تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-دوست-باوفا

داستان آموزنده دوست باوفا /ماجراهای سگ و گنجشک / بدی نکن تا بدی نبینی

داستان آموزنده برادران گریم

دوست باوفا

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

– هشدار: محتوای این داستان «حاوی صحنه های خشن» است و برای کودکان مناسب نیست.

به نام خدا

روزی، روزگاری سگی بود که صاحب بدی داشت. سگ بیچاره همیشه گرسنه بود. روزی دیگر طاقتش تمام شد و نتوانست این وضع را تحمل کند و از آنجا رفت. در بین راه به گنجشکی رسید. گنجشک به سگ گفت: «ای سگ عزیز! چرا این‌قدر ناراحتی؟!»

سگ آهی کشید و گفت: «ناراحتم؛ چون چیزی ندارم بخورم.»

گنجشک دلش برای او سوخت و گفت: «دوست عزیز، با من به شهر بیا، من تو را سیر می‌کنم.» و باهم به شهر رفتند.

آن‌ها به یک قصابی رسیدند، گنجشک به سگ گفت: «همین‌جا صبر کن تا من برایت تکه‌ای گوشت پیدا کنم.» آن‌وقت رفت و روی پیشخوان مغازه نشست. اول خوب به دور و برش نگاه کرد تا ببیند کسی متوجه او هست یا نه، بعد به یک تکه از گوشت‌های کنار پیشخوان، نزدیک شد و آن‌قدر نوک زد و آن را کشید، تا بر زمین افتاد. سگ پرید و گوشت را به دندان گرفت، به گوشه‌ای برد و خورد.

گنجشک گفت: «حالا بیا به مغازه‌ی دیگری برویم، من یک تکه‌ی دیگر گوشت برایت می‌آورم تا خوب سیر بشوی.» وقتی سگ دومین تکه‌ی گوشت را خورد، گنجشک از او پرسید: «حالا سیر شدی؟»

سگ گفت: «بله، از گوشت سیر شدم، ولی هنوز نان نخورده‌ام. من به نان خوردن عادت کرده‌ام.»

گنجشک گفت: «دنبال من بیا، نان هم به تو می‌دهم.» آن‌وقت او را به یک نانوایی برد و آن‌قدر به چند تکه نان خشک نوک زد تا آن‌ها را به زمین انداخت. سگ بازهم نان خواست. گنجشک او را به مغازه دیگری برد و بازهم برایش نان انداخت. وقتی سگ نان‌ها را خورد، گنجشک به او گفت: «حالا سیر شدی؟»

است جواب داد: «بله، متشکرم. حالا بیا کمی باهم در شهر قدم بزنیم.»

آن‌ها در جاده به راه افتادند، چون هوا خیلی گرم بود، زیر سایه‌ی درختی رفتند. سگ گفت: «من خسته‌ام و می‌خواهم بخوابم.»

گنجشک گفت: «تو بخواب. من هم روی شاخه‌ی درخت استراحت می‌کنم.»

سگ کنار درخت دراز کشید و به خواب عمیقی فرورفت. در همان وقت کالسکه‌رانی سوار بر یک گاری سه اسب از آنجا گذشت. کالسکه‌ران دو بشکه شیر توی گاری گذاشته بود و به خانه‌اش می‌برد. گنجشک که روی درخت نشسته بود، دید که مرد نمی‌خواهد راهش را کج کند و کمی کنار برود و ممکن است از روی سگ عبور کند. آن‌وقت باخشم فریاد زد: «دهی کالسکه‌ران! این کار را نکن. وگرنه بیچاره‌ات می‌کنم!»

کالسکه‌ران با خنده گفت: «تو چطور می‌خواهی بیچاره‌ام کنی!» و بعد با شلاق روی پشت اسب‌هایش کوبید و با گاری از روی سگ عبور کرد.

گنجشک از ناراحتی بالا و پایین پرید و فریاد زد: «ای کالسکه‌ران بدجنس، سگ بیچاره را له کردی! بدان که این کار برایت گران تمام می‌شود.»

کالسکه‌ران بازهم خندید و گفت: «چه‌حرفها! اگر توانستی این کار را بکن!» و به راهش ادامه داد.

گنجشک زیر چادر گاری رفت و کنار یکی از بشکه‌های شیر نشست و آن‌قدر به آن نوک زد تا سوراخ بزرگی در آن ایجاد شد. کالسکه‌ران نفهمید و همه‌ی شیرها ریخت. او وقتی از این مسئله باخبر شد که دیگر کار از کار گذشته بود. او به سراغ بشکه‌ها رفت و دید یکی از بشکه‌ها خالی شده است. ناگهان فریاد زد: «وای بیچاره شدم.»

گنجشک بالای سرش پر زد و گفت: «ولی نه به‌اندازه‌ی کافی.» و روی سر یکی از اسب‌ها نشست و چشم‌های او را درآورد. کالسکه‌ران او را دید. کلنگش را برداشت و به‌طرف گنجشک پرت کرد. گنجشک پر زد و اوج گرفت. کلنگ به سر اسب خورد و اسب مُرد.

مرد فریاد زد: «وای بیچاره شدم!»

گنجشک نزدیک او پرید و گفت: «اما نه به‌اندازه‌ی کافی!»

مرد با دو اسب دیگر به راه افتاد. گنجشک دوباره زیر چادر رفت و بشکه‌ی دومی را هم سوراخ کرد. همه‌ی شیرها ریخت. وقتی مرد فهمید فریاد زد: «وای بیچاره شدم!»

گنجشک پروازکنان گفت: «اما نه به‌اندازه‌ی کافی.» و روی چشم اسب دوم نشست و چشم‌های او را درآورد. مرد او را دنبال کرد، کلنگش را برداشت و به‌طرف گنجشک پرت کرد. گنجشک پرواز کرد و اوج گرفت. کلنگ به سر اسب خورد و مرد.

مرد گفت: «وای بیچاره شدم!»

و گنجشک گفت: «نه به‌اندازه‌ی کافی.» و روی سر اسب سومی نشست و چشم‌های او را درآورد. مرد آن‌قدر عصبانی بود که نه جایی را می‌دید و نه چیزی می‌فهمید. بازهم کلنگ را به‌طرف گنجشک پرت کرد. این بار کلنگ به اسب سومش خورد و مرد.

– مرد گفت: «وای بیچاره شدم!»

و گنجشک گفت: «نه به‌اندازه‌ی کافی. حالا می‌خواهم خانه‌خرابت کنم.» و پرواز کرد و رفت. مرد گاری‌اش را همان‌جا گذاشت و با خشم و ناراحتی به‌طرف خانه رفت و به زنش گفت: «نمی‌دانی چه قدر بدشانسی آوردم. اول بشکه‌ها سوراخ شدند و شیرها ریخت و بعد هم هر سه اسبم مُردند.»

زنش گفت: «ای‌وای! حالا بگذار من برایت بگویم. وقتی نبودی، پرنده‌ی بدجنسی به خانه‌مان آمد! او پرنده‌های دیگر را هم خبر کرد و باهم روی گندم‌ها پرواز کردند و همه‌ی ساقه‌های گندم را بر زمین انداختند.»

مرد به سراغ گندم‌ها رفت، دید که هزاران پرنده مشغول خوردن گندم‌ها هستند و فریاد زد: «وای بیچاره شدم!»

گنجشک بالای سرش آمد و گفت: «اما نه به‌اندازه‌ی کافی. من هنوز جانت را نگرفته‌ام.» و پرواز کرد و رفت. مرد گیج شده بود. به اتاقش رفت و کنار اجاق نشست، از خشم، خون جلو چشم‌هایش را گرفته بود. گنجشک جلو پنجره نشست و فریاد زد: «هنوز جانت را نگرفته‌ام.»

مرد کلنگ را برداشت و به‌طرف گنجشک پرت کرد. پنجره شکست و به گنجشک نخورد. گنجشک وارد خانه شد، روی اجاق نشست و فریاد زد: «هنوز جانت را نگرفته‌ام.»

مرد جیغی کشید و کلنگ را به‌طرف اجاق پرت کرد، اجاق به دو نیمه شد. گنجشک از جایی به‌جای دیگر پر زد و مرد با کلنگ او را دنبال می‌کرد. چیزی نگذشت که تمام وسایل خانه‌اش مثل آیینه، صندلی‌ها، نیمکت‌ها، میز و حتی دیوارهای خانه‌خراب شد. ولی عاقبت او را گرفت.

زنش گفت: «بگذار آن‌قدر بزنیمش تا بمیرد.»

مرد خندید و گفت: «نه، او باید به وضع بدتری بمیرد. من می‌خواهم او را درسته قورت بدهم.» و یک‌دفعه آن را بلعید.

گنجشک با تمام قدرتش پرپر زد و سرش را از دهان او بیرون آورد و گفت: «گفته بودم که هنوز جانت را نگرفته‌ام.»

مرد کلنگ را به زنش داد و گفت: «زن، زود گنجشک را در دهانم بکُش.» زن ضربه‌ای به سر مرد زد، او مرد و گنجشک پر زد و از آنجا رفت؛ و به‌این‌ترتیب گنجشک انتقام دوستش را گرفت.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=46156

***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. سلام به دوستان
    داستان خیلی پیام زننده ای دارد

    • سلام. بله درجه خشونتش بالاست. برای همین در دسته نوجوانان قرار گرفت. ضمنا یک یادداشت با عنوان «حاوی صحنه های خشن» در نوشته قرار دادم. ممنون از تذکر به جا و خوبتون.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *