تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-کلیله‌-و-دمنه

 قصه های قشنگ فارسی: کلیله‌ و دمنه / عاقبت حسادت به دوستان

قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-تصویر-جلد

 قصه های قشنگ فارسی برای کودکان

کلیله‌ و دمنه

عاقبت حسادت به دوستان

نویسنده: امیدعلی پوی پوی

برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصه‌های فارسی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

هزاران سال پیش، در جنگل خوش آب‌وهوا و زیبایی دو تا روباه زندگی می‌کردند. آن دو باهم برادر بودند، یکی از آن‌ها کلیله و دیگری دِمنه نام داشت. کلیله‌ودمنه در خدمت شیری بودند و آن شیر به تمام حیوانات آن جنگل حکومت می‌کرد. او شیر نیرومند و پرزوری بود و به همین دلیل تمام حیوانات مطیع او بودند.

روزی از روزها، بازرگانی با احشام خود از آن سرزمین عبور می‌کرد، ازقضا یکی از گاوهایش در باتلاقی افتاد؛ اما بازرگان در رفتن عجله داشت، به همین سبب، گاو را در داخل باتلاق به حال خود رها ساخت و بقیه‌ی احشامش را جمع‌آوری کرد و از آنجا رفت…

پس از رفتن بازرگان، گاو مدتی دست‌وپا زد و تقلا کرد تا بلکه خودش را از توی لجن‌های باتلاق نجات دهد؛ اما موفق نشد. گاو چون از نجات یافتن ناامید گردید، خودش را به دست سرنوشت سپرد و منتظر مرگ شد…اما پس از چند دقیقه شانس به او یاری کرد، زیرا ابر سفید و بزرگی در آسمان پیدا شد و پس از لحظه‌ای صدای غرش رعد شنیده گردید و به دنبال آن باران سیل‌آسایی شروع به باریدن کرد…

در اثر ریزش باران جویبارهای زیادی در زمین به وجود آمد و همه‌ی آن جویبارها به‌طرف باتلاق سرازیر گردید و پس از چند دقیقه باتلاق پر از آب شد. به همین سبب لجن‌های باتلاق سست شد و گاو به‌راحتی از باتلاق بیرون آمد. او پس‌ازآنکه از مرگ نجات پیدا کرد خدا را شکر نمود و بعد به داخل جنگل پناه برد.

پس ‌از آن روز، گاو توی جنگل برای خودش لانه‌ای ساخت و به‌این‌ترتیب در آنجا ماندگار شد. او روزها به چمنزار قشنگی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌رفت و مشغول چریدن می‌شد و شب‌ها هم به لانه‌ی خود مراجعت می‌کرد.

مدتی گذشت، گاو در اثر پرخوری و استراحت بدنش چاق و گوشتالود شد و به سبب فراوانی نعمت، گاو همیشه سرمست و خوشحال بود و بعضی از روزها از شدت خوشحالی شروع به نعره زدن می‌کرد…

روزی صدای نعره‌ی گاو به گوش شیر رسید. شیر چون تا آن موقع صدای گاو را نشنیده بود، از شنیدن آن صدا بی‌اندازه ترسید و دچار وحشت شد. او به‌اندازه‌ای از صدای گاو هراسناک گردید که دیگر از لانه‌اش بیرون نرفت. علت ترس شیر این بود که فکر می‌کرد آن صدا متعلق به پرزورترین و قوی‌ترین حیوان روی زمین است. بالاخره شیر درنتیجه‌ی ترس و وحشت پس از مدتی رنجور و ضعیف شد. هیچ‌یک از حیوانات از حال او باخبر نشدند به‌جز دمنه. دمنه خیلی باهوش و زیرک بود. به همین دلیل فوراً متوجه شد که مدتی است شیر از لانه‌ی خود خارج نمی‌شود. دمنه فهمید که حتماً سبب و علتی پیش آمد کرده که شیر از لانه خارج نمی‌گردد روزی دمنه به کلیله گفت:

– من باید به نزد شیر بروم.

کلیله پرسید:

– چرا؟ مگر خبری شده است؟

دمنه گفت:

– بله… مثل‌اینکه شیر از چیزی ناراحت است.

کلیله پرسید:

– به چه دلیل این حرف را می‌گویی؟

دمنه جواب داد:

– به این دلیل که: او مدتی است برای شکار از لانه‌ی خود خارج نشده.

کلیله گفت:

– شیر پادشاه و فرمانروای این جنگل است بنابراین هر کاری که انجام بدهد به ما مربوط نیست و ما نمی‌توانیم در کارهای او دخالت کنیم.

دمنه گفت:

– تو اشتباه می‌کنی. ما از خدمتگزاران شیر هستیم. پس باید از کارهای او اطلاع پیدا کنیم تا اگر احتیاج به کمک داشت، کمکش نماییم؛ بنابراین من باید به نزد او بروم.

کلیله چون اصرار و پافشاری برادرش را دید به او گفت:

– بسیار خوب…حالا که خیلی دلت می‌خواهد به نزد شیر بروی، برو. دعای خیر من به همراه تو باشد.

پس از این گفتگو، دمنه از کلیله خداحافظی کرد و به‌طرف لانه‌ی شیر به راه افتاد. پس از چند دقیقه، دمنه به نزد شیر رسید و پس از سلام، جلوی شیر تعظیم کرد. شیر از وزیر خود پرسید:

– او کیست؟ من نمی‌شناسمش.

وزیر جواب داد:

– نام او دمنه است و با برادر خود در این جنگل زندگی می‌کند. او و برادرش سال‌هاست که از رعایای وفادار شما هستند.

شیر پس‌ازآنکه با دمنه آشنا شد، از او پرسید:

– چه می‌خواهی؟ برای چه‌کاری به نزد من آمده‌ای؟

دمنه جواب داد:

– سخنی دارم که باید به شما بگویم. به همین سبب به نزدتان آمده‌ام.

شیر پرسید:

– سخن تو چیست؟ بگو.

دمنه گفت:

– گفتن آن سخن در اینجا صلاح نیست، باید در جای خلوتی آن سخن را با شما در میان بگذارم.

شیر دستور داد همه‌ی حیوانات از لانه‌اش خارج شدند. پس از لحظه‌ای شیر و دمنه تنها ماندند.

شیر پرسید:

– حالا با خیال راحت سخن خود را به من بگو.

دمنه گفت:

– من یکی از خدمتگزاران وفادار شما هستم. به همین جهت همیشه از دور مواظبتان هستم. مدتی است پی برده‌ام که گوشه‌گیری اختیار کرده‌اید و حتی برای شکار هم از لانه خارج نشده‌اید. بی‌اندازه مایل هستم که از علت ناراحتی و گوشه‌گیری شما باخبر شوم. اگر ناراحتی خودتان را به من بگویید، شاید چاره و درمانی برای آن پیدا کنم.

شیر از زیرکی و هوشیاری دمنه خیلی تعجب کرد؛ اما دلش نخواست که حقیقت را به دمنه بگوید، به همین سبب گفت:

– تو اشتباه می‌کنی، حال من خیلی خوب است و از هیچ‌چیز ناراحت نیستم…و تو…نباید…

اما شیر نتوانست حرف خود را به پایان برساند؛ زیرا در همین موقع صدای نعره‌ی گاو شنیده شد، شیر از ترس رنگ و روی خود را باخت و لرزه به اندامش افتاد.

دمنه چون شیر را در آن حال دید، دانست که شیر از شنیدن آن صدا دچار وحشت شده است. در آن هنگام شیر متوجه شد که دمنه از موضوع اطلاع پیدا کرده است. بدین‌جهت، انکار کردن را کنار گذاشت و گفت:

– این صدایی که از جانب جنگل شنیده می‌شود مرا خیلی ترسانده است، حتی از شدت هراس، جرئت ندارم به جنگل بروم.

دمنه برای آنکه خدمتی به او کرده باشد، گفت:

۔ اگر مایل هستید، من به جنگل می‌روم و صاحب این صدا را پیدا می‌کنم. پس‌ازآنکه از اندازه‌ی زور و قدرت او باخبر شدم، نزد شما برمی‌گردم و آنچه را که دیده‌ام برایتان می‌گویم.

شیر با گفتار دمنه موافقت کرد و او را به‌طرف جنگل روانه ساخت…دمنه به‌سوی جنگل رفت و پس از لحظه‌ای در میان درختان جنگل ناپدید گردید.

چند ساعت گذشت؛ اما دمنه مراجعت نکرد و هیچ اثری هم از او دیده نشد. در طی این مدت شیر در فکر و خیال به سر می‌برد. افکار شیر پریشان و مغشوش شده بود. او از اینکه دمنه را به این مأموریت فرستاده بود خود را ملامت و سرزنش می‌کرد؛ زیرا می‌ترسید دمنه به او خیانت کند. او پیش خودش فکر می‌کرد:

– «نکند دمنه به من خیانت نماید، حتماً اگر حیوانی که توی جنگل است از من قوی‌تر باشد، دمنه با او همدست خواهد شد و آنگاه دونفری همه‌ی حیوانات را با من دشمن خواهند نمود و بعد مرا از پادشاهی برکنار خواهند ساخت.»

در مدت چندساعتی که دمنه به جنگل رفته بود این افکار، مغز شیر را به خود مشغول داشته بود؛ اما پس از ساعتی دمنه به‌تنهایی مراجعت کرد و خیال شیر راحت شد. شیر بلافاصله از او پرسید:

– خوب چه کرده‌ای؟ آیا صاحب صدا را پیدا کرده‌ای؟

دمنه جواب داد:

– بله او را پیدا کردم.

شیر پرسید:

– هیکل او چگونه بود؟ آیا از من قوی‌تر بود یا ضعیف‌تر؟

دمنه با خوشحالی گفت:

– صاحب آن صدا یک گاو بود. گاو حیوان آرام و نجیبی است. نیروی او هیچ‌گاه با نیروی شما برابری نمی‌کند. من اطمینان دارم که او از شما ضعیف‌تر است. اگر میل داشته باشید من آن گاو را به نزدتان می‌آورم تا ازاین‌پس او هم یکی از رعایای شما محسوب شود. شیر خوشحال شد و گفت:

– بسیار خوب برو و آن گاو را به نزد من بیاور.

دمنه دوباره به‌طرف جنگل حرکت کرد و پس از ساعتی به نزد گاو رسید. دمنه با لحنی دوستانه با گاو شروع به حرف زدن کرد و بعد به او گفت:

– شیر مرا پیش تو فرستاده است و دستور داده که تو را به نزدش ببرم. تو باید از فرمان او اطاعت کنی و همراه من بیایی.

گاو پرسید:

– این شیری که تو می‌گویی چگونه حیوانی است و چه‌کاره است؟

دمنه جواب داد:

– او پادشاه جنگل و سلطان درندگان است. تمام حیوانات این جنگل از او فرمان‌برداری می‌کنند.

گاو چون وصف شیر را شنید خیلی ترسید و گفت:

– اگر قول بدهی که شیر با من کاری نخواهد داشت و به من صدمه‌ای نخواهد زد، در آن صورت من همراه تو به نزد شیر خواهم آمد.

دمنه گفت:

– خیالت راحت و آسوده باشد. شیر می‌خواهد که تو یکی از رعایای او بشوی. به همین جهت به تو هیچ آزاری نخواهد رساند.

گاو پس از شنیدن این حرف، خیالش راحت شد و بعد با دمنه به نزد شیر رفت. آن‌ها پس از ساعتی راه‌پیمایی، به لانه‌ی شیر رسیدند. شیر پس‌ازآنکه با دقت گاو را برانداز کرد، با او به گرمی احوالپرسی نمود و بعد پرسید: – بگو ببینم چه وقت و چطور به این سرزمین آمده‌ای؟

گاو قصه‌ی زندگی‌اش را برای شیر تعریف کرد. شیر پس‌ازآنکه داستان زندگی گاو را شنید به او گفت:

– در اینجا بمان و نزد من زندگی کن، اگر پیش من اقامت کنی، از کمک‌ها و محبت‌های من استفاده خواهی کرد.

گاو تعظیمی کرد و از شیر تشکر نمود و بعد گفت:

– زندگی کردن در نزد شما باعث خرسندی و خوشحالی من خواهد شد.

به‌این‌ترتیب، از آن به بعد، گاو در کنار شیر زندگی را شروع نمود. از آن روز به بعد، گاو همانند یک غلام برای شیر کار می‌کرد و از دستورهای او اطاعت می‌نمود. شیر هم در بیشتر کارها از گاو کمک می‌خواست و با او درد دل می‌کرد. کم‌کم دوستی و علاقه‌ی شدیدی بین آن دو به وجود آمد و روزبه‌روز هم دوستی آن‌ها نسبت به یکدیگر زیادتر می‌شد. اندک‌اندک کار به جایی رسید که شیر در بیشتر امور، گاو را دخالت می‌داد و همه‌ی رازهای خود را با او در میان می‌گذاشت.

اما از آن‌طرف، دمنه چون دوستی و رفاقت بیش‌ازاندازه‌ی گاو و شیر را دید خیلی ناراحت شد.

دمنه دلش می‌خواست که مثل گاو در نزد شیر محبوبیت پیدا کند؛ اما شیر به او توجهی نمی‌کرد، به همین سبب دمنه به گاو حسودی می‌کرد و همیشه در این فکر بود که به وسیله‌ای دوستی گاو و شیر را به هم نزند.

دمنه برای اینکه در این کار موفق شود، روزی در گوشه‌ای نشست و افسرده و غمگین شروع به فکر کردن نمود. در آن هنگام کلیله او را دید و از او پرسید:

– مثل‌اینکه امروز خیلی غمگین هستی.

دمنه گفت:

– باید هم غمگین باشم.

کلیله پرسید:

– دلیل غمگین بودنت چیست؟

دمنه گفت:

– دلیلش این است که از روزی که گاو را پیش شیر آورده‌ام همه‌کاره شده است و در نزد شیر اعتبار و محبوبیت زیادی کسب کرده است اما من که باعث دوستی گاو و شیر شده‌ام و سال‌هاست در این سرزمین زندگی می‌کنم اکنون هیچ‌کاره هستم.

کلیله گفت:

– ای برادر اگر به خاطر داشته باشی، من روز اول به تو گفتم که نباید در کار پادشاهان دخالت کرد.

این وضعی که تو الآن به آن دچار شده‌ای، درنتیجه‌ی فضولی خودت به وجود آمده است.

دمنه گفت:

– بله تو درست می‌گویی، حالا به نظر تو من باید چکار بکنم؟

کلیله گفت:

– نظر خودت چیست؟

دمنه گفت:

– من تصمیم دارم دوستی گاو و شیر را از بین ببرم. باید آن دو را با یکدیگر دشمن کنم.

کلیله با ترس و وحشت گفت:

– نباید این کار را بکنی. این عمل، عمل ناجوانمردانه‌ای است.

اما دمنه حرف برادرش را قبول نکرد. کلیله هرچه پند و اندرز به او داد هیچ فایده‌ای نبخشید.

دمنه از شدت حسادت و تنگ‌نظری پیش خود نقشه‌ای کشیده بود و همان لحظه برای اجرای نقشه‌اش به نزد شیر رفت. اتفاقاً آن روز شیر توی لانه‌اش تنها بود. شیر به‌محض دیدن دمنه خیلی خوشحال شد و بعد پرسید:

– حالت چطور است دمنه؟ مدت‌هاست تو را ندیده‌ام. بگو ببینم کجا بودی، چرا به نزد من نیامدی؟

دمنه به‌جای آنکه پاسخ شیر را بدهد، قیافه‌ی غمگینی به خود گرفت و بعد سرش را پایین انداخت و به فکر فرورفت. شیر چون او را در آن وضع دید متعجب شد و پرسید:

– چرا غمگین و متفکر هستی؟ آیا اتفاقی افتاده است؟

دمنه آهی کشید و بعد جواب داد:

– بله…اتفاقی رخ داده است که نگفتن آن بهتر است.

شیر با کنجکاوی پرسید:

– بگو ببینم چه شده است؟

دمنه گفت:

– نه. نمی‌توانم آن را بگویم.

شیر با تعجب پرسید:

– چرا؟! چرا نمی‌توانی بگویی؟!

دمنه جواب داد:

– چون‌که ممکن است حرف مرا باور نکنید.

شیر گفت:

– این چه سخنی است که می‌گویی؟ در راست‌گویی و دوستی تو شکی ندارم، پس بهتر است حرف خود را بگویی.

دمنه گفت:

– مدتی است که گاو خیال دارد علیه شما شورش برپا کند. او حتی با چند تا از حیوانات ملاقات کرده است و نظر آنان را نسبت به شما تغییر داده است. او می‌خواهد همه‌ی حیوانات این جنگل را با خودش همدست کند و بعدازآن خیال دارد جای شما را بگیرد و به این سرزمین حکومت کند.

شیر از شنیدن این سخنان بی‌اندازه تعجب کرد و بعد با تردید و دودلی از او پرسید:

– آیا این سخنانی را که تو گفتی حقیقت دارد؟!

دمنه گفت:

– بله. همه‌ی این حرف‌ها واقعیت دارد. گاو می‌خواهد پادشاه جنگل شود و برای این کار قصد دارد شما را از بین ببرد.

شیر چون این سخنان را شنید، به گاو بدبین شد. دمنه هم با بدگویی‌هایش او را نسبت به گاو بیشتر بدبین ساخت. شیر تمام حرف‌هایی را که دمنه گفت باور کرد. به همین سبب خیلی خشمگین شد و تصمیم گرفت که گاو را به حضور خود بطلبد.

دمنه گفت:

– من خودم او را به خدمتتان خواهم آورد.

شیر گفت:

– بسیار خوب، برو و آن خیره‌سر را به نزد من بیاور!

دمنه گفت:

– اما هنگامی‌که او به نزدتان آمد، باید آماده‌ی دفاع از خود باشید؛ زیرا او خیلی مکار و حیله‌گر است و امکان دارد شما را غافلگیر کند. بهتر است حرکات او را خوب زیر نظر داشته باشید، هرگاه او سرش را پایین انداخت و شاخ‌های خود را به‌طرف شما گرفت و سم‌هایش را به زمین کوبید باید بدانید که در آن هنگام قصد حمله دارد، به همین جهت هنگامی‌که این حرکات را در او مشاهده کردید، به او فرصت ندهید و به طرفش یورش ببرید.

دمنه پس از گفتن این حرف‌ها به نزد گاو رفت. گاو از دیدن او خوشحال شد و گفت:

– خوش‌آمدی، چه عجب یادی از من نمودی، بگو ببینم حالت چطور است؟ آیا سلامت هستی؟

دمنه با لحن غم‌انگیزی گفت:

– چگونه می‌توان در این عهد و زمانه ساکت بود؟ کسی که دوست ظالم و حیله‌گری داشته باشد هیچ‌وقت سلامت نخواهد بود.

گاو تعجب کرد و بعد پرسید:

– مگر چه خبر شده است؟ کدام‌یک از دوستان، حیله‌گر و ظالم است.

دمنه گفت:

– من فکر می‌کردم که شیر حقیقتاً با تو دوست شده است، اما در اشتباه بودم؛ زیرا به‌طوری‌که از اعمال و رفتارش پیداست، او فقط در ظاهر با تو دوست است و در باطن خیال دارد تو را نابود کند.

گاو با ناباوری گفت:

– نه… غیرممکن است. شیر برای من دوست بسیار خوبی است. او همیشه به من مهربانی نموده و سعی کرده که من راحت و آسوده باشم. بگو ببینم به چه علت این حرف را می‌گویی؟

دمنه گفت:

– علت بدبینی من به شیر این است که او چندین بار به حیوانات گفته که گاو خیلی چاق و فربه شده است. باید یک روز از گوشت او غذای خوبی تهیه کنیم. من چون این حرف را از دهان شیر شنیدم به اینجا آمدم تا تو را آگاه کنم.

گاو با تعجب گفت:

– نه… تو دروغ می‌گویی. شیر دوست من است و همیشه با من به مهربانی رفتار کرده است.

دمنه گفت:

– اگر حرف مرا باور نمی‌کنی، می‌توانی خودت به نزد او بروی. هنگامی‌که به نزد او رفتی، حتماً او آماده‌ی حمله خواهد شد و برای این کار دندان‌های خود را به تو نشان خواهد داد و سینه‌اش را سپر خواهد ساخت و دم خود را به جنبش درخواهد آورد و در آن هنگام غرش خواهد کرد. اگر این علامت‌ها را در او مشاهده کردی بدان که سخنان من راست است.

گاو حرف‌های دمنه را باور کرد و گفت:

– بسیار خوب، من به نزد شیر می‌رویم و اگر این نشانه‌هایی را که گفتی در او مشاهده کردم خواهم دانست که او قصد دارد به من حمله کند.

دمنه پس از فریب دادن گاو، با خوشحالی به نزد برادرش رفت. کلیله وقتی او را دید پرسید:

– چه شد؟ چکار کردی؟

دمنه با شادی گفت:

– کارها روبه‌راه است. گاو و شیر حرف‌های مرا باور کردند. به نظرم بین آن‌ها جنگ و ستیزی روی خواهد داد.

کلیله گفت:

– این کاری که تو انجام دادی، عمل خوبی نبود. تو نباید شیر و گاو را باهم دشمن می‌ساختی.

دمنه گفت:

– دیگر کار از کار گذشته، بهتر است به نزد شیر برویم تا ببینیم که چه خواهد شد.

کلیله‌ودمنه هر دو به نزد شیر رفتند. هنوز چند لحظه از آمدن آن‌ها نگذشته بود که گاو هم خودش را به شیر رساند. چون چشم شیر به گاو افتاد برای آنکه در حمله‌ی احتمالی گاو، آماده باشد، بدنش را راست کرد و سینه‌اش را جلو داد و دندان‌های خود را به گاو نشان داده و بعد شروع به غریدن نمود…

گاو چون این نشانه را در او دید، نزد خود فکر کرد:

«پس دمنه راست می‌گفت، شیر خیال دارد به من حمله کند و حتماً قصدش نابود ساختن من است؛ اما من به این آسانی‌ها تسلیم نخواهم شد. تا آخرین قدرت در مقابل او ایستادگی خواهم کرد».

گاو پس از این فکر، شاخ‌های خود را پایین آورد و سم‌هایش را به زمین کوبید. شیر چون این نشانه‌ها را در گاو دید به خودش گفت:

«دمنه راست می‌گفت. این نمک‌نشناس قصد دارد به من حمله کند؛ اما من به او مهلت نخواهم داد، پیش از آنکه کاری بکند نابودش خواهم کرد».

شیر پس از این فکر، غرش وحشتناکی کشید و بعد به‌طرف گاو حمله برد. گاو چون شیر را در حال حمله دید، دیگر معطل نشد. او هم با شاخ‌های خود به شیر حمله کرد…

در یک لحظه‌ی کوتاه دو دوست مهربان تبدیل به دو دشمن خونی شدند. شیر، غرش‌کنان و گاو، نعره‌زنان، پی‌درپی به یکدیگر حمله می‌کردند…

در اثر غرش شیر و نعره‌ی گاو، تمام حیوانات به آنجا آمدند و صحنه‌ی جنگ را تماشا کردند. آن‌ها از دیدن نبرد گاو و شیر خیلی متعجب شدند؛ زیرا همه، گاو و شیر را دوست می‌دانستند و هیچ انتظار نداشتند که آن دو را در حال نزاع ببیند. جنگ شیر با گاو چندین ساعت ادامه یافت… در طی این ساعات زخم‌های زیادی به یکدیگر وارد ساختند و در اثر آن زخم‌ها بدن هر دو خونین و مجروح شد…

بالاخره پس از ساعتی، شیر با یک حمله سریع گردن گاو را با دندان پاره کرد و گاو در اثر این زخم روی زمین افتاد و پس از چند لحظه روح از بدنش خارج شد.

شیر مدت چند دقیقه بالای جسد گاو ایستاد و به پیکر بی‌جان و آلوده به خون او نگاه کرد…

شیر همچنان که به جسد گاو نگاه می‌کرد، خاطرات گذشته را به یاد آورد. دوستی‌ها، خوبی‌ها و کمک‌های گاو را جلو نظرش مجسم می‌کرد و از به خاطر آوردن خوبی‌های او غمگین و ناراحت می‌شد؛ اما دیگر آن کار فایده‌ای نداشت؛ زیرا با غم و غصه خوردن، گاو دوباره زنده نمی‌شد.

به‌این‌ترتیب درنتیجه‌ی بدگویی، دو دوست به جان هم افتادند و یکی از آنان کشته شد. دمنه از کشته شدن گاو خیلی خوشحال شد؛ اما کلیله ناراحت و غمگین گردید و بعد به دمنه گفت:

– تو کار خیلی بدی انجام دادی. بدگویی تو باعث ریخته شدن خون بی‌گناهی گردید.

اما این حرف در دمنه هیچ اثری نکرد و او هنوز خوشحال بود. از طرف دیگر، شیر چون از کشتن گاو فارغ شد بی‌اندازه ناراحت گردید. به همین جهت از آن به بعد همیشه گاو را به یاد می‌آورد و در عزای مرگ او گریه‌ها می‌کرد، روزبه‌روز هم غم و غصه‌ی او زیادتر می‌شد… تمام حیوانات فهمیده بودند که شیر از مرگ گاو غصه‌دار شده است؛ اما هیچ‌کدام نمی‌توانستند غم مرگ گاو را از یاد ببرند. تا آنکه روزی از روزها، آهویی از کنار لانه‌ی کلیله‌ودمنه می‌گذشت. در آن هنگام کلیله با دمنه مشغول صحبت بود. آهو پشت دیواری مخفی شد و به حرف‌های آنان گوش داد و شنید که کلیله به دمنه می‌گفت:

– تو حیوان حیله‌گر و بدجنسی هستی، در اثر فتنه و آشوبی که به پا نمودی شیر هنوز غمگین است. تو نباید شیر و گاو را با یکدیگر دشمن می‌ساختی.

دمنه از شنیدن حرف‌های کلیله، به فکر فرورفت و از کاری که کرده بود پشیمان شد. به همین سبب گفت:

– بله تو راست می‌گویی، دروغ‌های من باعث کشته شدن گاو شد؛ اما اکنون از کاری که نموده‌ام بی‌اندازه ناراحت و پشیمانم.

آهو چون این حرف‌ها را شنید، دانست که تمام ماجراها زیر سر دمنه بوده است. آهو پس‌ازآنکه از این حقیقت اطلاع پیدا کرد، بدون تأمل به نزد شیر رفت و آنچه را که شنیده بود برای او بازگو کرد. شیر چون این حرف را شنید خیلی غضبناک شد و فرمان داد که دمنه را به نزدش آوردند. پس‌ازآنکه دمنه را به نزد شیر بردند، شیر از او پرسید:

– آیا حقیقت دارد که تو با سخنان خود، بین من و گاو جنگ برپا کردی؟

دمنه در آن لحظه متوجه شد که اسرارش فاش شده است. او دانست که دروغ گفتن هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. به همین دلیل با لحنی نادم و پشیمان گفت:

– اقرار می‌کنم که این موضوع حقیقت دارد. متأسفانه من از روی حسادت و تنگ‌نظری، شما و گاو را دشمن هم دیگر ساختم؛ اما حالا از عملی که کرده‌ام بی‌اندازه پشیمانم.

شیر پس از شنیدن اعتراف دمنه به او گفت:

– چون به گناه خود اعتراف کردی باید عادلانه محاکمه بشوی. ده روز دیگر تو را در حضور تمام حیوانات محاکمه خواهیم کرد.

شیر پس از این حرف دستور داد که دمنه را زندانی کردند…دمنه را به سیاه‌چال تاریکی بردند و او را در آنجا به زنجیر کشیدند…

هنگامی‌که کلیله خبر زندانی شدن برادرش را شنید خیلی افسرده گردید و از شدت غم و غصه مریض شد. کلیله پس از چند روز در اثر غصه‌ی زیاد از دنیا رفت. بدین ترتیب حیله‌گری‌ها و بدجنسی‌های دمنه باعث شد که برادرش هم از بین برود.

پس از ده روز، به دستور شیر دمنه را از زندان به دادگاه بردند و در آنجا محاکمه‌اش کردند.

دادگاه پس از چند ساعت، دمنه را محکوم‌به مرگ کرد. هنگامی‌که رأی دادگاه صادر شد، شیر دستور داد تمام حیوانات به سر دمنه ریختند و او را با چنگال و دندان پاره‌پاره کردند.

پایان 98



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45651

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *