زمستانی که وارد تاشکند شدم، بهراستی جز کالبدی در انتظار مرگ چیز دیگری نبودم؛ اما در این شهر، خانههای اجارهای زندگی خود را به رویم گشود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه روستایی: دیگ کهنه / سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته میشود
روزی بود و روزگاری بود. پیرمردی بود و پیرزنی بود. مزرعهای بود. صاحب این مزرعه مرد بدجنسی بود. پیرمرد سالهای سال بود که در این مزرعه کار میکرد و زحمت میکشید؛
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: لانهای برای گربه / به فکر حل مشکلات خود و دیگران باشیم
یکی بود یکی نبود. مزرعهای بود. توی این مزرعه، مرغ و جوجهها توی لانهشان زندگی میکردند. گاو و گوساله و گوسفند و بره نیز توی طویله زندگی میکردند. سگ هم لانهای کنار درِ خانه داشت؛ فقط گربه بود که جایی نداشت؛
بخوانید