خدایا من چقدر امیرالمؤمنین علیهالسلام را دوست دارم! غدیر را هم خیلی دوست دارم. برای همین در اذان «أَشْهَدُ اَنْ عَلِیاً وَلَی الله» می گویم. میخواهم غدیر را بیشتر بشناسم و آن را برای بچههای دیگر بگویم.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 1,281
خدایا من چقدر امیرالمؤمنین علیهالسلام را دوست دارم! غدیر را هم خیلی دوست دارم. برای همین در اذان «أَشْهَدُ اَنْ عَلِیاً وَلَی الله» می گویم. میخواهم غدیر را بیشتر بشناسم و آن را برای بچههای دیگر بگویم.
بخوانیدمدتی است که دستم سنگین شده و انگیزهی نوشتن را از دست دادهام. اصلاً انگار حوصلهی هیچ کاری ندارم. نه تایپ، نه ویرایش، نه فتوشاپ تصاویر و خلاصه هیچ کاری.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 319
در آسمان سه ستاره، یکی قرمز یکی سبز و یکی زرد وجود داشتند. آنها دوست یکدیگر بودند. اما یک روز راهشان را گم کردند. ستاره قرمز وقتی دید یک ابر سفید با کمک باد دارد از آنجا عبور میکند، فوراً پرید روی آن و همراه با ابر به حرکت درآمد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 582
روز تولد «سونجیانگ» کوچولو فرا رسیده بود، عموی عزیزش یک کیک خامهای بزرگ به او هدیه کرد. روی سطح کیک انباشته شده بود از خامه سفید و خوشمزه و خوشبو!
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,732
دُرسا کوچولو یک مروارید خیلی خوشگل توی یک صدف قشنگ توی دریا بود. درسا آنقدر زیبا و درخشان بود که حتی خودش هم از دیدن خودش خوشش میآمد و دوست داشت دیگران هم زیبایی خیرهکنندهی او را ببینند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 981
در دریای بزرگی، یک ماهی غولپیکر با دندانهای تیز و وحشتناکش زندگی میکرد گاهگاهی نیز به وسط دریا میرفت و در یکی دو حمله، مقدار خیلی زیادی از ماهیها را میخورد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 781
در یک روز بهاری، ناگهان ابرهای سیاه در آسمان پدیدار شدند و جلوی خورشید را گرفتند. با صدای رعدوبرق باران شدیدی شروع به باریدن کرد. یک مورچه کوچولو درحالیکه فریاد میزد باران میآید میدوید. او آنقدر دوید تا رسید به یک خانهی کوچولو. این خانه خیلی خیلی کوچک بود تقریباً به اندازهی یک سیب بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 987
باران بهاری مثل دانههای مروارید یکریز میبارید، شرشر شرشر... یک گروه از پرندهها در لانهی پرستو خانم جمع شده بودند و درحالیکه از پشت شیشه بیرون را تماشا میکردند با هم بحث میکردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا دنیای کودکان 0 385
در ایالت «سیچوان» در کنار کوه معروف «ذوشان» معبدی قرار داشت. در اطراف این کوه میمونهای زیادی زندگی میکردند. اما از انسانها نمیترسیدند و اغلب به نزدیکی معبد میآمدند و از راهبان معبد غذا میگرفتند و در واقع با آنها دوست شده بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 517
مرغ دریایی به قصد جمعآوری غذا برای فرزندش بهطرف آسمان به پرواز درآمد. مرغک دریایی کوچولوی او نیز توی لانه به تماشای مادرش نشست. مدتی گذشت تا اینکه بالاخره از دور بالهای سفید مادرش به چشم خورد و با خوشحالی شروع کرد به بالا و پائین پریدن.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر