جاده که مانند سایر جادههای از وسط دره و بین زمینهای سنگلاخ و لمیزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندمزاری وحشی و تک افتاده میگذشت پس از عبور از کنار خانهی سفید کوچکی که در میان گندمزار بود چنانکه گوئی ادامهاش بیفایده است ناگهان به پایان رسید.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : مرگ
قصه مصور کودکانه: آدم برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست
برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برفها زانو زده بود و برفها را جمع میکرد تا کار ساختن آدمبرفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصهی بزرگ. او دلش برای خانمباجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود.
بخوانیدقصه کودکانه مذهبی: عُزیر پیامبر و الاغ او || انسان با مرگ از بین نمیرود.
حُضرت عُزیر که از پیامبران الهی بود، برای انجام مسافرتی الاغی خرید و برای دیدن برادرش بهسوی شهر انطاکیه (شهری در نزدیکی دریای مدیترانه و در جنوب کشور ترکیه) حرکت کرد. روزها درحرکت بود و هرچه به خانهی برادرش نزدیکتر میشد، بیشتر احساس شادمانی و خوشحالی میکرد؛
بخوانیدقصه کودکانه سرگذشت یک مادر ، سرنوشتی به نام مرگ || هانس کریستین اندرسن
مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن میترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. بهسختی حرف میزد و گاهی هم نفسی عمیق میکشید؛
بخوانیدداستان کودکانه: مردی که میخواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ
داستان کودک: روزی بود و روزگاری. مردی بود که میخواست تا ابد زنده بماند. اسمش بودکین بود. او در دهکدۀ کوچکی میزیست که بر کنارۀ رودی در درهای رام و آرام بود که تپههایی سبز و نرم، دورتادورش را گرفته بود.
بخوانید