تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قصه کودکانه قدیمی شنبه در مزرعه توت جنگلی (1)

کتاب قصه کودکانه قدیمی: شنبه در مزرعه توت جنگلی

کتاب قصه کودکانه قدیمی شنبه در مزرعه توت جنگلی

کتاب قصه کودکانه قدیمی

شنبه در مزرعه توت جنگلی

ـ نویسنده: جان پیلگریم
ـ تصویرگر: استوکس می
ـ مترجم: افسون
ـ چاپ: 1352

به نام خدا

صبح روز شنبه روز پول‌توجیبی بچه‌ها بود و برای «سامی» گنجشک که در مغازه‌اش مشغول جابه‌جا کردن اجناس در قفسه‌ها بود روز زحمت و کار محسوب می‌شد.

آن روز صبح خیلی زود بیدار شده و به مغازه‌اش آمده بود تا همه‌چیز را مرتب کند.

آن روز صبح خیلی زود بیدار شده و به مغازه‌اش آمده بود تا همه‌چیز را مرتب کند.

درست سر ساعت ۹ صبح در مغازه را باز کرد و کنار در ایستاد تا ببیند چه کسی اول برای خرید به مغازه‌اش خواهد آمد.

گنجشک کنار در ایستاد تا ببیند چه کسی اول برای خرید به مغازه‌اش خواهد آمد.

در وسط مزرعه در خانه کوچک و قشنگ درحالی‌که آقای «نی‌بل» آستر جیب‌هایش را درآورده و به همسرش نشان می‌داد گفت: «می‌بینی که این هفته من حتی یک سکه هم ندارم که به بچه‌ها پول‌توجیبی بدهم.» «روزی» و «پوزی» و «کریستوفر» با حسرت و تأسف به‌صورت پدرشان نگاه کردند.

اما خانم «نی‌بل» از پس‌اندازی که داشت به هرکدام از بچه‌ها دو عدد سکه پول‌توجیبی داد و آن‌ها را خوشحال کرد.

خانم «نی‌بل» از پس‌اندازی که داشت به هرکدام از بچه‌ها دو عدد سکه پول‌توجیبی داد و آن‌ها را خوشحال کرد.

بچه‌ها با پول‌های خودشان به‌طرف مغازه روان شدند تا خرید کنند.

آن‌ها این هفته چه چیزهایی می‌خواستند بخرند؟

«روزی» گفت: «من یک مداد لازم دارم.»

«پوزی» گفت: «من یک متر روبان قشنگ برای لباس تازه‌ام می‌خواهم.»

«کریستوفر» هم گفت: «من مقداری شیرینی می‌خواهم بخرم چون خیلی گرسنه هستم.»

بچه خرگوش ‌ها با پول‌های خودشان به‌طرف مغازه روان شدند تا خرید کنند.

دم در مغازه گنجشک، گربه، با بره کوچولو مشغول صحبت بودند.

آن‌ها پول‌هایشان را روی‌هم گذاشته بودند تا بتوانند یک‌دانه توپ قشنگ بخرند.

گنجشک یک عدد توپ قرمز و بزرگ را به آن‌ها نشان داد و گفت: «این توپ‌ها را تازه وارد کرده‌ام.» گربه پول را داد و توپ را گرفت و از گنجشک تشکر کرد.

گنجشک یک عدد توپ قرمز و بزرگ را به آن‌ها نشان داد

دومین مشتری خانم سنجاب با بچه‌اش «هازل» به مغازه آمد و سبدش را از خوراکی‌های جورواجور که برای یک هفته‌اش کافی باشد پر کرد.

اما «هازل» به‌سختی گریه می‌کرد.

مادرش گفت: «چون پول‌توجیبی که به او داده بودم گم‌کرده این‌طور اشک می‌ریزد و من هم دیگر پول زیادی ندارم که به او بدهم تا برای خودش چیز بخرد.»

دومین مشتری خانم سنجاب با بچه‌اش «هازل» به مغازه آمد و سبدش را از خوراکی‌های جورواجور که برای یک هفته‌اش کافی باشد پر کرد.

«سام» گنجشک صاحب مغازه وقتی اشک‌های «هازل» را دید خیلی دلش سوخت و سعی کرد تا فکری بکند که چطور می‌تواند به آن بچه کمک نماید.

ناگهان فکر خوبی به مغزش رسید و گفت: ««ارنست» جغد امروز حالش خوب نیست و نمی‌تواند برای خرید هفتگی‌اش بیاید اگر بتوانی چیزهایی را که لازم دارد خریده و برای او ببری یک یا دو سکه دستمزد خواهی گرفت و او را خوشحال می‌کنی.»

سنجاب گفت: ««هازل» زود باش بدو، ببین «ارنست» چه چیزهایی لازم دارد.» «هازل» دوان‌دوان به خانه جغد رفت و دید او سخت سرماخورده و خوابیده است.

سنجاب گفت: ««هازل» زود باش بدو، ببین «ارنست» چه چیزهایی لازم دارد.»

«هازل» گفت: «من چون پول‌توجیبی خودم را گم کرده بودم. گنجشک گفت بیایم ببینم شما چه چیزهایی لازم دارید تا برای شما بخرم و در برابر آن یک یا دو سکه دستمزد بگیرم.»

«ارنست» از «هازل» تشکر کرد و گفت: «خوب کردی آمدی چون من امروز نباید از رختخواب بیرون بیایم زیرا سخت سرما خورده و خیلی عطسه می‌کنم.»

هازل، صورتی که جغد نوشته بود و ساک خرید را برداشت و به‌سرعت به‌طرف مغازه گنجشک روان شد.

هازل، صورتی که جغد نوشته بود و ساک خرید را برداشت و به‌سرعت به‌طرف مغازه گنجشک روان شد.

وقتی «هازل» به مغازه بازگشت دید که گنجشک «سام» مشغول فروختن جنس به پسرهای «لوسی» موش مهربان است.

یکی از آن‌ها بستنی و دیگری موز بزرگی در دست داشت. «هازل» هم بستنی دوست داشت و هم می‌خواست موز بخورد و با خود گفت: «شاید «ارنست» جغد به من دو سکه بدهد و بتوانم هر دوتای این‌ها را بخرم.»

گنجشک «سام» مشغول فروختن جنس به پسرهای «لوسی» موش مهربان است.

«سام» صورت را از «هازل» گرفت و ساک را باز کرد و چیزهایی را که جغد صورت داده بود در آن ریخت و گفت: «خیال نمی‌کنم تو بتوانی این‌همه جنس را با خود ببری بهتر است تو به خانه بروی و من خودم این‌ها را بفرستم.»

اما «هازل» که به فکر گرفتن دستمزد خودش بود گریه‌کنان گفت: «من سعی می‌کنم این ساک را با خود ببرم و اگر نتوانستم مقداری را می‌برم و باز برمی‌گردم و باقی را خواهم برد.»

من سعی می‌کنم این ساک را با خود ببرم و اگر نتوانستم مقداری را می‌برم و باز برمی‌گردم و باقی را خواهم برد

بدین ترتیب «سام» اجناس درون ساک را سه قسمت کرد و «هازل» سه بار به خانه «ارنست» رفت و بازگشت تا توانست همه را به جنگل نزدیک درخت کهن‌سال بلوط که جغد در آنجا لانه داشت برساند ولی از این رفت‌وبرگشت خیلی خسته شده بود.

«ارنست» جغد عاقل که رفت‌وبرگشت «هازل» کوچولو را دیده بود وقتی تمام چیزها را به خانه آورد و در قفسه چید و دید عرق از سر و رویش روان است و نفس‌نفس می‌زند، خیلی دلش به حال او سوخت.

جغد بیمار دلش به حال سنجاب خسته سوخت

و گفت: «خیلی از تو متشکرم «هازل» کوچولو تو بزرگ‌ترین کمک را در حق من کردی زیرا من ابداً حالم خوب نیست و نمی‌توانستم برای خرید هفتگی از خانه بیرون روم.»

«هازل» کوچولو کتری را روی اجاق گذاشت و به‌سرعت نوشیدنی گرمی برای «ارنست» آماده ساخت همان‌طور که هر وقت خودش حال نداشت مادرش برای او جوشانده درست می‌کرد. به‌قدری فکرش متوجه حال «ارنست» بود که به‌کلی سکه‌هایی که به‌عنوان دستمزد می‌خواست بگیرد از یاد برد.

«هازل» سنجاب کوچولو کتری را روی اجاق گذاشت و به‌سرعت نوشیدنی گرمی برای «ارنست» جغد آماده ساخت

«ارنست» جغد وقتی نوشیدنی داغ را خورد احساس کرد که حالش خیلی بهتر شده است.

آنگاه شش عدد سکه بزرگ و درخشان را به «هازل» داد و گفت: «اکنون به مغازه برو و هر چیزی را که دلت خواست برای خود بخر.»

«هازل» کوچولو از ارنست تشکر کرد و ارنست گفت: «این من هستم که باید به خاطر زحمتی که کشیدی از تو سپاسگزاری کنم.»

«هازل» سنجاب کوچولو تمام فاصله بین خانه جغد و مغازه را جست‌وخیزکنان و لی‌لی‌کنان طی کرد و بستنی و موز و روبان برای لباسش و بیسکویت و مداد رنگی خرید.

او می‌اندیشید که آن روز بهترین شنبه‌ای بوده که در تمام عمرش دیده است.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44878

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *