تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-روسی-دست-راست-نوشته-الکساندر-ایسایه‌ویچ-سولژنیتسین

داستان کوتاه روسی: دست راست / نوشته:  الکساندر ایسایه‌ویچ سولژنیتسین ـ ظلم به خودی و بیگانه در حکومت استبداد

داستان کوتاه روسی

دست راست

زندانی رنجور و کهنه سرباز پیر

نویسنده: الکساندر ایسایه‌ویچ سولژنیتسین

ـ ترجمه و نگارش: حسن نامدار
ـ داستانی از کتاب: جهان قصه – 1364

الکساندر-سولژنیتسین-نویسنده-نامدار-روس

سرگذشت نویسنده

درباره‌ی الکساندر ایسایه‌ویچ سولژنیتسین، بیش از هر نویسنده‌ی دیگری در دو دهه اخیر سخن رفته است. اگر قسمتی از این توجه به دلیل مبارزاتش با رژیم خفقان‌آور کشورش است، بخش عظیمی از آن فقط به دلیل خلاقیت و توانایی در استفاده از قلم است که به خاطر آن شایسته‌ی دریافت جایزه نوبل به سال ۱۹۷۰ گردید.

این قلم از صفت ممتازی برخوردار است که از یک قصه‌نویس، یک انسان متعهد و معتبر می‌سازد. این صفت، ارزش علامات یا اشارات زبانی یک نویسنده خوب است که با آن مقاصد وی بدون گرفتار حذف و تحریف در اختیار عام قرار می‌گیرد.

سولژنیتسین از این خصیصه به حداکثر برخوردار است و هر قصه‌ی او سرشار از استعارات است که خواننده را ناخودآگاهانه به کیفیت حاکم بر فضای داستان و محیط اطرافش واقف می‌سازد و با پس زدن هر پرده، دنیایی از واقعیات را به وی نشان می‌دهد.

جنگیدن گوستو گرلتف در داستان بلند «بخش سرطان»، جدالی برای زیستن نیست؛ بلکه جدال با عوامل حکومتی است که مانند سرطان به زندگی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی چنگ انداخته، بی‌آنکه بین خودی و بیگانه، تفاوتی گزارد همه را از لذت زیستن به یکسان محروم می‌سازد. فرجام «بوبرو» شخصیت قصه‌ی کوتاه «دست راست» که اکنون می‌خوانید، نیز این چنان است.

به نام خدا بسم الله

زمستانی که وارد تاشکند شدم، به‌راستی جز کالبدی در انتظار مرگ چیز دیگری نبودم؛ اما در این شهر، خانه‌های اجاره‌ای زندگی خود را به رویم گشود. دو سه ماهی گذشت، خارج از محیط بیمارستان بهار سرزنده‌ی تاشکند راه به تابستان می‌سپرد. هوا خیلی گرم شده بود و هنگامی‌که با پاهای لرزان برای گردش بیرون می‌رفتم، همه‌جا در مقابلم شاداب و سرسبز بود.

بااینکه اندک‌اندک بهبود می‌یافتم، اما هنوز شهامت پذیرفتن این موضوع را نداشتم. با تصورات ناراحت‌کننده‌ای که در مغزم جولان می‌داد، لحظه‌های عمر را به‌جای سال با سپری شدن هرماه اندازه می‌گرفتم. هرروز که در جاده‌های آسفالته‌ی پارک یا در بین ساختمان‌های بیمارستان لنگ‌لنگان راه می‌رفتم، اغلب مجبور می‌شدم برای نفسی تازه کردن اندکی بنشینم یا با دست دادن حالت تهوع دراز بکشم و سرم را تا آنجا که امکان داشت عقب ببرم.

هرچند اندک مزایای بیشتری به من داده شده بود، اما ازنظر ظاهر، اختلاف چندانی با سایر بیماران اطرافم نداشتم. تنها تفاوتی که با آن‌ها داشتم، این بود که کسان و نزدیکان آن‌ها به ملاقاتشان می‌آمدند، خویشاوندانشان برای آن‌ها اشک می‌ریختند و تنها هدف و توجه این بیماران در زندگی بهبود مجدد بود. ولی من بااینکه سی‌وپنج سال از عمرم می‌گذشت، کسی را در این دنیا نداشتم تا از او بخواهم به ملاقاتم بیاید. در آرزوی بهبود کامل هم نبودم، چون در این صورت مجبور می‌شدم این سبزه‌زار را ترک کنم و به همان کویری که تبعید شده بودم بازگردم، جایی که تحت نظر بودم و هر پانزده روز یک‌بار باید حضور خودم را به مقامات مربوطه اطلاع می‌دادم. رئیس پلیس همین تبعیدگاه به من که مریض روبه‌مرگی بودم، مدت‌ها اجازه‌ی دنبال کردن معالجه‌ام را نمی‌داد. صحبت درباره‌ی این مسائل با بیمارانی که در اطرافم بودند، نتیجه‌ای نداشت، چون آن‌ها این‌گونه مسائل را درک نمی‌کردند و به همین سبب مجبور بودم همیشه ساکت باشم. از طرف دیگر، طی ده سال تنها زیستن و در این تنهایی با خود اندیشیدن، اکنون به این حقیقت به‌خوبی واقف بودم که لذات واقعی زندگی در انجام کارهای بزرگی که از ما سر می‌زند نیست، بلکه همین توانایی‌هایمان در قدم زدن با پاهای لرزان، تنفس محتاطانه‌ام برای پرهیز از احساس درد در سینه و پیدا کردن سیب‌زمینی‌های سالم در سوپم، از مواهب بزرگ زندگی هستند. به همین سبب، این بهار برای من رنج‌آورترین و دوست‌داشتنی‌ترین بهار زندگی‌ام بود. در اطرافم چیزهایی به چشم می‌خورد که یا آن‌ها را فراموش کرده یا هرگز ندیده بودم؛ بنابراین هر چیز نظرم را جلب می‌کرد، گاری بستنی، سپور با جارویش، زنانی که دسته‌های تربچه‌ی نقلی می‌فروختند و بخصوص کره‌اسب‌هایی که روی چمن‌ها یورتمه می‌رفتند، برایم دیدنی بودند. با گذشت هرروز، شهامتم برای دورتر شدن از ساختمان بیمارستان که در اواخر قرن گذشته بنا شده بود، بیشتر می‌شد. قرنی که ساختمان‌های بزرگ و زیبا با اشکال آجری تزئین می‌شد. از لحظه‌ی دمیدن باشکوه آفتاب و در تمام طول روزهای بلند جنوب که به شبی نورانی از چراغ‌های الوان منتهی می‌شد، باغ بیمارستان پرجنب‌وجوش بود. مردم سالم شتاب‌آلود به اطراف می‌رفتند و بیماران بی‌هیچ عجله‌ای در گوشه و کنارش آرام قدم می‌زدند.

دم دری که چند خیابان به آن منتهی می‌شد، مجسمه‌ی مرمری بزرگی از استالین قرار داشت که تبسم طنزآلودی بر لبانش دیده می‌شد و نزدیک این مجسمه، دکه‌ی کوچکی بود که خودکار و کتابچه می‌فروخت. ترجیح می‌دادم دور این نقطه را خط بکشم، نه به این خاطر که چهارچشمی مواظبم بودند، بلکه بدین سبب که یادداشت‌های قبلی‌ام به دست افراد ناشناس افتاده بود.

قهوه‌خانه و میوه‌فروشی پهلوی در قرار داشت. ورود بیماران به قهوه‌خانه با پیژامه‌های راه‌راه ممنوع بود، اما ما می‌توانستیم از میان نرده‌ها آنچه را که در آنجا می‌گذشت ببینیم. هرگز در سراسر عمرم یک قهوه‌خانه‌ی واقعی که در آن با قوری‌های چای سبز از مشتریان پذیرایی شود ندیده بودم. این قهوه‌خانه از یک قسمت اروپایی با میزهای کوچک و یک قسمت ازبکی با سکوهای بزرگ ساخته شده بود. اشخاص پشت‌میزنشین به‌سرعت چیزی می‌خوردند و پولی در چنته‌ی قهوه‌چی انداخته و می‌رفتند؛ اما مردمی که با لباس‌های ازبکی روی سکوها یا زیر سایبانی که در آغاز فصل گرما برپا می‌شد می‌نشستند، ساعت‌ها و گاهی تمام روزشان را همان‌جا با ریختن طاس و قوری پشت قوری چای خوردن سپری می‌کردند. آن‌چنان‌که گوشی تمام روز درازی که در پیش داشتند برایشان بی‌ارزش بود.

دکان میوه‌فروشی به بیماران میوه می‌فروخت، اما پولی که در تبعید پس‌انداز کرده بودم برای چنین خریدی کافی نبود. به همین سبب همیشه وقتی از آنجا می‌گذشتم، فقط به دیدن انبوه زردآلو خشکه و انگور و گیلاس‌های تازه‌ای که جلوی دکان انباشته شده بود دلم را خوش می‌کردم. کمی دورتر، دیوار بلندی بود که در وسط آن دری قرار داشت. بیماران اجازه نداشتند از این در بیرون بروند و هرروز دو سه بار صدای دسته‌ی ‌موزیک عزایی که از پشت آن رد می‌شد، در فضای بیمارستان طنین می‌افکند.

شهر یک‌میلیون جمعیت داشت و قبرستان درست پهلوی بیمارستان واقع شده بود. به همین سبب، وقتی‌که دسته‌ی موزیک از کنار حیاط می‌گذشت، شنیدن مارش آرام عزا و صدای طبل که برای جمعیت مشایعت‌کننده بی‌تفاوت بود، اثر بدی به روی بیماران می‌گذاشت. آن‌ها با شنیدن این صدا، سرهایشان را از پنجره‌ی بخش‌های بیرون می‌آوردند و مدت درازی با گرفتگی خاطر به آن گوش می‌دادند.

اندک‌اندک روشن شد که از شر بیماری خلاص می‌شوم. هر چه اطمینان به ادامه‌ی زندگی در درونم بیشتر می‌شد، با اشتیاق بیشتری به اطرافم نگاه می‌کردم و از اینکه مجبور بودم بیمارستان را با همه‌ی خوبی‌هایش ترک کنم متأسف می‌شدم.

در زمین تنیس، دانشجویان رشته‌ی طب با لباس‌های سفید تنیس بازی می‌کردند. سراسر عمر آرزو داشتم تنیس بازی کنم؛ اما هرگز فرصت آن را نیافتم. امواج گل‌آلود و زرد رودخانه‌ی سالار در زیر شیب تند کناره‌های آن روی‌هم می‌غلطیدند. درختان بلوط، افرا و اقاقیا به همه‌جا شاخه‌ گسترده بودند. از فواره‌ی هشت شاخه، شاخه‌های نقره‌گون آب تا آنجا که قدرت داشتند به هوا می‌جَستند و چمنزاری شاداب و سرسبز بدون کوچک‌ترین شباهتی به چمنزار زندان تبعیدگاه که هیچ‌گاه رشد نمی‌کرد و مسئولین هرروز دستور وجین کردن آن را صادر می‌کردند. با دراز کشیدن روی این چمنزار و پر کردن سینه از عطر گیاهانی که در زیر نور آفتاب تبخیر می‌شد، انسان خود را در بهشتی می‌یافت.

تنها من نبودم که درروی این چمن‌ها دراز می‌کشیدم. در گوشه و کنار آن، شاگردان دانشکده‌ی طب نیز مشغول سروکله زدن با کتاب‌های درسی یا غرق خواندن داستان‌های کوتاهی بودند که ربطی به امتحاناتشان نداشت. شب‌ها، دختران شبح‌فام درنتیجه، سه برابر جذاب‌تر، کنار فواره‌ها با لباس‌های زنانه‌ی چین‌دار یا ساده می‌رفتند و پیاده‌روها را به زیر قدمشان می‌افکندند.

دلم برای خودم و شاید همنوعانم می‌سوخت؛ کسانی که در تبعیدگاه «دمیانسک» یخ بسته و مرده بودند، انسان‌هایی که در آشویتس زنده‌زنده سوزانیده شده و یا در کویر سیبری جان سپرده بودند. یا شاید دلم برای چیزهایی می‌سوخت که هرگز نتوانستم به آن‌ها بگویم؛ چیزهایی که آن‌ها هم هرگز درک نمی‌کردند.

تمام روز، زنان و زنان و زنان بودند که در پیاده‌روهای سنگ‌فرش و آسفالته ول می‌گشتند. زنانی چون دکترهای جوان، پرستارها، کارمندان آزمایشگاه‌ها، منشی‌ها، سرایدارها و خویشاوندان بیماران و کمک داروسازها. آن‌ها با کت‌های سفید و لباس‌های روشن مخصوص جنوب که اغلب هم نازک بودند، از کنارم می‌گذشتند. اشخاص پولدارتر در لباس‌های آبی روشن و صورتی مد روز می‌گشتند و چترهای آفتابی با دسته‌ی چوبی ساخت چین بالای سرشان می‌گرفتند. هر یک با گذشتن از کنارم برای یک‌لحظه، زمینه‌ی داستان کاملی را به وجود می‌آوردند؛ گذشتنی که در آن فرصت آشنا شدن با آن‌ها برایم وجود نداشت.

من بیماری قابل‌ترحم بودم. بر صورت تکیده‌ام، نشانه‌های آنچه بر من گذشته بود، دیده می‌شد. چروک‌های صورتم و رنگ خاکستری مرگ که بر پوست چرمینم ماسیده بود، نتیجه‌ی شکنجه‌هایی بود که در اردوهای کار اجباری تحمل کرده بودم. به‌جز تمام این‌ها، زهر بیماری مهیب و داروهایی که تجویز می‌شد، رنگ سبزی بر گونه‌هایم بجا گذاشته بود. پشتم براثر عادت به فرمان‌برداری خمیده به نظر می‌رسید، نیم‌تنه‌ی مضحکی که پوشیده بودم به‌سختی روی شکم را می‌پوشانید. شلوار پاره‌ام دو وجب بالاتر از قوزک پایم می‌ایستاد.

با این تفاصیل، هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد کنارم قدم بزند؛ اما من نه خودم را می‌دیدم و نه دنیایی را که با چشمانی حساس وجدان مرا لگدمال می‌کرد.

روزی نزدیک به غروب کنار در اصلی ایستاده بودم و مردم را که چون رودخانه‌ای از برابرم می‌گذشتند، می‌نگریستم. همه‌جا پر از سروصدا بود. عده‌ای میوه می‌فروختند، جمعی در قهوه‌خانه مشغول خوردن چای و ریختن طاس بودند. با خم شدن به روی نرده‌ها، چشمم به مرد زشت‌رویی افتاد که سرووضعی فقیرانه داشت. لحظه‌به‌لحظه پس از نفسی تازه کردن، درحالی‌که دست نیاز به‌سوی مردم دراز می‌کرد، می‌گفت:

– «رفقا … رفقا …»

جمعیت گرفتار و ظاهراً شاد توجهی به او نمی‌کردند. به سویش رفتم.

– «جریان چیه برادر؟»

مرد، شکمی گنده‌تر از زن حامله داشت که مانند کیسه‌ای آویزان از کت‌وشلوار گشاد و کثیفش بیرون افتاده بود. کفش‌های کثیف و زهوار دررفته‌ای به پا داشت که تختشان پوسیده بود. پالتوی کلفت و بی دگمه‌ای که روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، با یقه‌ی نخ‌نما و سرآستین‌های پوسیده، مناسب این آب‌وهوا نبود. روی سرش کلاهی بود که به درد مترسک جالیز می‌خورد. چشم‌هایش که آب آورده بود تیره‌وتار به نظر می‌رسیدند.

با کوشش زیاد دست افلیجش را بالا آورد و من از میان آن کاغذ چروک ‌نمناکی را بیرون کشیدم که توصیه‌ای از شهردار «بوبرو» برای پذیرش وی در بیمارستان بود. این درخواست با خطی بد و قلمی که کاغذ را پاره کرده بود نوشته‌شده بود. ذیل ورقه، اثر دو مهر قرمز و آبی به چشم می‌خورد. بالای مهر آبی که متعلق به انجمن بهداشت شهر بود، دلایل امتناع از پذیرش وی توضیح داده شده بود و در بالای مهر قرمز، دستور داده شده بود که او را در انستیتوی بهداشت به‌عنوان مریض سرپایی بپذیرند. تاریخ مهر آبی، دیروز و مهر قرمز، امروز بود.

با صدای بلند چنانکه گویی کر است گفتم:

– «ببین، تو باید به قسمت پذیرش در بخش یک مراجعه کنی؛ بنابراین مستقیماً از پشت این مجسمه برو به‌طرف…» اما به‌زودی متوجه شدم که قدرت رسیدن به انتهای این راه طولانی را نخواهد داشت؛ زیرا نه‌تنها قادر نبود قدم از قدم بردارد، بلکه آن‌قدر ضعیف شده بود که نمی‌توانست سنگینی توبره‌اش را که بیش از چهار پوند وزن نداشت تحمل کند و یا اینکه زبانش را برای سؤالی به حرکت درآورد؛ بنابراین، تصمیمم را گرفتم و به او گفتم:

– «خیلی خوب، پیرمرد، من تو را می‌برم. راه بیفت توبره‌ات را بده به من.»

او منظورم را فهمید و با خیال راحت توبره‌اش را به دستم داد و درحالی‌که به بازوانم تکیه کرده بود راه افتاد. شکم بزرگش تعادل او را در راه رفتن به هم می‌زد و مرتباً او را به جلو و عقب می‌کشید و ناچار، هر چند لحظه یک بار می‌ایستاد و نفس تازه می‌کرد.

بدین ترتیب، در طول راهی که آرزو می‌کردم، با دخترهای خوشگل تاشکند، بازو در بازو قدم بزنم همراه با او پیش می‌رفتم. مدت‌ها طول کشید تا از کنار مجسمه‌ها رد شدیم.

سرانجام از نفس افتادیم. کنار راهمان نیمکت پشتی داری بود. همراهم خواهش کرد چند لحظه‌ای بنشینیم. من هم که حال او را داشتم، خواهشش را پذیرفته و نشستم. از اینجا می‌توانستیم فواره‌ها را ببینیم.

هنگام قدم زدن، پیرمرد چیزهایی به من گفته بود و اکنون‌که نفسی تازه کرده بود، دوباره دنباله‌ی حرفش را گرفت. مجبور بود به «اورال» برود. چون فقط در آن محدوده اجازه‌ی اقامت داشت. تمام مشکلاتش هم از همین موضوع سرچشمه می‌گرفت. با این بدن بیمار به چند جایی تا نزدیک «تافیا تاشم» فرستاده شده بود. (در این مکان، به‌طوری‌که من به خاطر داشتم، کانالی در دست ساختمان بود.) در «یورگنش» او را یک ماهی در یک بیمارستان بستری کرده بودند و پس از کشیدن آب شکم و پاهایش، او را با حالی نزار مرخص کرده بودند. بعدازآن به هر جای دیگری که برای معالجه رفته بود، او را به اورال، محل اقامت قانونی‌اش، حواله کرده بودند. به‌قدری ضعیف بود که با ترن نمی‌توانست به آنجا برگردد. پول کافی هم برای خرید بلیت نداشت. به همین سبب دو روز پیش با این امید که در بیمارستانی بستری شود، خود را به تاشکند رسانیده بود. از کارش در جنوب و اینکه چه چیزی او را به اینجا کشانیده بود، چیزی نپرسیدم. بیماری‌اش طبق گواهی پزشک از نوع پیشرفته بود، اما با یک نگاه، انسان از تمام بودن کارش آگاه می‌شد. با بیماران زیادی که دیده بودم، به‌جرئت می‌توانستم بگویم که امیدی به زندگی او نمی‌رفت. کنترل لبانش را از دست داده بود، سخنش نامفهوم بود و در چشمانش تیرگی مرگ دیده می‌شد. حتی کلاهش هم به سرش سنگینی می‌کرد. با زحمت زیاد آن را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت.

سعی کرد با بالا آوردن دستان، عرق‌های روی پیشانی را با سرآستین کثیفش پاک کند. وسط سرش، طاس بود و گرچه با موهای کثیف و تنکی پوشانیده شده بود، اما پوست قرمز سرش از زیر ورقه‌ای از چرک پیدا بود. آن‌طور که معلوم بود، بیماری چنین وضع و قیافه‌ای به او بخشیده بود، نه سن زیاد. پوستش روی گردن باریکش چین خورده بود و سیب آدمش بیرون زده بود. در حیرت بودم که چطور سرش را روی این گردن نگه می‌دارد، چون به‌مجرد نشستن در مکانی، سرش روی سینه خم می‌شد و چانه‌اش از پائین تر افتادن سر جلوگیری می‌کرد.

با حالی زار، کلاهش را روی زانو گذاشته و چشمانش را بسته بود. به نظر می‌رسید فراموش کرده بود که ما فقط برای تجدیدقوا و نفسی تازه کردن آنجا نشسته‌ایم و باید به قسمت پذیرش بیماران مراجعه کنیم.

در مقابل چشمانمان، فواره‌ای بی‌صدا به هوا می‌جَست و رشته‌های نقره‌ای به اطراف می‌پراکند. بالاتر از آن، دو دختر کنار هم قدم می‌زدند؛ یکی دامن لیموئی و دیگری سرخ به تن داشت. همچنان که به آن‌ها چشم دوخته بودم، متوجه شدم که چقدر جذاب هستند.

همراهم آهی کشید و سرش را به‌زحمت بلند کرد و از ورای مژه‌های زرد و خاکستری نگاهی به من انداخت و گفت:

– «رفیق، می‌شه یک سیگار رد کنی؟»

پرخاش کردم که:

– «پیرمرد، این فکر را فراموش کن. من و تو جز با ترک سیگار راهی به زندگی نخواهیم داد. یک نگاه به خودت بکن. آن‌وقت ببین واقعاً یک سیگار لازم داری!» (من خودم تازه یک ماهی بود که موفق به ترک سیگار شده‌ بودم.)

پس از نفسی تازه کردن، دوباره نگاهش را از لای مژگان به من انداخت و گفت:

– «بعد از تمام این حرف‌ها، سه روبل داری به من بدی، رفیق؟»

در دادن این پول به او تردید داشتم. چون به‌هرحال من هنوز یک زندانی بودم. درصورتی‌که او مرد آزادی بود، برای تمام سال‌هایی که در زندان کار کرده بودم، مزدی عایدم نشده بود. وقتی هم که قرار شد پولی به من بدهند، تمام آنچه را که داده بودند به‌عنوان همراه استفاده از چراغ اختصاصی، سگ‌های پلیس، افسرها و خدمه‌ی زندان، پس گرفتند. کیف بغلی‌ام را از جیب کوچک بلوزم بیرون آوردم و با دست کردن توی آن و کشیدن آهی، سه روبل به دست پیرمرد دادم.

به‌تندی گفت:

– «متشکرم.»

با زحمت، دستش را دراز کرد و پول را گرفت و در جیبش گذاشت و بلافاصله، همان دست به روی زانویش افتاد. با افتادن سرش به روی سینه، چانه‌اش که از صورت بیرون زده بود، سر جایش قرار گرفت.

ساکت شدیم. یک دو تا دختر از برابرمان گذشتند. همه‌ خیلی جذاب بودند. سال‌ها بود که صدای زن و تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌هایشان را نشنیده بودم. به‌سوی او برگشتم و گفتم:

-«تو باید از اینکه فرم پذیرش داری، خیلی راضی باشی. چون امکان داشت هفته‌ها سرگردان بمانی، این موضوع خیلی اتفاق افتاده. خیلی از مردم دچار این دردسرند.»

سرش را از روی سینه بلند کرد و به من نگریست. در چشمانش برق احساسی می‌درخشید، با صدایی لرزان و لحنی تقریباً روشن‌تر به صحبت پرداخت.

– «برای این به من جا دادند که موردم یک مورد استثنائی است. من سرباز اصیل انقلابم، «سرگئی میرونیچ کیرو» در خلال جنگ‌های تزاری شخصاً دستم را فشرد. من بایستی اتاق خصوصی داشته باشم.»

سایه‌ی تبسم مغرورانه‌ای روی صورت نتراشیده‌اش افتاد.

با یک نگاه دیگر، لباس‌هایی که به تن داشت ازنظر گذرانیدم.

– «پس چرا دنبال کار نرفتی؟»

آهی کشید و گفت

– «زندگیه دیگر، آن‌ها حتی الآن موجودیت مرا هم انکار می‌کنند. مقداری از پرونده‌ها سوخته‌اند، بعضی‌شان گم شده‌اند و خودم هیچ شاهدی ندارم. سرگئی میرونیچ کشته شد. تمامش تقصیر خودم است چون هیچ‌کدام از اسنادم را حفظ نکردم. فقط یک‌چیز دارم.»

دست راستش را بلند کرد و با انگشتان باد کرده و افلیجش به گشتن جیب‌هایش پرداخت؛ اما خیلی زود دست از فعالیت کشید. دوباره بازویش پائین آمد، سرش به زیر افتاد و بی‌حرکت نشست.

خورشید در حال پنهان شدن در پشت ساختمان بیمارستان بود. ما مجبور بودیم برای رسیدن به قسمت پذیرش عجله کنیم. هنوز صد قدمی راه در پیش داشتیم. با تجربه‌ای که داشتم، پذیرش در بیمارستان خیلی مشکل بود.

شانه‌های پیرمرد را گرفتم و گفتم:

– «بلند شو، پیرمرد. نگاه کن، آن در را در آنجا می‌بینی. من می‌خواهم به آنجا بروم تا کاری کنم که بپذیرنت. تو خودت اگر می‌توانی بیا و اگر نتوانستی، منتظرم باش. کیفت را من می‌برم.»

سرش را به معنی درک مطلب بالا و پائین برد.

قسمت پذیرش، سالن بزرگ و نیمه تاریکی بود که توسط یک پارتیشن، دو قسمت شده بود. در اینجا زمانی یک حمام عمومی، یک خیاطی و یک سلمانی قرار داشت، اما این روزها پر از بیمارانی بود که ساعت‌ها در انتظار پذیرش خود بودند؛ ولی با کمال تعجب، اکنون هیچ‌کس در آنجا نبود. ضربه‌ای به دری که بسته بود زدم. پرستار جوانی با دماغ پهن در را گشود. لب‌هایش را با ماتیک بنفش ضخیمی رنگ کرده بود.

– «چی می‌خوای؟»

تا آنجا که می‌توانستم مشاهده کنم، پشت میزی نشسته بود و داستان جاسوسی خنده‌داری را مطالعه می‌کرد. درخواست را که دو تمبر به آن الصاق شده بود به او دادم و برای توضیح بیشتر گفتم:

– «او به‌سختی قادر به راه رفتن است. من او را تا اینجا آوردم.»

به‌تندی بی‌آنکه نگاهی به کاغذ بکند، فریاد کشید:

– «چطور جرئت کردی کسی را داخل اینجا بیاوری؟ مقررات سرت نمی‌شه. فقط تا ۹ صبح بیمار می‌پذیریم.»

خودش از مقررات اطلاعی نداشت. سر و بازوانم را تا آنجا که می‌توانستم از لای در رد کردم تا نتواند آن را ببندد؛ و سپس با جمع‌کردن لب زیرین و گرفتن قیافه‌ای گوریل وار با لحن تهدیدآمیزی گفتم:

– «گوش کن، می‌خواهم این را به کله‌ات بسپری من نیامدم اینجا که از تو امرونهی بشنوم.»

او ترسید و صندلی‌اش را در اتاق کوچکش کمی عقب کشید و گفت:

– «بیمار نمی‌پذیریم، همشهری. همان‌طور که گفتم، فقط تا ساعت ۹.»

با لحن زننده‌ای غرش‌کنان گفتم:

– «گوش کن، زن، این تیکه کاغذ را بخوان.»

– «خوب که چی؟ یک تقاضای معمولی است. شاید فردا جا باشد، اما امروز صبح که جا نداشتیم.»

این سخن را با چنان رضایت خاطری بیان کرد که گویی مرا هم متقاعد ساخته است؛

– «اما این مرد داره زجر می‌کشه و جایی نداره برود.»

همین‌که از لای در خود را عقب کشیدم و صحبت کردن با لحن خشن و زندانی وار را کنار گذاشتم، صورتش حالت شاد و سنگدلانه‌ی سابق را باز یافت و گفت:

– «همه‌ی این‌ها زجر می‌کشند، کجا آن‌ها را جا بدهیم؟ مجبورند صبر کنند، ناچاره فعلاً یک اتاقی پیدا کند.»

– «اما بیا یک نگاه به او بکن تا بفهمی تو چه شرایطی است.»

– «بعدش چی؟ تو انتظار داری من بروم بگردم و مریض جمع کنم؟ من که نوکر مردم نیستم.»

و با غرور، دماغ پهنش را منقبض کرد. جوابش مثل صدای ماشین کوکی، بی‌روح و یکنواخت بود.

– «پس شما اینجا نشسته‌اید که چه غلطی بکنید؟ بهتره در اینجا را ببندید.»

– «کسی از تو عقیده نخواست، خنگ.»

سپس با عصبانیت از روی صندلی پایین پرید و درحالی‌که به‌طرف راهرو می‌رفت گفت:

– «تو خیال می‌کنی که هستی؟ ‌هان؟ به من نمی‌خواد دستور بدهی. آمبولانس او را به اینجا می‌آورد.»

جز ماتیک بدرنگ و ناخن‌های مصنوعی‌اش، عیب دیگری نداشت. دماغش به جذابیت او می‌افزود و خیلی خوب ابروهایش را بالا و پائین می‌برد.

– «نفهمیدم! اگر او را با آمبولانس بیاورند، اینجا شما می‌پذیریدش؟ اینه قانون شما؟»

با تکبر به من مفلوک خیره شد و من هم چشم به او دوختم. اصلاً یادم رفته بود که لبه‌های شلوارم از توی چکمه‌ها بیرون آمده است. با سردی به من نگریست.

– «بله، نره بیمار، این مقررات اینجاست.»

با رفتن او به پشت پارتیشن، از پشت سرم صداهای حرکت و گفتگویی را شنیدم. به اطرافم نگاه کردم، همراهم چند قدم دورتر ایستاده بود. او همه‌ی جریان را شنیده و موضوع را فهمیده بود. با تکیه به دیوار، خودش را به‌سوی نیمکتی که مخصوص مراجعه‌کنندگان بود کشید و به‌سختی دست راستش را که تکه کاغذ مچاله‌ای در آن بود به‌طرف من گرفت و با صدای ضعیفی گفت:

– «بگیر، بگیر، نشانش را بده.»

سعی کردم کمکش کنم تا روی نیمکت بخوابد. با انگشتان بی‌رمقی سعی کرد تنها گواهی که در جیب بغلش بود بیرون بیاورد، اما از عهده‌ی این کار برنیامد.

کاغذ تاخورده و پاره‌پاره را از او گرفتم. روی آن با جوهر بنفش کلماتی ماشین‌شده بود:

«اتحادیه‌ی جهانی کارگران – این گواهینامه به رفیق بوبرو به خاطر خدمات مؤثرش به سال 1921 در انقلاب جهانی و مقابله و محو کردن تعداد زیادی از تروریست‌ها و عناصر ضدانقلاب اعطاء می‌شود.»

امضاء: کمیسر

مهر بنفش کمرنگی روی آن خورده بود.

درحالی‌که به گردنم آویزان بود به‌آرامی از او پرسیدم:

– «این چیه؟»

درحالی‌که به‌زحمت چشم‌هایش را باز نگاه داشته بود، گفت:

– «به پرستار نشونش بده.»

متوجه دست راستش شدم. دست راست کوچکی با رگ‌های قهوه‌ای برآمده و مفاصل باد کرده. دست راستی که اکنون از بیرون آوردن یک گواهی از جیب بغلش ناتوان بود. همان دست راستی که زمانی شمشیر را به چپ و راست می‌چرخانید و سر و گردن‌ها چاک می‌داد.

دوباره با رفتن به‌سوی نرده‌ها سعی کردم پرستار را وادار به شنیدن حرف‌هایم کنم، اما او بی‌آنکه سرش را بلند کند، به مطالعه‌اش مشغول بود و در صفحه‌ی کتابی که در برابرش قرار داشت، عکس مردی که اسلحه به دست در حال پریدن از پنجره بود به چشم می‌خورد.

به‌آرامی گواهی پاره را روی کتابش گذاشتم و مراجعت کردم. درحالی‌که برای اجتناب از درد، سینه‌ام را می‌مالیدم و به‌طرف در رفتم. باید تا آنجا که ممکن بود به استراحت می‌پرداختم.

سرباز پیر، لرزان روی نیمکت افتاده بود. سر و گردنش چنان در یقه‌ی پالتو فرو رفته بود که چون مجسمه‌ای بی‌سر و گردن شده بود، انگشتانش بی‌رمق راست شده بود و از آستین بیرون آمده بود. کت بی دگمه‌اش پائین افتاده بود و شکم بادکرده و گنده‌اش در میان زانوان خم‌شده، بالا و پائین می‌رفت.

پایان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=51614

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *