تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه علاءالدین و غول چراغ جادو

قصه کودکانه: علاءالدین و چراغ جادو

کتاب قصه کودکانه مصور علاءالدین و غول چراغ جادو

قصه کودکانه

علاءالدین و چراغ جادو

کتاب قصه کودکانه مصور علاءالدین و غول چراغ جادو
از مجموعه داستان های شقایق
انتشارات دادجو
ترجمه: حبیبیان فرایند
OCR، بازخوانی، بهینه‌سازی و تنظيم: دنیای قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

در روزگاران کهن در سرزمینی دوردست، خیاط بینوایی زندگی می‌کرد به نام مصطفی. او به‌زودی مرد و خانواده خود را تنها گذاشت.

یک روز که پسر مصطفی روبروی خانه خود بازی می‌کرد یک مرد ناشناس را در برابر خود دید. او از پسرک پرسید:

«تو علاءالدین هستی؟»

پسرک گفت: «بله، من علاءالدین هستم.»

آن مرد ناشناس گفت: «من برادر پدر تو هستم، چون می‌دانم که شما بسیار بی‌چیز و نیازمند هستید این کیسه سکه طلا و این حلقه جادو را برایتان آوردم.»

آنگاه آن مرد ناشناس از علاءالدین خواست که فردا با او به گردش برود. پسرک خواهش مرد بخشنده را پذیرفت. مادر علاءالدین همین‌که سکه‌ها را دید ماتش برد و گفت: «عجیبه! تو عمو نداری!»

فردای آن روز، آن مرد ناشناس به هنگام، پیدا شد و پس‌ازآن که از مرکز بازرگانی شهر گذشتند آن مرد گفت:

«اینک، اگر دلت بخواهد بیا برویم به ده. من می‌خواهم چیزی را به تو نشان بدهم.»

به‌هرحال علاءالدین بی‌ترس و بیم به دنبال او رفت. آن‌ها به یک جای پرت از جاده رسیدند که در آنجا سنگ بزرگی دیدند که یک حلقه آهنی در میانه آن بود. عموی دروغی علاءالدین به انگشتری که به انگشت داشت دست کشید و از آن سنگ شعله‌ای بزرگ و دودی برخاست و جابه‌جا شد، مانند آن‌که یک نیروی زیاد آن را از جا کنده باشد. زیر آن سنگ یک چاه بود. مرد ناشناس به علاءالدین دستور داد:

«برو توی چاه و چراغی که در آنجا هست را برای من بیاور.»

عموی دروغی علاءالدین به انگشتری که به انگشت داشت دست کشید و از آن سنگ شعله‌ای بزرگ و دودی برخاست

علاءالدین که تا اینجا از دیده‌های خود به سرگیجه افتاده بود، بی‌درنگ دستور را انجام داد. راستی راستی که در آن غار یک چراغ بود؛ اما پسرک که اینک کمی بدگمان شده بود، نمی‌خواست با آن چراغ بالا بیاید. عمو که بی‌تابی می‌کرد و سراپا خشم بود، چیزهای شگفت‌آوری گفت و آن سنگ، با حلقه آهنی، روی آن غار را گرفت، انگار با جادو این کار را کرد.

علاءالدین گمان می‌کرد که نمی‌تواند از این غار بیرون بیاید؛ اما شگفت‌انگیزترین چیز رخ داد. او ناخودآگاه به چراغ دست کشید و از چراغ یک شعله و صدای کرکننده درآمد؛ و آنگاه یک جن پیدا شد که پس از دولا شدن تا زانو گفت: «علاءالدین! من نوکر شما هست و از من هرچه می‌خواهی بگو.»

پسرک گفت: «پیش از همه می‌خواهم ازاینجا بیرون بیایم.»

او هنوز خواست خود را بر زبان نیاورده بود که سنگ در غار از جا جَست و به هوا رفت و راه باز شد و علاءالدین چراغ را گرفت و آمد بیرون؛ بی آن کوچک‌ترین ردی از عموی دروغی خود پیدا کند.

وقتی علاءالدین رسید به خانه و آنچه را که روی داده بود به مادرش بازگو کرد، او با شک و دودلی گفت: «من نمی‌توانم باور کنم که یک جن از یک چراغ ساده بیرون بیاید.»

علاءالدین برای این‌که به مادرش نشان بدهد که دروغ نمی‌گوید به چراغ دست کشید و آن جن پدیدار شد و مادرش را شگفت‌زده کرد. خود علاءالدین نیز که هنوز به این جن عادت نکرده بود وا‌رفت.

علاءالدین نیز که هنوز به این جن عادت نکرده بود وا‌رفت.

این بار علاءالدین از جن یک سفره خوراکی‌های رنگین و خوشمزه خواست. تا او آرزو کرد، خوراک‌ها به او داده شد. آنگاه آرزو کرد دارایی فراوانی داشته باشد، آن جن پیرامون او را پر از سکه‌های طلا، گوهرهای گران‌بها و همه گونه سنگ‌های باارزش کرد. در این هنگام آن زن و پسرش بسیار خوشبخت بودند. چون‌که همه‌چیز داشتند. از این گذشته، آن چراغ جادو را داشتند که بیش از همه گنجینه‌های خود به آن ارزش می‌دادند.

آن جن پیرامون او را پر از سکه‌های طلا، گوهرهای گران‌بها و همه گونه سنگ‌های باارزش کرد.

زد و علاءالدین عاشق دختر فرمانروا شد. او از مادرش خواست به خواستگاری دختر فرمانروا برود. مادر مهربان رفت به خواستگاری و فرمانروا گفت: علاءالدین باید یک‌چیز بسیار باارزش، مثلاً کاخی بزرگ‌تر از کاخ خودش به دختر بدهد.

مادر علاءالدین برگشت به خانه و گفته فرمانروا را به پسرش گفت. علاءالدین دست کشید به چراغ و همین‌که جن آمد به او گفت: «من یک کاخ باشکوه می‌خواهم که درست دو برابر کاخ فرمانروا باشد.» جن سر خم کرد و جابه‌جا ناپدید شد. فردای آن روز، فرمانروا تا چشمش افتاد به یک کاخ شکوهمند که بسیار بزرگ‌تر و بهتر از کاخ خودش بود دستور داد جشن عروسی دخترش و علاءالدین هرچه زودتر برگزار شود.

علاءالدین و همسرش تا چندی بسیار خوش و خوشبخت زندگی کردند تا یک روز که عموی دروغی به کاخ او آمد. عموی دروغی خود را به شکل یک فروشنده چراغ درآورده بود. همسر علاءالدین چراغ جادو را فروخت به آن مرد. او فکر می‌کرد این چراغ به درد نمی‌خورد.

برای عموی دروغی همین بس بود که دستی به چراغ بکشد و آن جن بیاید. این کار را کرد و جن آمد و گفت «گوش‌به‌فرمانم» مرد جادوگر می‌خواست از علاءالدین سخت انتقام بگیرد. او به جن گفت: «از تو می‌خواهم این کاخ را ازاینجا برداری ببری به‌جایی که من به تو نشان می‌دهم.»

زن علاءالدین با گریه و جیغ‌وداد از او می‌خواست این کار را نکند و آن مرد حقه‌باز و جادوگر خندید و گفت:

«من انتقام خودم را از علاءالدین گرفتم. تو هیچ راه فرار نداری…» زن چاره‌ای نداشت مگر این‌که بنشیند و چشم‌به‌راه شوهرش باشد. چون او می‌دانست علاءالدین او را بسیار دوست دارد و هرگز ناامید نمی‌شود و سرانجام او را پیدا می‌کند.

عموی دروغی علاءالدین یک روز به او گفت: «می‌بینم ساکت و آرام نشسته‌ای، امیدواری که او بیاید و تو را پیدا کند و ازاینجا ببرد … این امیدواری پوچی است، از آن دست بردار. علاءالدین هرگز تو را پیدا نخواهد کرد، ها، ها ها.»

علاءالدین هرگز تو را پیدا نخواهد کرد

باری، علاءالدین ناامیدانه همه‌جا را می‌گشت. او از هرکسی سراغ کاخ خود را می‌گرفت، اما همیشه این پاسخ را می‌شنید. «من ندیدم، کاخ شما رازگونه پیدا و ناپدید شد.»

علاءالدین ناامیدانه همه‌جا را می‌گشت.

و آنگاه سر زبان‌ها افتاد که کاخ هم مانند خود علاءالدین افسون شده بود. علاءالدین به‌ناچار دست به دامان فرمانروا شد. فرمانروا به او گفت: «من بسیاری از آدم‌های خود را فرستاده‌ام تا در سرزمین زیر فرمان خودم بگردند، اما گزارش‌ها دلگرم‌کننده نیست. کوچک‌ترین نشانی از کاخ تو و دختر من به دست نیامده …»

علاءالدین ناگهان به یاد حلقه‌ای افتاد که عموی دروغی به او داده بود. او به حلقه دست کشید و یک جن دیگر پیدا شد و به علاءالدین گفت: «من به‌اندازه جن چراغ جادو کاربُر نیستم اما می‌توانم تو را به آنجایی که کاخ و همسر شما هستند، راهنمایی کنم.»

او به حلقه دست کشید و یک جن دیگر پیدا شد و به علاءالدین گفت

او علاءالدین را به یک سرزمین دورافتاده برد و علاءالدین کاخ را در آنجا دید و تندوتیز وارد آن شد. همسرش تا علاءالدین را دید فریادکنان گفت: «علاءالدین جان! تو چه خوب هستی، می‌دانستم که مرا نجات می‌دهی!»

علاءالدین پرسید: «چراغ جادو کجاست؟» او می‌ترسید که چراغ جادو در دست آن مرد جادوگر که هیچ جا پیدایش نبود باشد. همسرش گفت: «روی آن میز کوچک است.» علاءالدین آرامش خود را بازیافت و آن چراغ جادوی باارزش را به دست گرفت. او به چراغ دست کشید و تا جن پیدا شد به او گفت: «می‌خواهم این کاخ در همان جای اولش باشد. از تو می‌خواهم که آن مرد جادوگر را بگیری و به‌جای دوری ببری و زندانی کنی تا دیگر نتواند دست به تبهکاری بزند.»

از تو می‌خواهم که آن مرد جادوگر را بگیری و به‌جای دوری ببری و زندانی کنی

جن چراغ جادو هرچه را علاءالدین فرمان داد به انجام رساند و زن و شوهر جوان با آرامش، خوش و شادکام زیستند.

و زن و شوهر جوان با آرامش، خوش و شادکام زیستند.

پایان

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=22622

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *