دنیای کودکان

قصه کودکانه: گردوهای کلاغ | حرص و طمع کار خوبی نیست.

قصه-شب-کودک-گردوهای-کلاغ

کلاغی بود که گردو را خیلی دوست می‌داشت. طوری که جانش بود و گردو و اگر کسی اسم گردو را می‌آورد آب از دهان او سرازیر می‌شد. این کلاغ همیشه با خودش می‌گفت: «می‌شود من یک روز لانه‌ام را پر از گردو کنم، آن‌قدر که دیگر جایی برای خودم هم نباشد؟»

بخوانید

قصه کودکانه: دریاچه‌ای پر از قو || در کنار دوستان، تنها نیستیم!

قصه-کودکانه-دریاچه‌ای-پر-از-قو

دریاچه‌ی زیبایی بود، آبی آبی. این دریاچه کنار کوه‌هایی پر از درختان سبز قرار داشت. توی دریاچه پر بود از ماهی‌های رنگارنگ. روی دریاچه پر بود از قوهای سفید و زیبا؛ اما بین این قوهای سفید، قوی سیاه قشنگی بود که از رنگ خودش خوشش نمی‌آمد.

بخوانید

قصه کودکانه: مداد رنگی‌های دوستی || هرچه داریم، با هم قسمت کنیم!

قصه-کودکانه-مداد-رنگی‌های-دوستی

مریم و نرگس، دو دوست کوچولو و خوب هستند که خانه‌هایشان کنار هم قرار دارد و فقط با یک دیوار آجری کوتاه از هم جدا می‌شود. آن‌ها بیشتر ساعت‌های روز را باهم می‌گذرانند، بازی می‌کنند، به قصه‌هایی که مادرانشان تعریف می‌کنند گوش می‌دهند و خانه‌ی یکدیگر به مهمانی می‌روند؛

بخوانید

قصه کودکانه: کتاب جنگل || ارزش کتاب، کتابخوانی و مطالعه در رشد کودک

قصه-کودکانه-کتاب-جنگل

در یک روز قشنگ بهاری، خرگوش کوچولو به‌طرف خانه‌ی جوجه‌تیغی می‌رفت که از او دو تا سیب بگیرد. توی راه آواز می‌خواند و با پروانه‌ها بازی می‌کرد. همین‌طور که راه می‌رفت ناگهان پایش به چیزی خورد. به زمین که نگاه کرد دید یک کتاب روی زمین افتاده.

بخوانید

قصه کودکانه: چطور به لانه‌ام برسم؟ || توانایی هایت را بشناس!

قصه-کودکانه-چطور-به-لانه‌ام-برسم؟

توی یک بیشه‌ی بزرگ و باصفا، روی درختی بلند که تنه‌ی محکمی داشت، لانه‌ی کوچکی بود که جوجه گنجشکی با پدر و مادرش در آن زندگی می‌کرد. جوجه گنجشک هنوز خیلی کوچولو بود و نمی‌توانست پرواز کند، به همین خاطر، پدر و مادرش اجازه نمی‌دادند که او به‌تنهایی از خانه بیرون برود.

بخوانید