تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-داستان-کودکانه-باب-و-اژدها

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک

کتاب داستان کودکانه

باب و اژدها

نویسنده: دیان ردموند
ترجمه: هنگامه اسماعیل‌زاده

به نام خدا

باب بستۀ عایق را داخل بیل ماک گذاشت. بعد رو به ماک و بقیه ماشین‌ها گفت: «خب بچه‌ها! عجله کنید! باید به خانه خانم پوتس برویم!»

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 1

ماک پرسید: «برای چه؟»

وِندی گفت: «برای اینکه اتاق زیرشیروانی او را عایق کنیم. آنجا خیلی سرد است چون گرمای اتاق از طریق سقف خارج می‌شود. می‌رویم سقف را عایق می‌کنیم تا گرما خارج نشود.»

اسکوپ گفت: «آیا می‌توانیم کارها را انجام بدهیم؟»

همگی جواب دادند: «بله، حتماً می‌توانیم.»

در کنار خانۀ خانم پوتس، مدرسه‌ای بود که بچه‌ها در آن درس می‌خواندند. آن روز قرار بود، نمایشی را اجرا کنند. در گوشۀ حیاط مدرسه، لباس‌ها و وسایل نمایش دیده می‌شد. ناگهان سروکلۀ مترسک پیدا شد. او که خیلی بدجنس و بازیگوش بود، اسب چوبی نمایش را برداشت، بر آن سوار شد و دور حیاط مدرسه چرخید.

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 2

مترسک خوشحال بود. چون اسباب‌بازی خوبی پیداکرده بود

مترسک، اسب چوبی را کنار گذاشت و لباس اژدها را برداشت و آن را پوشید. حالا او شبیه یک اژدهای سبزرنگ شده بود، اژدهایی بزرگ و ترسناک.

مترسک با لباس اژدها از مدرسه بیرون رفت تا دیگران را بترساند و اذیت کند. سر راه ماک را دید که به کارگاه برمی‌گشت در دل گفت «خوب است کمی این ماشین قرمزرنگ را اذیت کنم.»

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 3

مترسک جلو دوید و به ماک گفت: «من یک اژدهای جادویی هستم. اگر چشم‌هایت را ببندی، می‌توانم آرزوهای تو را برآورده کنم»

ماک ایستاد و چشم‌هایش را بست. مترسک که می‌خواست ماک را اذیت کند، با ماژیکی که از حیاط مدرسه برداشته بود، روی صورت ماک، دماغ سیاهی کشید. بعد هم برای او سبیل گذاشت.

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 4

حالا ماک شبیه گربه‌ای قرمزرنگ شده بود. مترسک به ماک گفت: «همین‌طور چشم‌هایت را بسته نگه‌دار و در دل آرزو کن»

وقتی ماک چشم‌هایش را باز کرد، اژدها رفته بود. ماک از دل آرزو کرد که ای‌کاش کمی بزرگ‌تر بودم تا می‌توانستم، چیزهای بیشتری را جابه‌جا کنم

ماک راه افتاد و رفت و رفت تا به کارگاه رسید. با دیدن او همۀ ماشین‌ها خندیدند. چون ماک خیلی زشت و بدقیافه شده بود.

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 5

اسکوپ گفت: «ماک، شبیه گربه‌ها شده‌ای!»

ماک از دست مترسک خیلی ناراحت شد.

در خانۀ خانم پوتس، باب و وندی سخت مشغول کار بودند. تازه کارشان را تمام کرده بودند که ناگهان پای باب در کف چوبی اتاق فرورفت.

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 6

وندی گفت: «مواظب باش باب! کف این اتاق، کهنه و پوسیده است!»

باب گفت: «بله، حال باید آن را تعمیر کنیم.»

وندی گفت: «می‌شود آن را تعمیر کرد؟»

باب گفت: «بله مطمئن باش!»

باب پایش را از داخل سوراخ بیرون آورد و به وندی گفت: «ما به کمی گچ احتیاج داریم.»

وندی برای باب، گچ آورد. باب، گچ را با آب مخلوط کرد و با آن، سوراخ سقف را تعمیر کرد.

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 7

وندی هم کار عایق‌بندی سقف را تمام کرد، خانم پوتس به اتاق آمد تا کار باب و وندی را ببیند. باب، سقف را نشان داد و گفت: «نگاه کنید، کارها را تمام کردیم.»

در همان لحظه، لوفتی از بیرون فریاد زد: «باب! وندی! یک اژدهای بزرگ توی جاده بود! او جلوی من پرید و مرا ترساند!»

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 8

وندی گفت: «ولی اژدها که اصلاً وجود ندارد.»

لوفتی گفت: «چرا، من خودم او را دیدم. خیلی بزرگ و ترسناک است!»

وندی گفت: «خیلی خب، حالا می‌رویم و او را پیدا می‌کنیم. من و باب همراه تو می‌آییم. می‌توانی بگویی که دقیقاً کجا بود؟»

مترسک روی جاده بازی می‌کرد. لوفتی او را دید و گفت: «آنجاست! نگاه کنید.»

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 9

وندی به اژدها نگاه کرد و گفت: «این اژدهای واقعی نیست. صدایش برای من آشناست. مطمئنم قبلاً او را دیده‌ام.»

مترسک این را شنید. ترسید و با خود گفت: «حتماً آمده‌اند مرا بگیرند. باید فرار کنم»

مترسک به‌طرف جنگل دوید.

وندی و باب به دنبال مترسک دویدند. داخل جنگل، لباس اژدها به شاخۀ درخت‌ها گیر کرد و پاره شد. ماسکی که به صورت مترسک بود، روی زمین افتاد. وندی مترسک را دید و او را شناخت.

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 10

وندی و باب به همراه مترسک به مدرسه رفتند. بعد هم برای خانم مدیر توضیح دادند که چه اتفاقی افتاده است مدیر گفت: «ما به این لباس احتیاج داریم. امشب بچه‌های مدرسه نمایش دارند و باید آن لباس را بپوشند.»

مترسک از خجالت سرش را پایین انداخت.

داستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک 11

وندی لباسِ پارۀ اژدها را برداشت و از مدرسه بیرون رفت. هیچ‌کس نمی‌دانست وندی به کجا رفت تا اینکه یک ساعت بعد، وندی در لباس اژدها به مدرسه برگشت. او لباس اژدها را تعمیر کرده و آن را پوشیده بود. وندی در لباس اژدها خیلی ترسناک به نظر می‌رسید. مترسک با دیدن او ترسید و فرار کرد.

وندی گفت: «برگرد مترسک! من هستم، وندی!»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28336

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *