مدتیه که دیگه فعالیتم کم شده و قصه نمیذارم. شاید دلیلش گرفتاری نباشه.
بخوانیدBlog Layout
داستان مصور کودکانه: شکار روباه / پتسون پیر و گربهاش فیندوس
پتسون پیر و گربهاش فیندوس در مزرعهی کوچکی دور از شهر زندگی میکردند. آنها چندتایی مرغ و خروس در مرغدانی داشتند، هیزم فراوانی در انبار هیزم و همهی وسایل موردنیازشان را در انباری.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: تام سایر / خلاصه ادبیات جهان به زبان ساده
تام سایر هفتساله بود که پدر و مادرش را در یک حادثه از دست داد. از همان زمان تحت سرپرستی عمهاش خانم «پُلی سایر» قرار گرفت. عمه پُلی زن چاق و میانسالی بود...
بخوانیدقصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی
روز و روزگاری شیطان به فکر بازی پلیدی افتاد. آینهای جادویی ساخت که زیباییهای جهان را زشت نشان میداد. اگر تصویر گلسرخی در این آینه شیطانی میافتاد، بلافاصله پژمرده میشد
بخوانیدداستان مصور کودکانه: پسر جنگل / موگلی، باگیرا و بالو
روزی پلنگ مهربانی به اسم باگیرا صدای عجیبی شنید. صدا از رودخانه میآمد. وقتیکه باگیرا به آنجا رفت، روی آب، قایقی کوچک و شکسته دید. توی قایق سبدی بود
بخوانیدداستان رنگی کودکانه: قصه خاله موشی / دعوای موش و گربه از کی شروع شد!
وقتیکه بچه بودم، یکشب توی حیاط خانه، گربهای را دیدم که موش چاقوچلهای را گرفته بود. گربه با خوشحالی، موش را به اینطرف و آنطرف پرت میکرد و دنبالش میدوید.
بخوانیدداستان کودکانه پیش از خواب: مرد طمعکار / چیزی که مال تو نیست را برندار!
در زمانهای خیلی قدیم روزی از روزها دو مرد که یکی بار نمک بر دوش داشت و دیگری یک گونی بزرگ کبریت، همزمان باهم به زیر درختی رسیدند. هوا طوفانی بود و آن دو میخواستند به شهر بروند و اجناس خود را به فروش برسانند؛
بخوانیدداستان کودکانه پیش از خواب: چپ و راست / سر کلاس به حرف معلمت گوش کن!
معلم روی تختهسیاه نوشت: «چپ»، «راست». بعد این دو کلمه را بلند خواند. بعد از دانشآموزان خواست تا آنها هم این دو کلمه را بلند بخوانند. بچهها هم همراه با معلم تکرار کردند.
بخوانیدداستان کودکانه پیش از خواب: وقتی فیل کوچولو داخل گودال افتاد / شکمو نباش!
یک روز، یک دسته فیل آفریقایی، دست بچههایشان را گرفتند و برای گردش به جنگل رفتند. آن روز آفتاب، خیلی خوبی بود و هوا برای گردش و تفریح مناسب بود.
بخوانیدداستان کودکانه پیش از خواب: کی زیباتر است؟ / زیبایی فقط به ظاهر نیست!
«دالن» و «شیاولن» دو خواهر دوقلو بودند. صورتشان دقیقاً مثل هم بود و لباسهایی که میپوشیدند نیز مثل هم بود. یک روز، دالن دست شیاولن را گرفت و پیش گربهی ملوسشان برد
بخوانید