کشاورزی سگ باوفایی داشت. اسم سگ سلطان بود. سگ پیر شده و همهی دندانهایش افتاده بود. به همین دلیل هم نمیتوانست وظایف یک سگ نگهبان را بهدرستی انجام دهد.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,096
کشاورزی سگ باوفایی داشت. اسم سگ سلطان بود. سگ پیر شده و همهی دندانهایش افتاده بود. به همین دلیل هم نمیتوانست وظایف یک سگ نگهبان را بهدرستی انجام دهد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,277
روزی روزگاری دختری بود به نام گرتل. گرتل آشپز بود، اما یک آشپز شکمو. او دستپخت خوبی داشت. ولی عادت بدی داشت، عادتش این بود که اول خودش از غذایی که درست میکرد، میخورد و میگفت: «آشپز باید بداند غذایش چه مزهای دارد.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 384
هیزمشکنی بود که از مال دنیا چیزی نداشت، هیزمشکن کنار جنگل بزرگی زندگی میکرد. او بهسختی میتوانست یک وعده نان خالی برای زن و پسر و دخترش که «هَنسل» و «گِرِتل» نام داشتند، تهیه کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 4,556
پسر کوچولوی داستان ما خیلی پسر خوبیه و همه دوستش دارند. توی ماه محرم علیرضا کوچولو دوست داشت که توی هیئت سینه و زنجیر بزند. یک روز علیرضا وقتیکه با پدرش برای عبادت به مسجد رفته بود، از خداوند خواست و دعا کرد که پدرش برای او یک زنجیر بخرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,630
فاطمه کوچولو همیشه در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. در ایام محرم مامان فاطمه نذر داشت. فاطمه میخواست که در پختن غذای نذری به مادرش کمک کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,175
حسن پسر خوب و نازنینی بود و توی محل زندگیشان هیئتی بود که در مناسبتهای مختلف مراسم مذهبی را آنجا انجام میدادند. یک روز همسایهی جدیدی آمد که پسری همسن حسن داشت به نام علی.
بخوانیداز روزی که سایت قصه و داستان ایپابفا رو راه اندازی کردم سالها میگذره! فکر کنم از سال 98 تا حالا . یعنی 4 سال
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 1,308
هنگامیکه داود پیامبر، بسیار سالمند شده بود و فرزندانش با او میزیستند، خداوند به او وحی کرده گفت: - ای داود، اکنون برای خودت، جانشینی معین کن که من برای هر پیامبری جانشینی از خاندانش مقرر کردهام،
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 2,555
«دیاکو» فرمانروایی بسیار نیرومند بود و ازآنجاکه خداوند به او نعمتی و قدرتی داده بود، و وسایل و ابزار پادشاهی را برایش فراهم ساخته بود، توانست روزی چند بر مردم حکومت کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,368
در روزگاران بسیار دور امیری با زن خود، تنها آرزویشان داشتن یک فرزند بود. سالها گذشت تا اینکه زن امیر بچهای به دنیا آورد. این بچه یک دختر زیبا برد. امیر برای شادی هر چه بیشتر، جشن بزرگی برپا کرد و تا میتوانست از مردم دعوت کرد به جشن او بیایند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر