تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-داستان-کودکانه-باب-و-وندی

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان

کتاب داستان کودکان

باب و وندی

ماجرای تسطیح خیابان

نوشته: دیان ردموند
ترجمه: هنگامه اسماعیل‌زاده

به نام خدا

هوا خیلی سرد بود. وندی صبح زود به کارگاه رفت؛ اما باب را ندید. نگران شد. به خانۀ او رفت، دید باب مریض است و کنار بخاری دراز کشیده است.

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 1

وندی گفت: «سلام باب، سرما خورده‌ای؟»

باب گفت: «بله! حالم خیلی بد است. نمی‌توانم بلند شوم. می‌ترسم نتوانیم خیابان اصلی شهر را بازسازی کنیم. قول داده‌ایم که تا ساعت ۵ بعدازظهر، آماده باشد.»

وندی گفت: «ناراحت نباش، من با کمک ماشین‌ها خیابان را بازسازی می‌کنم.»

وندی به‌سرعت به کارگاه رفت و به ماشین‌ها گفت: «باب مریض است و نمی‌تواند سر کار بیاید. شما باید کمک کنید تا خیابان اصلی شهر را بازسازی کنیم.»

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 2

بیل مکانیکی گفت: «بدون کمک باب، کار مشکلی است.»

وندی گفت: «با کمک ماک و رولی این کار انجام می‌شود.»

او سوار ماک شد تا از کارگاه بیرون برود. اسکوپ گفت: «آیا می‌توانیم کارها را انجام دهیم؟»

همگی جواب دادند: «بله، حتماً می‌توانیم.»

وقتی به خیابان اصلی شهر رسیدند، وندی با دیدن ناهمواری‌های خیابان گفت: «چه خیابان ناهمواری!»

رولی گفت: «غصه نخور وندی جان، همین‌الان آن را صاف و هموار می‌کنم.»

وندی گفت: «عجله کن که خیلی کارداریم.»

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 3

غلتک حرکت کرد، چند بار از روی ناهمواری‌ها رد شد و هر بار کمی از آن‌ها را صاف کرد. وقتی جاده صاف و هموار شد، به وندی گفت: «نگاه کن! ببین چقدر صاف و هموار شد.»

حالا نوبت دیزی بود که بتون را آماده کند و روی کف خیابان بریزد.

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 4

وندی گفت: «دیزی، زود باش! کارت را شروع کن!»

دیزی که مشغول مخلوط کردن بتون بود، گفت: «بتون آماده است.» او بتون‌ها را روی سطح صاف خیابان ریخت.

رولی تلق تلق کنان به راه افتاد و گفت: «بروید کنار، باید اینجا را صاف و هموار کنم.» غلتک چند بار جلو و عقب رفت تا بتون‌ها صاف صاف شد

غلتک جلو می‌رفت، عقب می‌رفت و خیابان را صاف می‌کرد. ناگهان پسربچه‌ای توپش را شوت کرد. توپ وسط بتون‌ها افتاد. دیزی دوید تا توپ را شوت کند، اما چرخ‌هایش داخل بتون‌ها گیر کرد.

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 5

وندی فریاد زد: «کجا رفتی دیزی! الآن بتون‌ها سفت می‌شود و تو به زمین می‌چسبی!»

دیزی گفت: «حال باید چه‌کار کنم؟ چطور بیرون بیایم؟»

رولی گفت: «بدجوری توی بتون‌ها گیر کرده‌ای. چرا مواظب خودت نیستی؟»

دیزی گریه‌اش گرفته بود و نمی‌دانست چه‌کار کند. وندی گفت: «نگران نباش، هر طور شده بیرونت می‌آورم.»

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 6

رولی گفت: «آخه چطوری؟ تو که نمی‌توانی او را بلند کنی!»

وندی گفت: «درست است من نمی‌توانم، اما لوفتی می‌تواند. او جرثقیل است و برای این کارها ساخته شده است. من به کارگاه می‌روم تا لوفتی را به اینجا بیاورم. فقط خدا کند که کارمان سروقت تمام شود.»

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 7

وندی سوار ماک شد و به کارگاه رفت جرثقیل در کارگاه ایستاده بود.

وندی گفت: «راه بیفت لوفتی! به کمک تو احتیاج داریم!»

لوفتی گفت: «چی شده؟»

وندی گفت: «دیزی داخل بتون‌ها گیر کرده است!»

با این حرف، لوفتی آماده شد و به دنبال وندی حرکت کرد. خیابان‌ها شلوغ بود. مدتی طول کشید تا آن‌ها به خیابان اصلی شهر رسیدند وقتی لوفتی، دیزی را دید که در بتون‌ها گیرکرده، قلابش را پایین آورد تا او را از داخل بتون‌ها بیرون بکشد. دیزی قلاب لوفتی را گرفت. لوفتی با تمام قدرت سعی کرد تا دیزی را بیرون بکشد؛ اما بتون‌ها سفت شده بود و چرخ‌های دیزی به زمین چسبیده بود. لوفتی بازهم سعی کرد؛ اما دیزی که دستش خسته شده بود قلاب لوفتی را رها کرد.

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 8

وندی گفت: «دیزی! قلاب را رها نکن! باید ازآنجا بیرون بیایی؟»

لوفتی بازهم قلابش را پایین داد. دیزی دوباره قلاب را گرفت.

جرثقیل با تمام قدرت و یک تکان شدید، دیزی را از میان بتون‌ها کند، او را بلند کرد و کنار خیابان گذاشت. دیزی که خوشحال شده بود گفت: «متشکرم!»

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 9

قسمتی از خیابان باقی مانده بود و باید تعمیر می‌شد. وندی به ما گفت: «بازهم بتون بیاور.»

ماک بیلش را پر از بتون کرد و روی سطح خیابان خالی کرد. وندی گفت: «رولی جان، زود باش! باید این قسمت را هم صاف کنی.»

غلتک حرکت کرد و چند بار جلو و عقب رفت و سطح خیابان را صاف کرد. حالا دیگر خیابان کاملاً صاف و هموار شده بود. وندی به‌طرف روبانی که برای افتتاح خیابان به میله‌ای بسته بودند رفت و گفت: «حالا من جاده را باز می‌کنم» و بعد با قیچی، روبان را از وسط پاره کرد.

کار تمام شده بود. وندی و همۀ ماشین‌ها به کارگاه برگشتند. باب که سروصدای ماشین‌ها را شنید، به کارگاه آمد.

وندی گفت: «سلام باب! کار تمام شد. درست به‌موقع!»

باب گفت: «خسته نباشید. از همۀ شما متشکرم!»

داستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان 10

ماک گفت: «بله! همۀ ما به کمک هم احتیاج داریم!»

ماک این را گفت و عطسه‌ای کرد.

اسکوپ رو به ماک گفت: «ماک! فکر کنم تو هم سرما خورده‌ای و به استراحت نیاز داری!»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28350

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *