توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی میکردند. یک روز میمون کوچولویی تکوتنها به جنگل سبز آمد. او هیچکس را نداشت. پدر و مادرش را آدمها شکار کرده و به باغوحش برده بودند؛
بخوانیدBlog Layout
داستان کودکانه: کفش های سوت سوتی رامین کوچولو
رامين خيلي كوچولو بود. تازه میتوانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه میایستاد، تعادلش را از دست میداد و به زمين میخورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچهشان بزرگ شده و میتواند روي پاهاي خودش بايستد.
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل تنها
در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند. آنها در باغ زندگی میکردند و آواز میخواندند. در فصل بهار وقتی درختان پر از شکوفههای رنگارنگ میشدند، پرندهها با شادی به پرواز درمیآمدند و روی شاخههای درختان مینشستند و زیباتر از همیشه، آواز میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: موش کوچولو و آینه
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچهگربهای بود
بخوانیدداستان کودکانه: داستان یک نقاشی
سعید یک دانشآموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمیزد، نمیتوانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشهی عینکش جای انگشتهای کثیفش دیده میشد. او همهچیز را کثیف و پر لکه میدید.
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: مورچه ها بازنشسته نمی شوند
توی شهر مورچهها، هیچکس بیکار نبود و هر کس کاری میکرد. عدهای از مورچهها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچههای کشاورز بود. او همراه بقیهی مورچهها، برگهای گیاهان را میچید تا از آنها برای پرورش قارچ استفاده کنند.
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه: کتابدار کوچولو
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هرروز چند تا کتاب میخواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد میگرفت. د
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه نمایشگاه نقاشی پرنده ها
توی شهر پرندهها جنبوجوشی به چشم میخورد. همه داشتند به خانم هدهد کمک میکردند تا نمایشگاهی از آثار نقاشی خود برپا کند.
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه پیشی و پاندا
در جنگل سبز همهی بچههای حیوانات به مدرسه میرفتند و خانم آهو به آنها درس میداد. بچهها خانم آهو را خیلی دوست داشتند.
بخوانیدداستان کودکانه داداش رضا
یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدار شد مادرش را ندید. بهجای مادر، مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم میکرد. نرگس نگران شد. بغض کرد و با گریه گفت: «مامانم کجاست؟ من مامانم را می خوام.»
بخوانید