تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-مهمانان-پردردسر

افسانه‌ی مهمانان پردردسر / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی مهمانان پردردسر

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، مرغ و خروسی تصمیم گرفتند برای دیدن ارباب پیر خود دکتر کوربِس به ده بروند. آن‌ها کالسکه ای با چهار چرخ قرمز ساختند که چهار موش آن را می‌کشیدند. بعد در آن نشستند و به طرف ده راندند. هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گربه ای برخوردند.

گربه از آن‌ها پرسید:

– کجا می‌روید؟

مرغ جواب داد:

– داریم به دیدن دکتر کوربِس، ارباب پیرمان، می‌رویم.

گربه گفت:

– پس مرا هم همراه خود ببرید.

مرغ گفت:

– با کمال میل، ولی باید پشت بنشینی؛ اگر جلو کالسکه بنشینی حتماً می افتی. چهار نفری قادریم کالسکه را برانیم از درون و بیرون چرخهای کوچک قرمز می‌غلتند موش‌های سفید آن‌ها را می‌کشند تا ما به خانه دکتر کوربس برسیم.

در طول راه به یک سنگ آسیاب، یک تخم مرغ، یک اردک، یک سوزن رفوگری و یک سنجاق برخوردند و همه آن‌ها هم سوار شدند. وقتی به خانه دکتر کوربس رسیدند، دکتر نبود ولی آن‌ها وارد شدند و انگار در خانه خودشان باشند، حسابی جا خوش کردند. موش‌ها کالسکه را به انبار بردند، مرغ و خروس پریدند و روی یک بلندی نشستند، گریه کنار بخاری لم داد،  اردک لنگ لنگان به طرف جوی آب رفت، تخم مرغ خودش را در حوله پیچید، سوزن رفوگری در حالی که نوکش رو به بالا بود، بر کوسن روی صندلی نشست، سنجاق در بالش روی تخت فرو رفت و سنگ آسیاب هم جلو در ورودی ایستاد.

چندان طول نکشید که دکتر کوربس به خانه برگشت و چون خدمتکارش در خانه نبود به آشپزخانه رفت تا آتش روشن کند. همین موقع گربه پرید و به صورت او چنگ انداخت. دکتر به طرف جوی آب دوید تا صورتش را  بشوید ولی اردک که داش در آب شنا می‌کرد آن قدر به او آب پاشید که دکتر مجبور شد دوان دوان به اتاق خود برگردد تا با حوله خود را خشک کند. همین‌که حوله را برداشت تخم مرغ شکست و زرده و سفیده آن به سر و صورت او چسبید. بعد از این ماجراها دکتر خواست کمی استراحت کند، اما همین‌که روی صندلی دسته دار نشست سوزن رفوگری به تنش فرو رفت. او با عصبانیت از جایش بلند شد و خود را روی تختخواب انداخت اما باز هم بد آورد چون همین‌که سرش را روی بالش گذاشت آن سنجاق صورتش را خراشید. بعد از این حادثه، او که بسیار آشفته شده بود فریاد زد:

– انگار همه چیز جن زده شده، باید فرار کرد.

اما به محض اینکه در را باز کرد سنگ آسیاب افتاد و او را کشت. با این حساب، اگر آقای کوربس آدم رذلی بوده به سزای اعمالش رسیده، وگرنه واقعاً بد آورده است.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18980

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *