روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی با دو نوهی کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال توی مزرعهاش یکچیز میکاشت: یک سال سیبزمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و آن سال هم تصمیم گرفت شلغم بکارد.
بخوانیدRecent Posts
قصه صوتی کودکانه: آسیاب بچرخ + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 48#
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در دهکدهای یک آسیاب بادی بود. هرروز باد میاومد و یک چرخ و دو چرخ و نیم چرخی به آسیاب میداد. آسیاب هم میخندید و تند و تند گندمها را آرد میکرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یک روز خوب برای فیل کوچولو + متن قصه کودکانه /دیگران را مسخره نکنیم / قصهگو: خاله مریم نشیبا 54#
یه روز که فیل کوچولوی قصه مون اولین بار تو زندگیش، تنهای تنها، از خونه رفت بیرون تا گشتی تو جنگل بزنه، همین طور که داشت رو سبزهها و علفها قدم میزد و با خوشحالی به درختها و آسمون و ابرها و پروانهها نگاه میکرد، صدایی شنید.
بخوانید