دنیای کودکان

قصه کودکانه: قارچ بی‌کلاه | من یک کودک استثنایی هستم

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قارچ-بی‌کلاه

در یک‌طرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت می‌پرید. از این شاخه به آن شاخه می‌رفت. روی هر شاخه‌ای که می‌نشست، می‌گفت: «می‌دانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد.

بخوانید

قصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-درختی-که-به-دادگاه-رفت!

در زمان‌های خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او می‌خواست به سفر برود. کیسه‌ای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکه‌ها بود. او نمی‌خواست آن را همراه خودش ببرد. می‌ترسید در بین راه دزدها سکه‌هایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکه‌ها را پیش کسی بگذارد و برود.

بخوانید

قصه کودکانه: شیر و آب | عاقبت کم فروشی و خیانت در فروش

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شیر-و-آب

رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار می‌کرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا می‌رفت و گوسفندها را می‌چراند. گوسفندها جلو می‌افتادند. آرام‌آرام راه می‌رفتند و علف‌های خوشمزه و آبدار را بااشتها می‌خوردند

بخوانید