Blog Layout

قصه روسی: آش تبر / ترفند سرباز زرنگ و پیرزن خسیس 13#

کاور-قصه-کهن-روسی-آش-تبر

سپاهی پیری برای گذراندن ایام مرخصی به زادوبوم خود می‌رفت. پاهایش از راه‌پیمایی زیاد به‌شدت درد می‌کرد و خود سخت گرسنه بود. چون به دهکده‌ای رسید، نخستین کلبه‌ای را که در برابرش یافت، در زد

بخوانید

قصه روسی: واسیلیسای خردمند / افسانه «ایوان» پسر بازرگان #12

کاور-قصه-کهن-روسی-واسیلیسای-خردمند

دهقانی مقداری گندم کاشت و چون هنگام درو فرارسید، محصول مزرعه‌اش به‌اندازه‌ای زیاد بود که به‌زحمت توانست آن را گردآورد. گندم را با ارابه به خانه برد، کوبید، پوستش را گرفت و در خانه‌اش انبار کرد.

بخوانید

قصه روسی: روباه احمق / تا وقتی شکار احمق باشد، شکارچی گرسنه نمی‌ماند 11#

کاور-قصه-کهن-روسی-روباه-احمق

یکی بود یکی نبود. روباه چاق و بی‌ریختی توی دشت می‌دوید و به‌سوی منزلش می‌شتافت. یک‌دفعه، درحالی‌که هیچ انتظاری نداشت، چند تا سگ گرسنه و بداخلاق از مخفیگاهشان بیرون آمدند و دنبال او به دویدن پرداختند.

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: توپ‌ بازی با ماه + متن قصه کودکانه / قصه‌گو: خاله مریم نشیبا 53#

قصه-صوتی-مریم-نشیبا-توپ‌-بازی-با-ماه-به-همراه-متن-قصه

اون شب، خرسک کوچولوی قصه‌ی ما، اصلاً خوابش نمی‌اومد. برای همین هم از روی تختش آمد پایین. پاورچین، پاورچین رفت پشت پنجره ایستاد. پرده‌های اتاقش را کنار زد. پنجره رو باز کرد. نسیم خنک شب آمد و صورت خرسک را نوازش کرد.

بخوانید

قصه کهن روسی: افسانه اسب عجیب «سیفکا – بورکا» / پایان خوش پسرک پاک و ساده دل #9

قصه کهن روسی: افسانه اسب عجیب «سیفکا - بورکا» / پایان خوش پسرک پاک و ساده دل #9 2

یکی بود، یکی نبود؛ پیرمردی بود، سه پسر داشت. بسر کوچک او را همه «ایوان احمق» صدا می‌کردند. یک‌بار پیرمرد گندم کاشت و گندم خوبی به عمل آمد اما معلوم نبود کی هر شب می‌آمد و گندم‌ها را لگدکوب می‌کرد.

بخوانید

قصه کهن روسی: دکتر آی-وای / داستان پزشک فداکار 8#

قصه کهن روسی: دکتر آی-وای / داستان پزشک فداکار 8# 3

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های خیلی قدیم، دکتر مهربانی بود به نام دکتر «آی-وای». یک روز گرم تابستان دکتر زیر درخت نشسته بود. گاوها، گرگ‌ها، سگ‌ها، خرس‌ها، سوسک‌ها، پروانه‌ها، کرم‌ها و سایر حیوانات دیگر برای معالجه پیش او می‌آمدند

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: یک روز طوفانی + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 46#

قصه-صوتی-خاله-مهناز-یک-روز-طوفانی-به-همراه-متن-قصه

یکی بود، یکی نبود و غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود. توی جنگل بزرگ، «جنگلبان» پیری باهمسرش زندگی می‌کرد. اونا خونه ی کوچیک و تمیزی داشتن. یه روز باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. صدای باد در تمام جنگل پیچید.

بخوانید