تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 1

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو

کتاب قصه خیالی کودکان

افسانه‌ی: علاءالدین و چراغ جادو

مترجم: آرش محسنی

به نام خدا

در روزگاران قدیم، در شهری به اسم «آگرابا» [عقربه] پسری زندگی می‌کرد که خیلی فقیر و بیچاره بود؛ اما این پسر، قلبی مهربان و چهره‌ای دوست‌داشتنی داشت. مردم کوچه و بازار او را علاءالدین صدا می‌کردند.

تنها سرگرمی علاءالدین، میمونی به اسم «اَبو» بود. علاءالدین این میمون را خیلی دوست داشت و هرکجا می‌رفت او را همراه خود می‌برد. علاءالدین آرزو داشت تا زندگی خوبی به دست آورد و بتواند مثل همۀ آدم‌های خوشبخت، در آرامش زندگی کند. تا اینکه یک روز در قصر سلطان ماجرای تازه‌ای اتفاق افتاد.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 2

آن روز سلطان شهر «آگرابا» دخترش «یاسمین» را صدا زد و گفت: «تو دیگر بزرگ شده‌ای! تا سه روز دیگر، قبل از اینکه روز تولدت فرا برسد، باید با جعفر، مشاور من ازدواج بکنی.»

یاسمین گریه‌کنان گفت: «پدر، من نمی‌توانم با کسی که او را دوست ندارم ازدواج کنم. حتی اگر این شخص یک شاهزاده باشد، چه برسد به آدمی مثل جعفر که مشاور شماست.»

یاسمین این حرف را زد و گریه‌کنان به‌سوی «با» دوید و به نزد همبازی خود ببر کوچولو رفت و او را بغل کرد.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 3

ببر کوچولو پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

یاسمین گفت: «پدرم می‌خواهد به‌زور مرا به جعفر شوهر دهد. برای همین تصمیم گرفته‌ام قصر را ترک کنم.»

صبح روز بعد، یاسمین شِنِل خود را پوشید و مخفیانه از قصر خارج شد و به‌سوی بازار شهر حرکت کرد. یاسمین رفت و رفت تا به بازار میوه‌فروشان رسید. در آنجا چشمش به سیب‌های سرخی افتاد که روی پیشخوان فروشنده‌ای چیده شده بود. یاسمین بی‌توجه به اطرافش، یک سیب برداشت تا آن را بخورد. او نمی‌دانست که باید برای سیبی که برداشته است پول بپردازد.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 4

فروشنده که او را نمی‌شناخت فریاد کشید: «آی خانم کجا می‌روی؟ آی دزد، آی دزد!»

چند نفر به دنبال یاسمین دویدند تا او را دستگیر کنند اما در همین موقع علاءالدین به همراه میمون مهربانش که ازآنجا عبور می‌کرد متوجه ماجرا شد و یاسمین را از چنگ مردم نجات داد.

نگهبانان قصر سلطان که در شهر به دنبال یاسمین می‌گشتند، ناگهان چشمشان به علاءالدین افتاد که با عده‌ای درگیر شده است. آن‌ها علاءالدین را دستگیر کردند؛ اما یاسمین که کمی دورتر شاهد ماجرا بود، فریاد کشید – «من به‌عنوان شاهزاده دستور می‌دهم، او را آزاد کنید. او هیچ گناهی ندارد.»

علاءالدین با تعجب به یاسمین نگاه کرد و گفت: «پس شما دختر سلطان هستید؟»

سردستۀ نگهبانان به علاءالدین مهلت حرف زدن نداد و در جواب یاسمین گفت که به دستور جعفر، مشاور دست راست سلطان، باید هم شما و هم این پسر را به قصر ببریم.

اما بشنوید از جعفر، مشاورِ بزرگِ سلطان!

جعفر آدم حیله‌گر و شیطانی بود که می‌خواست با تصاحب دختر سلطان، وارث سلطنت شود و تمام پول‌های سلطان را به چنگ بیاورد. جعفر می‌دانست که برای رسیدن به این مقصود، باید اول به چراغ جادو دست پیدا کند. چراغ جادو کجا بود؟ در یک غار بزرگ که در صحرایی دورافتاده قرار داشت. این غار به شکل سر یک ببر بود؛ و هیچ راهی برای داخل شدن به آن وجود نداشت. جادوگران قصر سلطان، به جعفر گفته بودند که درِ سنگی این غار فقط به روی پسری به اسم علاءالدین باز خواهد شد.

جعفر وقتی فهمید که آن پسر زندانی، همان علاءالدین است، خود را به شکل گدایی درآورد و مخفیانه علاءالدین و میمون او «ابو» را از سیاه‌چال نجات داد و به همان صحرای دوردست برد.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 5

جعفر به علاءالدین گفت: «در مقابل این خدمتی که من به تو کرده‌ام، خواهشی دارم و آن این است که به داخل این غار بروی و چراغی را که آنجاست برای من بیاوری!»

علاءالدین که جعفرِ حیله‌گر را نشناخته بود، خواهش او را قبول کرد و به‌طرف غار رفت. دیوار سنگی غار صدایی کرد و درِ غار باز شد. علاءالدین و «ابو» داخل غار شدند. آن‌ها چشمشان به یک قالیچۀ زیبا و یک چراغ و یک تکه طلا افتاد. در همین موقع صدایی در غار پیچید که به آن‌ها می‌گفت شما حق ندارید دست به طلا بزنید.

علاءالدین چراغ را برداشت و میمون هم قالیچه را به خود بست تا از غار خارج شوند؛ اما میمون بازیگوش هوس کرد که آن تکه طلا را بردارد و با خود بیرون ببرد. وقتی میمون دست به طلا زد، صدای هولناکی در غار پیچید و تمام غار شروع به لرزیدن کرد.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 6

علاءالدین که حسابی ترسیده بود، چراغ را در دست گرفت تا فرار کند؛ اما ناگهان از داخل لولۀ چراغ، دودی بیرون آمد و بعد، آن دود، به غولی بزرگ تبدیل شد.

علاءالدین که حسابی از غول ترسیده بود گفت: «تو کی هستی؟»

غول گفت:

– «من غول چراغ جادو هستم و از این به بعد وظیفه دارم تا در خدمت شما باشم و سه آرزوی بزرگ شما را برآورده سازم.»

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 7

علاءالدین که به شاهزاده یاسمین فکر می‌کرد به غول گفت:

– «من آرزو می‌کنم یک شاهزاده باشم تا بتوانم با شاهزاده یاسمین ازدواج کنم.»

غول خندۀ بلندی کرد، دست‌هایش را به هم مالید و ناگهان علاءالدین، خود را در لباس شاهزاده‌ای دید که در کنار یک فیل بزرگ ایستاده است. این فیل، همان «ابو» میمون همراه علاءالدین بود.

غول به علاءالدین گفت: «از این قالیچه هم برای گردش و سفر می‌توانی استفاده کنی. چون این قالیچۀ پرنده است.»

علاءالدین راهیِ قصر سلطان شد و خود را شاهزاده «علی ابابوا» معرفی کرد. او شاهزاده خانم را دعوت کرد تا به همراه او سوار قالیچۀ پرنده شوند و در شهر گردش کنند. شاهزاده یاسمین که نمی‌دانست او همان علاءالدین است، خیلی از او خوشش آمد و با خود گفت: «این شاهزاده حتماً همسر آیندۀ من خواهد بود.»

اما بشنوید از جعفر بدجنس و حیله‌گر!

جعفر که از ماجرای «شاهزاده علی» باخبر شده بود دستور داد تا مخفیانه او را دستگیر کنند و از بالای قصر به رودخانه پرتاب کنند. هنگامی‌که نگهبانان، علاءالدین را از بالای قصر به رودخانه پرتاب کردند، بین زمین و آسمان، غول چراغ جادو -که به شکل یک زیردریایی در آمده بود- به فریادش رسید و به دستور علاءالدین، او را از مرگ نجات داد.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 8

علاءالدین فوراً به قصر برگشت تا سلطان را از ماجرا باخبر کند؛ اما وقتی وارد قصر شد دید که سلطان به‌وسیله چوب‌دستی جعفر، جادو شده و دارد به یاسمین دستور می‌دهد که حتماً باید با جعفر ازدواج کند. علاءالدین پیش‌دستی کرد و با سرعت به‌طرف جعفر دوید و چوب جادویی او را گرفت و آن را شکست. در همین موقع سلطان به حالت عادی خود بازگشت. جعفر که فرار کرده بود و پشت ستون قصر پنهان شده بود، فهمید که شاهزاده علی، همان علاءالدین است که به‌وسیلۀ چراغ جادو، این قدرت را پیدا کرده است. پس او به این فکر افتاد تا چراغ را از علاءالدین برباید.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 9

جغدی که در بالای ستون‌های قصر پنهان شده بود، با دیدن شاهزاده علی فهمید که او همان علاءالدین است که به‌وسیلۀ چراغ جادو قدرت پیدا کرده است. جغد این خبر را به طوطیِ دست‌آموز جعفر داد و طوطی هم در یک فرصت مناسب به اتاق علاءالدین رفت و چراغ جادو را برای صاحب خود جعفر آورد.

جعفر که در حال تمیز کردن چراغ جادو بود، ناگهان متوجه شد غولی در مقابل او ظاهر شده است. غول جلوی جعفر تعظیم بلندی کرد و گفت: «از این به بعد شما رئیس من و من غلام شما هستم!»

جعفر از غول چراغ جادو خواست تا او را سلطان کند و پرقدرت‌ترین جادوگر جهان شود. پس‌ازاینکه جعفر به قدرت رسید، پدر یاسمین را مانند یک عروسک خیمه‌شب‌بازی از سقف آویزان کرد و شاهزاده یاسمین را در یک ساعت شنیِ بزرگ زندانی نمود.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 10

اما بشنوید از سرنوشت علاءالدین!

جعفر وقتی قدرت جادوگری را به دست آورد، علاءالدین را دوباره به‌صورت همان پسر فقیر و آواره درآورد و او را در میان ده‌ها شمشیر زندانی نمود. علاءالدین که طاقت این‌همه شکنجه را نداشت، یکی از شمشیرها را برداشت تا به جنگ جعفر برود. جعفر که از قصد علاءالدین باخبر شده بود، خود را به‌صورت مار کبرایی درآورد و در مقابل علاءالدین قرار گرفت. این در حالی بود که با قدرت جادویی جعفر، دورتادور آن‌ها دیواری از آتش کشیده شده بود.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 11

جنگ نابرابری بین علاءالدین و مار کبرا جریان داشت. از هر طرف شعله‌های آتش زبانه می‌کشید و نفس کشیدن برای علاءالدین سخت و دشوار شده بود. علاءالدین فریادی کشید و غول چراغ جادو را به کمک طلبید.

او می‌دانست قدرت غول جادویی بیشتر از قدرت جادوگریِ جعفر است. غول در مقابل علاءالدین ظاهر شد.

علاءالدین گفت: «من هنوز آرزوی سوم خود را به تو نگفته‌ام!»

غول گفت: «بفرمایید تا انجام دهم.»

علاءالدین از غول خواست تا قدرت جعفر را از او بگیرد و زندانی‌اش نماید. غول اطاعت کرد و در یک‌ چشم به هم زدن، مار کبرا را به‌صورت اول، یعنی همان جعفر، درآورد و بعد او را کوچک کرد و داخل چراغ جادو برای همیشه زندانی کرد.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 12

پس از برملا شدن راز جعفر و زندانی شدن او، سلطان، علاءالدین را به قصر فراخواند و از او تشکر کرد. سلطان گفت:

– «تابه‌حال در کشور من قانونی وجود داشت که شاهزاده خانم حتماً باید با یکی از شاهزادگان و درباریان ازدواج کند؛ اما از حالا دستور می‌دهم که او با هرکسی که علاقه‌مند است می‌تواند ازدواج کند.»

شاهزاده خانم یاسمین، از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد و به اطلاع پدرش رساند که می‌خواهد رسماً به همسریِ علاءالدین درآید.

قصه خیالی کودکان: علاءالدین و چراغ جادو 13

با موافقت سلطان، آن‌ها جشن عروسی بزرگی برپا کردند و غول چراغ جادو، با خوشحالی از آن‌ها خداحافظی کرد و همراه چراغ جادو و جعفر -که در آن زندانی بود- برای همیشه به همان غاری که در صحرای دوردست قرار داشت رفت.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30976

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *