تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-داستان-کودکانه-هری-و-دایناسورها-به-مدرسه-می‌روند-(12)-

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند

کتاب داستان کودکانه

هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند

مدرسه، خانۀ ماست!

نویسندگان: آدریان رینولدز – آیان ویبرو
مترجم: کتایون جهانگیری
یک توضیح کوچولو:

بچه‌ها! در این داستان قشنگ، دایناسورها هنگام غرش کردن، این صدا را از خودشان درمی‌آورند: «رو آآآآه»! اینطوری:

به نام خدا

امروز برای هَری، روز بزرگی است. او به یک مدرسۀ جدید می‌رود.

هری خیلی هیجان دارد چون دوستش، چارلی هم به همان مدرسه می‌آید.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 1

استگوساروس گفت: «من دوست ندارم به مدرسه بیایم؛ تریسراتوپس به من گفته، اجازه ندارم سر کلاس صدای «روآه» از خودم درآورم.»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 2

ولی مادر به او اطمینان داد: «نباید نگران باشی. من مطمئن ام تو از مدرسه خوشت خواهد آمد.»

هری مثل یک معلم سوت زد و بعد فرمان داد: «دایناسورهای من، دوبه‌دو دست‌های همدیگر را بگیرید! حالا بدون حرف زدن بپرید داخل سطلتان.»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 3

همۀ دایناسورها به‌غیراز استگوساروس، داخل سطل آبی پریدند. استگوساروس خیلی مضطرب بود. تمام باله‌های او می‌لرزیدند و جلینگ جلینگ می‌کردند.

مادر، هری را به مدرسه برد.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 4

وقتی مادر و هری به مدرسه رسیدند، خانم رانس جلوی کلاس منتظر ایستاده بود تا بچه‌ها وارد کلاس شوند. خانم معلم گفت: «سلام هری، به مدرسه جدید خوش‌آمدی.»

بچه‌ها از پدر و مادرهایشان خداحافظی کردند.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 5

خانم رانس جالباسی را به هری نشان داد و گفت: «تو هم می‌توانی مثل بقیه، ظرف غذایت را اینجا بگذاری.»

هری خجالت می‌کشید. به همین خاطر نتوانست از خانم رانس اجازه بگیرد تا سطل دایناسورهایش را به کلاس ببرد. دایناسورها مجبور شدند کنار جالباسی منتظر بمانند.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 6

هری چون دایناسورهایش را ازدست‌داده بود اصلاً از بودن در کلاس لذت نمی‌برد. او نه به میز نقاشی‌اش علاقه‌ای نشان می‌داد و نه تکالیف کلاسی برایش جالب بودند.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 7

علاوه بر این‌ها، هری خیلی ناراحت شد. چون دید یک پسربچۀ تازه‌وارد گریه می‌کند. از زمانی که مادر پسربچه رفته بود، او بولدوزرش را بغل گرفته بود و یک کلمه حرف نزده بود. حتی اسمش را هم نگفته بود.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 8

موقع زنگ تفریح، بچه‌ها همه به حیاط مدرسه رفتند. هرچند هری، بازی کردن با بچه‌ها را خیلی دوست دارد ولی این بار، بدون دایناسورهایش، حتی بالا رفتن از نردۀ بازی هم برایش لذتی نداشت.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 9

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 10

بچه‌ها به کلاس برگشتند. پسربچۀ «بولدوزر به بغل» هنوز ساکت بود و حرف نمی‌زد.

هری گفت: «شاید او می‌خواهد به دستشویی برود.» و بعد پیشنهادی به معلم داد: «من می‌توانم راه را به او نشان بدهم!»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 11

در تمام مسیر، پسربچه ساکت بود، حتی وقتی برمی‌گشتند هم، یک کلمه حرف نزد. هنگامی‌که از کنار جالباسی رد می‌شدند، صدایی غمگین به گوششان رسید که به آهستگی می‌گفت: «رو آآآآ ه!»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 12

– «این‌ها دایناسورهای من هستند. دلشان برای من تنگ شده است. دوست داری آن‌ها را ببینی؟»

پسربچه، سرش را به علامت موافقت تکان داد و هری، دایناسورها را به او معرفی کرد:

«این آپاتوساروس است و این‌یکی آنکیساروس. این هم اسکلیدساروس من است.»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 13

هری، استگوساروس را صدا کرد: «بیا بیرون، خجالت نکش!» ولی استگوساروس فقط زمزمه‌ای کرد.

هری گفت: «آهان، فهمیدم!» و بعد به پسربچه گفت:

«اگر به استگوساروس اجازه بدهی با بولدوزرت دوری بزند، آن‌وقت بیرون خواهد آمد.»

پسربچه قبول کرد و بولدوزر را به هری داد.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 14

هری و پسربچه به کلاس برگشتند. خانم رانس گفت:

«اوه، چه خوب؛ دایناسور! من عاشق دایناسورها هستم. ببینم آن‌ها بلدند بگویند «رو آآآه؟»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 15

دایناسورها همه باهم گفتند: «رو آآآه!»

و با همان یک نفس، تمام پنجره‌ها باز شدند.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 16

خانم رانس گفت: «خدای من! این یک «روآه» واقعی بود!»

همه در کلاس سر جایشان نشستند.

خانم رانس گفت:

«حالا ما برای جالباسی‌هایمان، اسم‌های جدیدی انتخاب می‌کنیم. هرکسی بلد است اسمش را بنویسد، دستش را بلند کند!»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 17

پسربچه‌ای که بولدوزر داشت، دستش را بلند کرد.

خانم رانس لبخندی زد و گفت: «خب، تو چه اسمی را می‌خواهی بنویسی؟»

پسربچه در جواب گفت: «جکوساروس.»

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 18

این اولین کلمه‌ای بود که بر زبان آورد و شوخی خیلی بامزه‌ای هم بود.

هری واقعاً احساس خوشحالی می‌کرد. چارلی، هری و بقیه دوستان جدید جک، پهلوی یکدیگر پشت میز، کنار دایناسورها نشستند.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 19

بچه‌ها خندیدند و دایناسورها هم «روآه» گفتند. بعد همگی برچسب‌های قشنگی کشیدند که نشان می‌داد هر جالباسی به چه کسی تعلق دارد.

کتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه می‌روند 20

پایانوساروس

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=31879

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *