Blog Layout

قصه شب کودک‌: کفش‌ها و توپ زرد || کفش دیگران را نپوشیم

قصه-شب-کودک-کفش-ها-و-توپ-زرد

قصه شب: روزی از روزها یک آقا کوچولو به خانه‌ی خاله‌اش رفته بود. خانه‌ی خاله شلوغ بود. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. آقا کوچولو سروصدای بچه‌ها را توی اتاق شنید و با خودش گفت: «چه خوب! الآن می‌روم و با بچه‌ها بازی می‌کنم.»

بخوانید

قصه شب کودک‌: بادکنک آبی || تنها بودن که خوب نیست

قصه-شب-کودک-بادکنک-آبی

قصه شب: روزی از روزها بابای مهربانی برای پسرش سه چهارتا بادکنک رنگ‌ووارنگ خرید. از آن بادکنک‌هایی که هرکس می‌دید خوشش می‌آمد و با آن‌ها بازی می‌کرد. بادکنک‌ها سفید و آبی و قرمز و نارنجی بودند. بادکنک‌ها وقتی به خانه رسیدند شادی کردند.

بخوانید

قصه شب کودک‌: گنجشک دانا و قورباغه || هرچیز به جای خویش نیکوست

قصه-شب-کودک-گنجشک-دانا-و-قورباغه

قصه شب: روزی روزگاری گنجشکی دانا بالای یک رودخانه پرواز می‌کرد. گنجشک رفت و رفت و رفت تا این‌که یک‌دفعه تشنه شد. این بود که با خودش گفت: «بروم پایین آب بخورم بعد دوباره پرواز کنم.»

بخوانید

قصه شب کودک‌: شیر و خرگوش و روباه || فکرت را به کار بینداز

قصه-شب-کودک-شیر-و-خرگوش-و-روباه

قصه شب: روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی می‌کرد که من هم اسمش را نمی‌دانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوش‌حال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون می‌رفت و با دستان پر از میوه به لانه برمی‌گشت.

بخوانید

قصه شب کودک‌: گل کوچولو و آفتاب || گل‌ها به نور نیاز دارند

قصه-شب-کودکانه-گل-کوچولو-و-آفتاب

قصه شب: روزی از روزها در یکی از خانه‌ها، گل کوچکی با گلدان کوچکی کنار یک پنجره نشست. پنجره با دیدن گل کوچک گفت: «سلام گل کوچولو، خوش‌آمدی!» گل کوچولو نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «اینجا کجاست؟ من الآن کجا هستم؟»

بخوانید

قصه شب کودک‌: الاغ تنبل || تنبلی خیلی زشته!

قصه-شب-کودکانه-الاغ-تنبل

داستان شب: روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغ‌ها سال‌ها بود که برای مرد روستایی کار می‌کردند. مرد روستایی هرروز با این الاغ‌ها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا می‌برد

بخوانید