دنیای کودکان

قصه کودکانه: پیرمرد و پادشاه | همیشه تلاش کن و امیدوار باش!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پیرمرد-و-پادشاه

در شهری دور، پادشاهی زندگی می‌کرد. او یک روز تصمیم گرفت به شهرهای مختلف برود و زندگی مردم را از نزدیک ببیند. پادشاه لباس معمولی پوشید تا کسی او را نشناسد. آن‌وقت به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به روستایی رسید.

بخوانید

قصه کودکانه: قلی و پروانه || دوست جدید

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قلی-و-پروانه

قلی یک دوست سبز داشت. دوست او با همه‌ی دوست‌ها فرق داشت. او یک قورباغه‌ی کوچولو بود. قلی صدایش می‌کرد: «قورقوری.» قلی مثل هرروز صبحانه‌اش را خورد و به برکه‌ی نزدیک خانه‌شان رفت. خانه‌ی آن‌ها کنار یک جنگل سبز بود.

بخوانید

قصه کودکانه: بیدبیدک و بابا جمعه | فایده یک کت کهنه

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب--بیدبیدک-و-بابا-جمعه

بیدها حشره‌های کوچولویی هستند که دوست دارند در لباس‌های کهنه زندگی کنند؛ لباس‌ها و پتوهای پشمی و خلاصه هر چیزی که گرم‌ونرم باشد. بیدبیدک قصه‌ی ما اول یک بید کوچولو بود. قبل از آن‌هم به‌صورت یک تخم بید.

بخوانید

قصه کودکانه: هوشی و کوشی | در جستجوی یک خانه گرم و نرم

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هوشی-و-کوشی

دوتا موش بودند. یکی اسمش هوشی بود و دیگری کوشی، آن‌ها باهم خیلی دوست بودند هوشی و کوشی زیر درختی نشسته بودند. باد سردی می‌وزید. هوشی گفت: «زمستان به‌زودی می‌آید. باید برای خواب زمستانی‌مان دنبال خانه بگردیم.»

بخوانید