روزی جنگلبانی به شکار رفت. هنوز راه چندانی در جنگل طی نکرده بود که صدای بچه ای کوچک توجه او را جلب کرد.
بخوانید
مدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 331
روزی جنگلبانی به شکار رفت. هنوز راه چندانی در جنگل طی نکرده بود که صدای بچه ای کوچک توجه او را جلب کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 1,961
یکی بود یکی نبود، پادشاه و ملکه ای بودند که چون فرزندی نداشتند همیشه غصه دار بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 617
یکی بود یکی نبود، یک روستایی بود که سگی به نام «سلطان» داشت. آن سگ سالها در خدمت مرد روستایی بود ولی دیگر پیر شده بود
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 486
روزی روزگاری، مردی بود که فرزندان زیادی داشت. او ناچار شده بود از دوستانش بخواهد برای گذران زندگی هر یک از فرزندانش او را یاری دهند.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 263
روزی روزگاری، مرغ و خروسی تصمیم گرفتند برای دیدن ارباب پیر خود دکتر کوربِس به ده بروند.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 471
آسیابانی بود که دختری زیبا داشت. وقتی دختر بزرگ شد، بزرگترین ارزوی اسیابان این بود که او ازدواج کند و ازدواجش با خوشبختی همراه باشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 1,095
روزی روزگاری، دختر جوانی زندگی میکرد که بسیار تنبل و تن پرور بود. او از کار کردن بدش میآمد
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 184
زنی فقیر بچه ای کوچک داشت. پریان بچه او را برداشتند و با خود بردند و به جای آن بچه دیگری گذاشتند.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 0 914
یکی بود یکی نبود، دختر خدمتکاری بود که به خاطر تمیزی و پرکاریاش مورد توجه و علاقه ارباب و زن ارباب بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانههای برادران گریم 2 1,140
روزگاری، کفاشی بود که خیلی فقیر شده بود، البته خودش مقصر نبود. فقط به اندازه دوختن یک جفت کفش، چرم برایش باقی مانده بود.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر