمام طبقه همکف بهاضافهی اختلاف طبقاتی. با این وصف زیر یک سقف میخوابیدند و از خیابان و حیاط پشتی هم یک منظره پیش رو داشتند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه تصویری (کارتونی) 0 2,585
روزگاری در کشور زیبای فرانسه زن زیبایی به نام ماتیلدا زندگی میکرد. او همیشه بهظاهر خودش اهمیت میداد و نگران بود که نکنه چیزهای زیبایی نداشته باشه. ماتیلدا با یک کارمند ساده به اسم ویکتور که در وزارت آموزشوپرورش بود و حقوق مناسبی میگرفت ازدواج کرده بود و سعی میکرد نگرانیهای خودش را بروز ندهد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 546
یکخانهی اربابی قدیمی بود با خندقی دورتادورش و یک پل متحرک. پل متحرک بیش از آنچه پایین باشد بالا بود، چون مَقدم هر میهمانی گرامی نبود. در قسمت بالای حصارها سوراخهایی بود برای تیراندازی...
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 0 732
یه روز پیامبرِ عزیزِ اسلام وقتِ نماز و لحظهٔ عبادت به مسجد آمد و نمازِ خود را اِقامه کرد به عشق و با جماعت
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 2 1,049
کنارِ خانواده ، شب نشینی ، شاد و خندون یه قوری چایِ دبش و پولکی ، قندِ تو قندون چقدر خوبه کنار هم بشینیم شاد و سرخوش
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 3,661
زنی بود که شوهرش مرده بود و دو دختر داشت. یکی از دخترها زرنگ و زیبا و دختر دیگر زشت و تنبل بود. دختر زشت، دختر واقعی بیوهزن بود و دختر زیبا، دختر شوهرش. برای همین بیوهزن او را دوست نداشت و مجبورش میکرد تا همهی کارهای سخت خانه را بهتنهایی انجام بدهد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,704
مردی سه پسر داشت. روزی سه پسرش را صدا کرد و به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد. بعد به آنها گفت: «من دیگر پیر شدهام و مرگم نزدیک است. برای همین میخواهم آیندهی شما را تأمین کنم.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر