تبلیغات لیماژ بهمن 1402
امیرحسین پرنده‌ها را خیلی دوست دارد. دلش می‌خواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خرده‌نان بریزد تا بخورند؛ اما آن‌ها در آپارتمان زندگی می‌کنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرنده‌ها خرده‌نان  بریزند.

داستان کودکانه و آموزنده: غذا برای پرنده ها

غذا برای پرنده ها
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

امیرحسین پرنده‌ها را خیلی دوست دارد. دلش می‌خواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خرده‌نان بریزد تا بخورند؛ اما آن‌ها در آپارتمان زندگی می‌کنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرنده‌ها خرده‌نان  بریزند.

در یک روز سرد زمستان، وقتی امیرحسین سر کلاس نشسته بود، یک گنجشک کوچولو پشت  پنجره‌ی کلاسشان آمد و به  شیشه نوک زد. خانم مربی پنجره را باز کرد، گنجشک کوچولو وارد کلاس شد و پر زد و رفت روی لامپ مهتابی نشست. همه‌ی بچه‌ها از دیدن گنجشک خوشحال شدند. دلشان می‌خواست به او خوراکی بدهند ولی گنجشک کوچولو می‌ترسید پایین  بیاید. همان‌جا روی لامپ نشسته بود  و با چشم‌های ریز و سیاهش به آن‌ها نگاه می‌کرد.

خانم مربی گفت: «بچه‌ها، پرنده‌ها در فصل زمستان نمی‌توانند راحت غذا پیدا کنند. اگر هرروز کمی خرده‌نان در باغچه یا حیاط خانه‌هایتان بریزید، می‌آیند و می‌خورند.»

امیرحسین گفت: «خانم ما که حیاط نداریم.» چند تا از بچه‌ها هم گفتند: «ما هم حیاط نداریم.» خانم مربی گفت: شما می‌توانید کمی خرده‌نان یا گندم بیاورید و توی باغچه‌ی مدرسه بریزید  تا پرنده‌ها بیایند و بخورند.» بعد هم پنجره را باز کرد و گنجشک کوچولو پر زد و رفت.

فردای آن روز امیرحسین از مادرش خواست تا کمی غذا برای پرنده‌ها به او بدهد. مادرش مقداری نانِ نرم خرد کرد و در یک کیسه‌ی پلاستیکی ریخت و به امیرحسین داد. امیرحسین به خانم مربی گفت که برای پرنده‌ها غذا آورده است.

خانم مربی و امیرحسین و تمام بچه‌هایی که برای پرنده‌ها غذا آورده بودند، به حیاط رفتند و خرده‌نان‌ها و گندم‌ها را کنار باغچه ریختند و به کلاس برگشتند. چند دقیقه‌ی بعد، یک دسته گنجشک و دوتا یا کریم آمدند و مشغول خوردن شدند.

بچه‌ها پشت پنجره ایستاده بودند و به آن‌ها نگاه می‌کردند. ناگهان یک کلاغ‌سیاه قارقارکنان آمد و میان گنجشک‌ها نشست. او به گنجشک‌ها نوک می‌زد تا بروند و او تنهایی همه‌ی خرده‌نان‌ها را بخورد؛ اما گنجشک‌ها  فقط کمی از او دور شدند و به خوردن دانه‌ها ادامه دادند.

کلاغ هم کمی از نان‌ها را خورد  و قارقارکنان پرید و رفت. خانم مربی گفت: «بچه‌ها فکر می‌کنم کلاغه رفت تا دوستانش را خبر کند بیایند اینجا و صبحانه بخورند.»

بچه‌ها خندیدند. خانم مربی گفت: «حالا سر جاهایتان بنشینید و یک نقاشی قشنگ بکشید.» آن روز امیرحسین و دوستانش فقط عکس گنجشک و کلاغ  و یا کریم و باغچه‌ی مدرسه  را کشیدند.

پایان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=9166

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *