تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-داستان-کودکانه-مردی-که-می-خواست--تاابد--زنده-بماند

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ

کتاب داستان کودکان

مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند

به روایت سلینا هَستینگز
تصویرگر: رِگ کارت رایت
ترجمه: رامین کریمیان

به نام خدا

روزی بود و روزگاری.

مردی بود که می‌خواست تا ابد زنده بماند. اسمش بودکین بود. او در دهکدۀ کوچکی می‌زیست که بر کنارۀ رودی در دره‌ای رام و آرام بود که تپه‌هایی سبز و نرم، دورتادورش را گرفته بود.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 1

بودکین زندگی خوش و خرمی داشت: جوان بود و سالم. خانواده‌اش و دوستانِ بسیارش را دوست می‌داشت و همه‌چیز جهان در چشم او زیبا و دوست‌داشتنی بود.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 2

روزی به دیدار زنِ دانای ده رفت که بر کنارۀ رود در غاری منزل داشت. بودکین به او گفت: «می‌خواهم تا ابد زنده بمانم. شما می‌دانید چه باید بکنم؟»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 3

زنِ دانا سری تکان داد و به ناخن‌های سیاه و بلندِ دست‌هایش خیره شد و به او گفت: «سخت است. بسیار سخت. تنها کسی که شاید بتواند جوابت را بدهد مرد پیر جنگل است. او پیرترین کسی است که می‌شناسم. او آن‌قدر پیر است که باید راز زندگی جاودان را بداند.»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 4

بودکین صبح روز بعد راهی جنگل شد. قدری که پیش رفت انبوهِ درختان سبز و تیره، دورتادورش را پوشاندند. جوری که پیش خودش فکر کرد باید این راه، فرسنگ‌ها فرسنگ در دل تونلی سبز و تیره ادامه داشته باشد.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 5

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 6

سرانجام بودکین، مرد پیر جنگل را پیدا کرد که روی تنۀ کاجی بزرگ نشسته بود. کنار او نشست و پرسید: «پیرمرد، آیا درست است که شما تا ابد زنده خواهی ماند؟»

مردِ پیرِ جنگل آهی کشید و گفت: «من تا وقتی‌که آخرین درخت از این درختان سرِ پا باشد زنده‌ام.»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 7

بودکین ناامید شد و گفت: «اما روزی همۀ این درختان قطع خواهند شد؛ و آنگاه شما خواهی مُرد. این به درد من نمی‌خورد. می‌خواهم تا ابد زنده بمانم. چه کسی می‌تواند بگوید که چه‌کار باید بکنم؟»

مردِ پیر باز آهی کشید و گفت: «برو پیش مردِ پیرِ دریاچه. او از من هم پیرتر است. شاید بتواند جوابت را بدهد.»

بودکین مردِ پیرِ دریاچه را پیدا کرد که در کنار دریاچه‌ای بزرگ روی شکم، دراز کشیده بود و قُرت قُرت آب می‌نوشید. بودکین پرسید: «پیرمرد، آیا درست است که شما تا ابد زنده خواهی ماند؟»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 8

مرد پیر دریاچه لبخندی زد چون آب و پُلق‌پُلق کنان گفت: «من تا وقتی‌که آب این دریاچه را تا ته بنوشم زنده‌ام.»

بودکین نگران شد و گفت: «اما این دریاچه روزی خشک خواهد شد و آنگاه شما خواهی مرد. این هم به درد من نمی‌خورد. می‌خواهم تا ابد زنده بمانم. چه کسی می‌تواند بگوید که چه‌کار باید بکنم؟»

مردِ پیر یک شکمِ سیر از آب دریاچه نوشید و گفت: «برو پیش مرد پیر کوهستان. او از من هم پیرتر است. شاید بتواند جوابت را بدهد.»

بودکین به راه افتاد تا مرد پیر کوهستان را پیدا کند. دریاچه را دور زد و از بیابانِ خشک سنگلاخی گذشت. قصرِ مرد پیر کوهستان بالای بلندترین قلۀ بلندترین کوهِ رشته‌کوه‌ها بود و از سنگ خارا درست‌شده بود

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 9

بودکین کشان‌کشان قدم در راهی باریک گذاشت. اول به زمینی رسید که شیبی ملایم داشت. بعد به کوهساری سنگی رسید که بُزهای کوهی، کمی بالاتر از او، از صخره‌ای به صخره دیگر می‌پریدند؛ و سرانجام به دشت گسترده‌ای رسید پوشیده از یخ و سنگ.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 10

مرد پیر کوهستان، خود، دروازۀ قصر را باز کرد و گفت: «خوش‌آمدی. می‌دانم چرا آمده‌ای اینجا. من جوابت را می‌دانم. من تا وقتی‌که این کوه‌ها سرپا باشند زنده می‌مانم.»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 11

بودکین که سرانجام به خواسته‌اش رسیده بود، با خوشحالی فریاد زد: «این همان چیزی است که می‌خواستم! من پیش شما می‌مانم. آن‌وقت من هم تا وقتی‌که این کوه‌ها سرپا باشند زنده خواهم ماند.»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 12

و آن دو چندین صدسال به خوشی و خرمی باهم زندگی کردند تا اینکه روزی بودکین که از بالای برج قصر به دوردست‌ها خیره شده بود، دلش هوای دهکده‌ای را کرد که در آن به دنیا آمده بود.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 13

مرد پیر کوهستان از او خواهش کرد: «به آنجا برنگرد. دهکده‌ای که تو در آن زندگی می‌کردی از بین رفته است و همۀ دوستان و آشنایانت سال‌های سال است که مرده‌اند.»

اما بودکین قصد رفتن کرده بود.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 14

مرد پیر گفت: «می‌بینم که تصمیمت را گرفته‌ای. سوار اسب من شو. نیرومند و تندرو است. یک‌روزه ترا به آنجا می‌برد و برمی‌گرداند اما …» مرد پیر به اینجا که رسید نگران و پریشان شد. «هرچه پیش آمد مبادا از اسب پیاده شوی. تنها در صورتی سلامت می‌مانی که از اسب پیاده نشوی.»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 15

بودکین قول داد که به‌دقت به نصیحت‌های دوستش عمل کند. سوار اسب شد و مثل برق و باد تاخت. از راه باریک کوهستانی گذشت، از دشت گذشت، از بیابان گذشت، دریاچه را دور زد، از میان جنگلِ سبزِ انبوه گذشت و پا در راهی گذاشت که به دهکده‌اش در دره می‌رسید.

دره بود، رود بود، درست همان‌طور که بودکین به یاد داشت.

اما دهکده حالا شهری شده بود بزرگ. شهر پر بود از خیابان‌ها و چهارراه‌ها و خانه‌های سر به فلک کشیده و نشانه‌های عجیب‌وغریب؛ و خیابان‌ها پُر بود از چهره‌هایی که بودکین نمی‌شناختشان.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 16

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 17

غروب که شد، بودکین غمگین و افسرده راه خانه را پیش گرفت.

در راه، گاری شکسته‌ای دید که اسبی پیر و فرتوت آن را می‌کشید. پیرمردِ گاری چیِ بی‌پناه کنار گاری‌اش نشسته بود و سرش را توی دست‌هایش گرفته بود. صدها جفت کفش پاره‌پوره توی راه ریخته بود.

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 18

پیرمرد تا بودکین را دید، فریاد زد: «آقا، کمک کنید لطفاً! چرخ گاری‌ام دررفته است.»

بودکین، دلواپس گفت: «دلم می‌خواهد کمکتان کنم، اما نمی‌توانم. نباید از اسبم پیاده شوم.»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 19

ولی پیرمرد آن‌قدر بدبخت می‌نمود که بودکین دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و چرخ گاری را جا انداخت

مرد به گرمی از بودکین سپاسگزاری کرد. بودکین که حالا یک پایش را در رکاب کرده بود، ایستاد. تکه ابری از روی ماه که از پشت درختان بالا می‌آمد، گذشت. بودکین حس کرد پس گردنش یخ کرده. گفت: «تشکر لازم نیست. خوشحال شدم که کاری از دستم برآمد؛ اما بگویید شما که هستید و این کفش‌های پاره‌پوره را به کجا می‌برید؟»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 20

پیرمرد خندید و برق شادمانی در چشمانش درخشید. دستش را به نرمی روی بازوی بودکین گذاشت و به نجوا گفت: «من مرگ هستم و این‌ها کفش‌هایی است که وقتی دنبال تو بودم پاره کرده‌ام.»

داستان کودکانه: مردی که می‌خواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ 21

the-end-98-epubfa.ir

نتیجه‌گیری:

بودکین سال‌ها از مرگ فرار کرد؛ اما سرانجام خودش با پای خودش به پیشواز مرگ رفت. سرانجام عمر بودکین هم تمام شد و از دنیا رفت. چون مرگ حق است و هر انسانی سرانجام می‌میرد.

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28419

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *