تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-کودک-بازی-قاشق-و-چنگال

قصه شب کودک‌: بازی قاشق و چنگال

قصه شب کودک‌

بازی قاشق و چنگال

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها توی یک اتاق قشنگ و کوچولو، مادری مهربان یک سفره‌ی قشنگ و کوچولو پهن کرد. بعد به پسر کوچولویش گفت: «بیا بنشین کنار سفره. از امروز دیگر باید با قاشق و چنگال خودت غذا بخوری. ببین، برایت یک قاشق و چنگال کوچولو خریدم. از امروز این‌ها مال توست. هر وقت که می‌خواهی غذا بخوری باید با قاشق و چنگال خودت بخوری.»

آقا کوچولو خوشحال شد و قاشق و چنگال را توی دستهاش گرفت و آن‌ها را خوب نگاه کرد. قاشق و چنگال، نوی نو بودند. آن‌قدر تمیز بودند که از تمیزی برق می‌زدند، خلاصه… از قشنگی آن قاشق و چنگال هرچه بگویم، کم گفتم.

بله… حالا بشنوید از قاشق و چنگال. این دو تا که تازه به آن خانه آمده بودند باهم گفتند: «چه جای خوب و قشنگی. حالا باید بازی کنیم.»

این شد که از دست آقا کوچولو بیرون پریدند و هریکی‌شان به یک گوشه‌ی اتاق دویدند.

مادر آقا کوچولو آن‌ها را دید و گفت: «پسر کوچولوی من، چی شده؟ چرا قاشق و چنگال از دست تو افتاد؟»

آقا کوچولو گفت: «الآن می‌روم و آن‌ها را برمی‌دارم.»

بعد دوید و قاشق و چنگال را از این گوشه و آن گوشه‌ی اتاق برداشت و آمد کنار سفره نشست؛ ولی تا خواست با آن‌ها غذا بخورد، مادرش گفت: «صبر کن! این‌ها کثیف شده‌اند، باید آن‌ها را زیر آب بشویم.»

بعد قاشق و چنگال را بُرد و زیر آب سرد، توی آشپزخانه شست. قاشق و چنگال را می‌گویی، از این کار خیلی خوشحال شدند.

قاشق گفت: «چه آب‌بازیِ خوبی بود.»

چنگال گفت: «بازهم بازی می‌کنیم؟»

قاشق گفت: «باشد، بازهم بازی کنیم.»

آقا کوچولو قاشق و چنگال را گرفت و آن‌ها را توی دست‌هایش تکان داد. قاشق این‌ور و آن‌ور را نگاه کرد و گفت: «حالا کجا برویم؟»

چنگال، کاسه‌ی ماست را نشان داد و گفت: «بریم توی آنجا.»

آن‌ها این حرف را زدند و پریدند توی کاسه‌ی ماست. مادر آقا کوچولو یک‌دفعه گفت: «چی شد؟»

آقا کوچولو گفت: «الآن قاشق و چنگال را برمی‌دارم.»

برای همین دست توی کاسه‌ی ماست کرد و آن‌ها را برداشت. قاشق و چنگال که ماستی شده بودند توی دست آقا کوچولو بودند؛ ولی یک‌دفعه هردو از دست او روی فرش افتادند.

قاشق گفت: «چی شد؟ کجا افتادیم؟»

چنگال گفت: «نمی‌دانم؛ ولی خیلی کثیف شده‌ایم.»

قاشق پرسید: «حالا چی می‌شود؟»

چنگال گفت: «نمی‌دانم، این دیگر چه جور بازی‌ای بود؟ خیلی بد شده‌ایم.»

مادر آقا کوچولو که از آشپزخانه می‌آمد تا قاشق و چنگال را دید گفت: «این بار خیلی کثیف شده‌اند.»

آقا کوچولو که دست‌هایش هم ماستی شده بود گفت: «چرا قاشق و چنگال از دست من افتاد؟»

مادرش گفت: «باید مواظب باشی. یواش‌یواش یاد می‌گیری. فقط اگر قاشق و چنگالِ تو روی زمین افتاد، باید آن‌ها را بدهی من تا برایت خوب بشویم.»

مادر آقا کوچولو این را گفت و اول دست‌های آقا کوچولو را زیر آب سرد شست و خوب خشک کرد. بعد قاشق و چنگال را برد و با مایع ظرف‌شویی و آب داغ شست. چنگال و قاشق که گرمشان شده بود زیر آب جوش جیغ کشیدند. ولی مادر آقا کوچولو زود آن‌ها را شست و خشک کرد و به دست آقا کوچولو داد. او هم قاشق و چنگال را دست گرفت و گفت: «چه قدر تمیز شده‌اند. دیگر مواظب هستم که آن‌ها روی زمین نیفتند.» قاشق و چنگال هم که دیگر دوست نداشتند دوباره زیر شیرِ آب داغ بروند، خندیدند و باهم گفتند: «ما هم مواظب هستیم که دیگر این‌ور و آن‌ور نیفتیم و کثیف نشویم.»

خُب دیگر وقت آن شده که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. گل روی زمینی، خواب شیرین ببینی.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28317

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *