شعرهای این کتاب را «ولادیمیر مایاکوفسکی» سروده است. او شاعر بزرگی بود که در حدود صدسال پیش، یعنی به سال ۱۸۹۴ میلادی (۱۲۷۳ خورشیدی) در «باگدادی» که یکی از شهرهای «گرجستان» است به دنیا آمد و نزدیک به سیوهفت سال زندگی کرد.
بخوانیدBlog Layout
داستان کودکانه: پینگو و خانواده || ماجرای تولد بچه پنگوئن
قصه کودکانه: بهزودی پینگو صاحب یک برادر کوچک خواهد شد. مادرش یک تخم بزرگ گذاشته است و درحالیکه روی آن نشسته، یک کلاه نو هم برای پینگو میبافد. پدر هم لباسها را میشوید.
بخوانیدداستان کودکانه: مارمولک کوچولوی دُمبریده | فایدهی دُم برای حیوانات
قصه کودکانه: یک بچه مارمولک دارد روی دیوار بازی میکند. مارِ بزرگی میآید و دُمش را گاز میگیرد. مارمولک کوچولو با تمام قدرتش پا به فرار میگذارد؛ اما دیگر دُمش کنده شده است.
بخوانیدداستان کودکانه: مردی که میخواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ
داستان کودک: روزی بود و روزگاری. مردی بود که میخواست تا ابد زنده بماند. اسمش بودکین بود. او در دهکدۀ کوچکی میزیست که بر کنارۀ رودی در درهای رام و آرام بود که تپههایی سبز و نرم، دورتادورش را گرفته بود.
بخوانیدداستان کودکانه: گوژپشت نُتردام || داستانی پرماجرا از ویکتور هوگو
داستان کودک: در انتهای برج بلند کلیسای «نُتردام»، کوازیمودو (مسئول به صدا درآوردن زنگ کلیسا) ایستاده بود و از بالا به خانهها و کوچههای شهر پاریس نگاه میکرد. «کوازیمودو» انسان مهربان و خوشقلب و درعینحال مرد جوانی بود
بخوانیدداستان کودک: فیلی که میخواست عطسه کند! || درس شجاعت از موش دلیر
قصه کودکانه: یک روز صبح، وقتیکه فیل با تنبلی از خواب بیدار شد، فکر عجیبی به سرش زد. او تصمیم گرفت که سلطان تمام حیوانات جنگل شود. فیل با خودش گفت: «من دیگر از این وضع خسته شدهام.
بخوانیدداستان کودکانه: باب و وِندی || ماجرای تسطیح خیابان
داستان کودکانه: هوا خیلی سرد بود. وندی صبح زود به کارگاه رفت؛ اما باب را ندید. نگران شد. به خانۀ او رفت، دید باب مریض است و کنار بخاری دراز کشیده است. وندی گفت: «سلام باب، سرما خوردهای؟»
بخوانیدداستان کودکانه: باب و اژدها || شیطنت مترسک
قصه کودکانه: باب بستۀ عایق را داخل بیل ماک گذاشت. بعد رو به ماک و بقیه ماشینها گفت: «خب بچهها! عجله کنید! باید به خانه خانم پوتس برویم!» ماک پرسید: «برای چه؟» وِندی گفت: «برای اینکه اتاق زیرشیروانی او را عایق کنیم...
بخوانیدقصه شب کودک: نینی و دفتر نقاشی || جای نقاشی توی دفتر نقاشیه
قصه شب: روزی از روزها پسر کوچولویی از دیدن مداد رنگیهایش خیلی خوشحال شد. آن را مادرش برای او خریده بود. پسر کوچولو مداد رنگیها را گرفت و آنها را نگاه کرد. دوست داشت با آنها چند جور نقاشی بکشد.
بخوانیدقصه شب کودک: ساعتِ توی آینه || آینه، چیز را دو تا نشان میدهد
قصه شب: روزی از روزها خانم یک خانه یک شانه خرید و آن را روبه روی آینه روی طاقچه گذاشت. طاقچه کجاست؟ طاقچه جایی است که قدیمها روی دیوار اتاقها درست میکردند...
بخوانید