تبلیغات لیماژ بهمن 1402
رامين خيلي كوچولو بود. تازه می‌توانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه می‌ایستاد، تعادلش را از دست می‌داد و به زمين می‌خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه‌شان بزرگ شده و می‌تواند روي پاهاي خودش بايستد.

داستان کودکانه: کفش های سوت سوتی رامین کوچولو

کفش های سوت سوتی رامین کوچولو
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

رامين خيلي كوچولو بود. تازه می‌توانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه می‌ایستاد، تعادلش را از دست می‌داد و به زمين می‌خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه‌شان بزرگ شده و می‌تواند روي پاهاي خودش بايستد.

يك روز باباي رامين يك جفت كفش سفيد كوچولو كه عكس خرگوش روي آن‌ها بود و طوري ساخته‌شده بودند كه موقع حركت صدايي شبيه صداي سوت از آن‌ها بلند می‌شد، براي رامين خريد. کفش‌ها را  پاي رامين كردند و رامين هم شروع كرد به راه رفتن و زمين خوردن. از پاهايش مرتب صداي سوت به گوش می‌رسید و بابا و مامان خوشحال می‌شدند و می‌خندیدند.

يك روز عصر، اواخر ماه فروردين كه هوا خيلي خوب بود، مامان و بابا، کفش‌ها را پاي رامين كردند و لباس و كلاه سبزرنگي هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامين کوچولو با خوشحالي دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می‌زد و صداي کفش‌هایش توجه مردم را به خود جلب می‌کرد. هركس صداي کفش‌ها را می‌شنید، می‌ایستاد و رامين را نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. بعضی‌ها هم جلو می‌آمدند و بامحبت نگاه و نازش می‌کردند. چنددقیقه‌ای كه راه رفتند، مامان رامين گفت:
«بچه‌ام خسته ميشه، بيا كمي بنشينيم…»

باباي رامين هم قبول كرد و رفتند روي نيمكتي نشستند؛ اما رامين دلش نمی‌خواست بنشيند، بلند شد و جلوي آن‌ها ايستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن، يعني پاشيد راه برويم. مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند.

يك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند، اما رامين خسته نمی‌شد.  سروصدا می‌کرد و راه می‌رفت و زمين می‌خورد و کفش‌هایش سوت می‌زدند.

بابا رفت تا از گیشه‌ی روبروي پارك خوراكي بخرد. مامان و رامين در پارك ماندند. در همان وقت  چند تا از دوستان مامان، او را ديدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسي و دست و روبوسي. آن‌قدر سرگرم خوش‌وبش و احوالپرسي بودند كه نديدند رامين كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان ‌هم كه فكر می‌کرد رامين همان‌جا در كنارش ايستاده، توجهي نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد.

ناگهان يكي از دوستانش پرسيد: راستي رامين كجاست؟ نمی‌بینمش. مامان سرش را برگرداند، اما رامين را نديد. دوستان او عجله داشتند، خداحافظي كردند و رفتند و مامان با دلواپسي دنبال رامين گشت. همان موقع بابا كه خوراكي خريده بود برگشت و وقتي ماجرا را فهميد، او هم شروع به گشتن كرد.

آن‌ها چند بار دوروبرشان  را نگاه كردند و از رهگذران پرسيدند: شما يك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز نديديد؟ و… كسي نديده بود. نگران شدند چون خيال می‌کردند بچه را دزدیده‌اند. ناگهان صداي جیک‌جیکی به گوش مامان رسيد. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می‌آمد. مامان به‌سوی شمشادها رفت. رامين كوچولو دستش را به برگ‌های شمشاد گرفته بود و داشت راه می‌رفت. مامان با خوشحالی به طرفش دويد و او را بغل كرد. لباس رامين خاكي و كثيف شده بود. معلوم بود كه روي زمين نشسته و بازي كرده است. بابا كه از دور رامين را در آغوش مامان ديد، به طرفشان آمد و پرسيد: كجا رفته بودي؟ و مامان با لحن كودكانه به‌جای رامين جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.

بله… رامين كوچولو پشت شمشادهاي بلند نشسته بود و با برگ‌های آن بازي می‌کرد و چون لباسش درست همرنگ برگ‌های شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی‌دیدند؛ اما وقتي صداي کفش‌های او به گوش مادرش رسيد، خيلي زود پيدايش كرد. بابا و مامان دست و صورت كثيف رامين را شستند و بعد از خوردن خوراکی‌هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتي رامين راه می‌رفت و صداي سوت کفش‌هایش در خانه می‌پیچید، مامان برايش می‌خواند:

رامين كوچولو صداش مياد، صداي كفش پاش مياد، صداي خنده هاش مياد … امين هم با دَدَ گفتن به مادرش می‌فهماند كه دلش می‌خواهد به گردش برود.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=9158

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *