دختر کوچولویی بود به اسم جین. مادر جین برایش یک اسباببازی جالب خریده بود که به آن خانهی آبوهوایی میگفتند. این خانه طوری بود که در هوای بارانی، مرد بارانی از توی خانه بیرون میآمد و در هوای آفتابی، عروسک آفتابی.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 343
دختر کوچولویی بود به اسم جین. مادر جین برایش یک اسباببازی جالب خریده بود که به آن خانهی آبوهوایی میگفتند. این خانه طوری بود که در هوای بارانی، مرد بارانی از توی خانه بیرون میآمد و در هوای آفتابی، عروسک آفتابی.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 559
اسباببازیها تصمیم گرفتند یک نمایش اجرا کنند. هر کس چیزی میگفت و نظری میداد. خرگوش آبی گفت: «باید سعی کنیم نمایش جالبی شود.»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 759
در زمانهای گذشته کوهی بود بلند و سر به فلک کشیده در هر طرف این کوه لانهی مورچهی بزرگی بود. در هر لانه مورچههای کوچک و بزرگ باهم زندگی میکردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 562
صبح روز شنبه روز پولتوجیبی بچهها بود و برای «سامی» گنجشک که در مغازهاش مشغول جابهجا کردن اجناس در قفسهها بود روز زحمت و کار محسوب میشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 474
در شهر لندن زن ثروتمندی به نام کروئلا زندگی میکرد. او عادت داشت لباسهای خود را از پوست حیوانات درست کند. یک روز تصمیم گرفت کت خالداری از پوست سگ برای خود بدوزد؛
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 3,668
روزگاری در کشور مصر بازرگانی زندگی میکرد که خواجه نعمان نام داشت. خواجه نعمان مردی سرد و گرم چشیده و شصتساله بود. یک روز خواجه نعمان خواست برای تجارت به هندوستان سفر کند. وقتیکه همهچیز حاضر شد ناخدای کشتی بادبانها را برافراشت و کشتی به راه افتاد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 1,358
فاطمه یکی از باهوشترین و زیباترین دختران دهکدهی خود بود و پدرش تصمیم داشت او را به مرد ثروتمندی بدهد که با آسایش و راحتی زندگی نماید؛ اما یک روز قاسم ماهیگیر به خانه آنها آمد و فاطمه را از پدرش خواستگاری کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 271
در هفت سال گذشته هر بار و همیشه که به او زنگ میزنم، در منزل است. در هفت سال گذشته شاید هفتاد بار به او زنگ زدهام و در این مدت، او همیشه گوشی تلفن را برداشته است.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 2 422
در گوشهی دیوار خانهای قدیمی، یک کمد بود. توی این کمد هم یک اسب چوبی بود. یک اسب چوبی قشنگ که یال و افسار و دهنه داشت و زنگولههایی زردرنگ.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,284
بهار بود و خانم کفشدوزک در جنگل گردش میکرد. از روی این برگ به روی آن برگ میرفت و برای خودش آواز میخواند. ناگهان چند ابر سیاه جلوی خورشید را گرفتند و هوا بارانی شد. خانم کفشدوزک به دوروبرش نگاه کرد تا پناهگاهی پیدا کند. یک قارچ کوچولو در چند قدمیاش بود.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر