هزاران سال پیش، در جنگل خوش آبوهوا و زیبایی دو تا روباه زندگی میکردند. آن دو باهم برادر بودند، یکی از آنها کلیله و دیگری دِمنه نام داشت. کلیلهودمنه در خدمت شیری بودند و آن شیر به تمام حیوانات آن جنگل حکومت میکرد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : روباه
قصه های قشنگ: خری که دل و گوش نداشت / عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود
در روزگاران پیشین، یک شیر و یک روباه در مرغزاری زندگی میکردند. روباه از اوامر و دستورات شیر اطاعت میکرد و به این دلیل هرگاه شیر طعمهای به دست میآورد مقداری از آن را به روباه میداد. شیر و روباه سالها با تندرستی و سلامتی در آن مرغزار میزیستند.
بخوانیدقصه کودکانه: تو خوبی یا بد؟ / به دیگران رحم کنیم
«بیببیب» اسم یک ماشین کوچولو و خوب بود. تازه از کارخانه بیرون آمده بود و حسابی تازهنفس بود. تصمیم گرفته بود که به آدمها و حیوانات خوب و درستکار کمک کند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: تدبیر عاقلانه / روباه مکار
برف سفیدی سرتاسر کوهستان را پوشانده بود و هیچ موجود زندهای دیده نمیشد. اما، روباه مکاری که خیلی گرسنه بود در میان برف و یخ به دنبال غذا میگشت. روباه مکار میدانست که خانه مرد شکارچی در همان دوروبر است. حتماً او هم برای شکار از خانه بیرون رفته است.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: روباه غمگین / هیچکس حرف دروغگو را باور نمی کند
روباهی به نام «فِرِدی» در جنگل وسیعی زندگی میکرد. روزی از روزها «فردی» پشت درخت کهنسالی پنهان شد و با دقت تمام به اطراف نظر انداخت. ناگهان چشمش به قرقاول قشنگی که «پت» نام داشت افتاد که آرامآرام قدم ميزد.
بخوانید