تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه های برادران گریم: فردریک و کاترین / یک زن و شوهر ساده دل 1

قصه های برادران گریم: فردریک و کاترین / یک زن و شوهر ساده دل

قصه های برادران گریم

__فردریک و کاترین__

برگرفته از جلد 65 مجموعه کتاب‌ های طلایی

(ملکه زنبور)

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه

ـ نویسنده: برادران گریم
ـ مترجم: هومان قشقایی
ـ چاپ اول: 1346
ـ چاپ سوم: 1354

به نام خدا

 سال‌ها پیش، مردی بود به نام فردریک که زنی به اسم کاترین داشت

سال‌ها پیش، مردی بود به نام فردریک که زنی به اسم کاترین داشت. آن‌ها تازه عروسی کرده بودند.

یک روز فردریک به کاترین گفت: «من برای کار به کشتزار می‌روم. وقتی‌که برمی‌گردم خيلي گرسنه خواهم بود. بهتر است یک غذای خوب و یک تُنگ آبجو برایم حاضر کنی.»

کاترین گفت: «بسیار خوب.» و مرد با او بدرود گفت و به کشتزار رفت. وقتی از کشتزار برمی‌گشت، دیگر نیم روز بود و وقت ناهار. کاترین گوشت کبابی را که در خانه داشت، در ماهی‌تابه گذاشت و ماهی‌تابه را سر چراغ گذاشت و به زیرزمین رفت تا آبجو بیاورد. تنگ را زیر بشکه‌ي آبجو گذاشت و شیر بشکه را باز کرد؛ اما ناگهان به این فکر افتاد که مبادا سگ گوشت را بخورد. با این فکر از پله‌ها بالا آمد و خودش را به آشپزخانه رساند و دید که سگ گوشت را برداشته است. سگ را دنبال کرد و پس از مدتی از دنبال کردن او خسته شد و برای این‌که عرقش خشک شود خرامان‌خرامان به‌سوی خانه بازگشت. کاترین فراموش کرده بود که شیر بشکه را ببندد و در این مدت آبجوی بشکه خالی‌شده بود و از سر تنگ گذشته بود و تمام زیرزمین را خیس کرده بود. با دیدن این وضع، کاترین بیشتر ناراحت شد و گفت: «خدای من! حالا چه‌کار بکنم که فردریک این وضع را نبیند؟!»

مدتی فکر کرد و سرانجام به یادش آورد که مدت‌ها پیش مقداری آرد خریده بودند. با خودش گفت: «اگر این آردها را روی آبجوهایی که زمین را خیس کرده بپاشم آبجو را به خودش خواهد گرفت. چه خوب کردم که تا حال آردها را نگه داشتم!» بعد آردها را آورد و آن‌ها را روی آبجوها پاشید؛ اما هنگامی‌که آردها را به روی زمین می‌پاشید پایش به تنگ آبجو خورد و آبجوی تنگ هم ريخت، اما کاترین روی آن‌هم آرد پاشید. کاترین از فکر پاشیدن آرد روی آبجو خیلی خشنود بود و به خودش می‌گفت: «حالا زیرزمین چقدر پاکیزه شده است!»

وقت ناهار، فردریک خسته و گرسنه به خانه برگشت و با صداي بلند از کاترین پرسيد: «غذا در چه حال است؟» کاترین گفت: «موقعی که داشتم غذا می‌پختم، به زیرزمین رفتم تا برایت آبجو بیاورم. سگ لعنتی گوشت را از ماهی‌تابه برداشت. من فراموش کردم که شیر بشکه‌ي آبجو را ببندم و به دنبال سگ دویدم اما نتوانستم گوشت را از او بگیرم و وقتی‌که برگشتم دیدم تمام آبجوها به زمین ریخته است. برای گرفتن نم آبجو، آردها را روی آن پاشیدم، اما در همین وقت، پایم به تنگ آبجو خورد و آن‌هم ریخت.» فردریک که از خشم سرخ شده بود، فریاد زد: «یعنی چه؟ چرا گذاشتی کباب سرخ شود و خودت رفتی آبجو بیاوری که غذای من از بین برود؟» کاترین گفت: «من که نمی‌دانستم کارها این‌طور می‌شود. بهتر بود تو قبلاً می‌گفتی!»

فردریک پیش خودش گفت: «اگر قرار باشد زن من کارها را به‌این‌ترتیب پیش ببرد بهتر است خودم هوشیار باشم.»

فردریک تعداد زیادی سکه طلا داشت. یک روز به کاترین گفت: «تکمه‌های قشنگی هستند! من آن‌ها را توی یک قوطی می‌گذارم و در باغ پنهان می‌کنم اما مبادا به آن‌ها دست بزنی!»

کاترین گفت: «مطمئن باش که حتی به آن‌ها نزدیک هم نمی‌شوم.»

همان روز چند فروشنده دوره‌گرد که با مقداری ظرف چینی از کنار خانه‌ي آن‌ها رد می‌شدند به درخواست کاترین، کالای خود را برای فروش به او نشان دادند

همان روز چند فروشنده دوره‌گرد که با مقداری ظرف چینی از کنار خانه‌ي آن‌ها رد می‌شدند به درخواست کاترین، کالای خود را برای فروش به او نشان دادند. کاترین گفت: «من پول ندارم. اگر این ظروف را با چند تکمه‌ي زرد معامله می‌کنید حاضرم آن‌ها را از شما بخرم.»

دوره‌گردها نگاهی به هم کردند و با شگفتی پرسیدند: «تکمه‌ي زرد! اجازه بدهید آن‌ها را ببینیم.» کاترین جای سکه‌ها را در باغچه به آن‌ها نشان داد و گفت: «آنجا را بکنید. چون قول داده‌ام هیچ‌وقت خودم به آن‌ها نزدیک نشوم.»

فروشنده‌های دوره‌گرد سرگرم کندن باغچه شدند و همین‌که فهمیدند تکمه‌های زرد چه هستند، ظروف چینی را گذاشتند و تمام سکه‌ها را با خود بردند. کاترین هم برای آن‌که به شوهرش نشان بدهد چه زن خردمند و باسلیقه‌ای هست و بسیاری از کارها را خودش به‌تنهایی انجام می‌دهد تمام ظرف‌ها را روی دیوار منزل چید.

وقتی‌که فردریک برگشت و آن‌همه ظرف را دید گفت: «خدایا! کاترین باز چه دسته‌گلی به آب داده؟»؛ اما کاترین با خوشحالی و شادمانی زیاد پیش آمد و گفت: «تمام این‌ها را با آن تکمه‌های زرد تو معامله کرده‌ام، ولی خودم اصلاً به آن‌ها دست نزدم. فروشنده‌ها خودشان رفتند و زمین را کندند.»

فردریک باخشم و کنایه پاسخ داد: «به به، چه‌کار خوبی! اما بگذار به تو بگویم که تمام دارایی و ثروت ما همان‌ها بودند.» و بعد درحالی‌که صدایش از خشم می‌لرزید فریاد زد: «چطور توانستی چنین کاری بکنی؟»

کاترین با افسردگی پاسخ داد: «هیچ نمی‌دانستم دارم کار بدی می‌کنم. بهتر بود تو قبلاً می‌گفتی.» آن‌وقت پس از مدتی فکر درحالی‌که برق خوشحالی در چشم‌هایش می‌درخشید گفت: «فردریک، ما به‌زودی طلاها را پس می‌گیریم، بیا فروشنده‌ها را دنبال کنیم.»

شوهرش پذیرفت و گفت: «کمی کره و پنیر همراهت بردار که اگر در راه گرسنه شدیم بخوریم.»

زنش گفت: «بسیار خوب.» و باهم به راه افتادند. چون فردریک تند راه می‌رفت، کاترین از او عقب ماند اما گفت: «عیبی ندارد. در عوض وقتی برمی‌گردیم، من از او به منزل نزدیک‌تر خواهم بود.»

کاترین به بالای تپه‌ای رسید که دامنه‌اش از درخت پوشیده بود و از میان درخت‌ها کوره‌راهی می‌گذشت. چون راه باریک بود گاری‌هایی که از آنجا گذشته بودند تنه‌ي درخت‌ها را خراشیده بودند. کاترین از دیدن خراش‌ها ناراحت شد و دلش به رحم آمد و کره‌ای را که برای توشه‌ي راه همراه آورده بودند به محل خراش‌ها مالید. همین‌طور که داشت تنه خشک درخت را با کره می‌مالید، یک تکه از پنیری که همراه داشت از دستش افتاد و به پایین تپه غلتید. کاترین نگاه کرد اما نفهمید پنیر به کجا رفته. کمی ایستاد و فکر کرد که: «اگر بقیه‌ی پنیر را هم به پایین غل بدهم از همان راه خواهد رفت و درنتیجه خواهم توانست محل تکه پنیر اولی را پیدا کنم.» و همین کار را کرد. پنیر غل خورد و رفت؛ اما نه از تکه‌ پنیر اولی و نه از تکه دومی‌ نشانی نماند و تمام جست‌وجوهای کاترین بی‌فایده ماند، چون هر دو تکه پنیر در جویبار غلتیده بودند و آب آن‌ها را با خود برده بود. کاترین پس از مدتی جست‌وجوی بی‌فایده، به راه افتاد تا به شوهرش فردریک برسد.

پس از راهی زیاد به شوهرش رسید. فردریک با دیدن کاترین از او غذا خواست و او نان خشکی را که همراه داشت به او داد. فردریک پرسید: «پس پنیر و کره کجاست؟»

کاترین به‌سادگی جواب داد: «کره را برای مرهم درخت‌ها و برگ‌های شکسته به کار بردم. یک‌تکه از پنیرها فرار کرد و بقیه را فرستادم تا او را پیدا کنند و فکر می‌کنم که در راه باشند و چیزی به رسیدن آن‌ها نمانده باشد.» فردریک گفت: «واقعاً که عجب زن نادانی هستی! چرا این کار را کردی؟» کاترین گفت: «چرا این حرف را می‌زنی؟ من مطمئنم که هرگز نگفته بودی چنین کاری نکنم.» و بعد چون خیلی گرسنه بودند نان خشک را باهم خوردند. فردریک گفت: «امیدوارم در منزل را موقع آمدن قفل کرده باشی.» کاترین گفت: «نه. چون تو به من نگفتی.»

فردریک گفت: «پس پیش‌ازاین که جلوتر برویم. برگرد و در را قفل کن و کمی هم غذا همراهت بیاور.»

کاترین در راه خانه با خودش گفت: «فردریک غذا خواسته ولی به نظرم زیاد از پنیر و کره خوشش نیاید. بهتر است برایش مقداری گردو و سرکه ببرم، چون قبلاً دیده‌ام که فردریک گردو و سرکه می‌خورد.» وقتی کاترین به خانه رسید در پشت خانه را قفل کرد اما در جلوی خانه را از پاشنه درآورد و گفت: «فردریک به من گفت که در را قفل کنم، اما اگر آن را با خودم ببرم سالم‌تر خواهد ماند.»

فردریک به من گفت که در را قفل کنم، اما اگر آن را با خودم ببرم سالم‌تر خواهد ماند

آنگاه در را بر پشت خود گذاشت و به راه افتاد. وقتی به فردریک رسید، فریاد زد: «فردریک، در را آوردم، حالا می‌توانی هر طور که بخواهی از آن مواظبت کنی.» فردریک گفت: «عجب! تو رفتی در را قفل کنی که کسی نتواند توی منزل برود اما خودت در را از جا کندی آوردی؟! حالا هرکسی که بخواهد می‌تواند داخل منزل شود؛ اما حالا که این کار را کرده‌ای باید در را بر پشت خودت بیاوری.»

کاترین گفت: «قبول دارم، ولی گردو و سرکه را نمی‌توانم بیاورم و ناگزیرم آن‌ها را به در آویزان کنم.»

فردریک گفت: «بسیار خوب» و به راه افتادند. وقتی‌که شب شد، بالای درختی رفتند تا استراحت کنند. پس از مدتی همان دوره‌گردهای بدجنس آمدند و اتفاقاً در زیر همان درخت نشستند و آتشي درست کردند. فردریک پنهانی از درخت پایین رفت و تعدادی سنگریزه با خود برداشت و از بالای درخت به‌سوی آن‌ها پرت کرد. دوره‌گردهای حقه‌باز گفتند: «مثل‌اینکه دارد صبح می‌شود و این جرقه‌های آتش است که نسیم آن‌ها را به حرکت آورده.»

کاترین که در را به پشت خود داشت، خسته شده بود. فکر می‌کرد که گردوها باعث سنگینی در خانه شده‌اند. پس آهسته به شوهرش گفت که چون خسته شده است برای آن‌که بارش سبک‌تر شود ناگزير است گردوها را پایین بیندازد. شوهرش گفت: «موافقم.» گردوها یکی‌یکی نزدیک دوره‌گردها به زمین افتادند و یکی از آن‌ها فریاد کشید: «خدایا؟ تگرگ می‌بارد!»

مدتی بعد کاترین به شوهرش گفت که چون بارش سنگین است مجبور است سرکه را هم پایین بریزد. فردریک پذیرفت. کاترین سرکه را به زمین ریخت و نیرنگ‌بازها گفتند: «چه شبنم غلیظی!» سرانجام کاترین دریافت که در خانه سبب سنگینی بارش شده است. موضوع را با فردریک در میان گذاشت فردریک گفت: «اگر در را بیندازی حتماً دوره‌گردهای حقه‌باز به وجود ما پی می‌برند.»

باوجوداین کاترین در را از بالای درخت رها کرد و در با چنان صدای ترس‌آوری به روی دوره‌گردها افتاد که همگی با وحشت داد کشیدند: «ای‌داد! ای‌امان!» و از ترسشان تمام طلاها را گذاشتند و فرار کردند.

وقتی‌که فردریک و کاترین از درخت پایین آمدند، تمام سکه‌ها را در پای درخت یافتند. سپس با شادمانی به‌سوی خانه برگشتند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44680

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *