تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-پسرک-فقیر-در-گور

قصه‌ی پسرک فقیر در گور / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

قصه‌ی پسرک فقیر در گور

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، پسرک فقیری بود که پدر و مادرش را از دست داده بود. قاضی شهر او را به کشاورزی ثروتمند داد تا بزرگش کند. کشاورز و همسرش خلق‌وخوی بدی داشتند؛ آن‌ها با همه ثروتشان خسیس و پست بودند و وقتی کسی از سفره آن‌ها چیزی می‌خورد به‌شدت عصبانی می‌شدند. پسرک بینوا برای آن‌ها زحمت می‌کشید اما نصیبش نان اندک بود و کتک فراوان.

یکی از روزها، قرار شد که پسرک از مرغ و جوجه‌ها نگهداری کند. اما مرغ ناگهان از سوراخی به آن‌سوی حصار دوید و در همان موقع عقابی از آسمان فرود آمد، چنگ زد و مرغ را به آشیان خود برد. پسرک فریاد زد:

– دزد! دزد! صبر کن!

اما چه فایده! عقاب طعمه خود را به چنگ گرفته و به آشیانه‌اش رفته بود. با سروصدای او ارباب از اتاقش بیرون آمد و متوجه شد که مرغ ربوده شده است. سراپای وجود ارباب لبریز از خشم شد و چنان پسرک را زیر مشت و لگد گرفت که تا مدتی در یک گوشه افتاده بود و حرکت نمی‌کرد. از آن به بعد پسرک باید از جوجه‌ها نگهداری می‌کرد. این کار سخت‌تر بود چون وقتی یک جوجه به سمتی می‌دوید بقیه هم به دنبالش می‌رفتند. بالاخره پسرک برای اینکه خیالش راحت‌تر باشد، پاهای جوجه‌ها را با نخ به هم بست. او فکر می‌کرد با آن کار عقاب قادر نیست حتی یکی از جوجه‌ها را هم برباید. اما فکر می‌کنید بعد چه شد؟ چند روز بعد پسرک از فرط خستگی و گرسنگی خوابش برده بود که عقاب آمد و یکی از جوجه‌ها را گرفت، اما چون همه جوجه‌ها با نخ به هم متصل بودند، عقاب همه جوجه‌ها را برد و خورد. وقتی کشاورز فهمید که چه گرفتاری تازه‌ای به وجود آمده، از شدت عصبانیت چنان بی‌رحمانه پسرک را زد که او چندین روز در بستر افتاده بود. وقتی پسرک سلامتش را باز یافت کشاورز به او گفت:

– تو احمق‌تر از آن هستی که از چیزی نگهداری کنی. از این به بعد باید پیغام‌هایم را برسانی.

بعد هم او را فرستاد تا یک سبد پر از انگور و یک نامه را نزد قاضی ببرد. موقع رفتن گرسنگی به پسرک فشار آورد و او دو تا از خوشه‌های انگور را خورد. وقتی پسری به مقصد رسید، قاضی خوشه‌های انگور را شمرد و به پسرک گفت:

– دو تا خوشه کم است!

پسرک، باصداقت اعتراف کرد که در اثر گرسنگی و تشنگی دو خوشه انگور را خورده است. قاضی یادداشتی برای کشاورز فرستاد و از او خواست که انگور بیشتری برایش بفرستد. این بار نیز پسرک انگور را برای قاضی برد. این دفعه پسرک از شدت گرسنگی دو خوشه بیشتر از دفعه پیش برداشت و خورد. آنگاه پیش از آنکه نزد قاضی برود، به این امید که نامه خوانا نباشد و قاضی متوجه کم شدن انگور نشود، نامه را زیر سنگ گذاشت، ولی قاضی او را به خاطر کم بودن شاخه‌های انگور سرزنش کرد. پسر با ساده‌دلی گفت:

– عجیب است! شما از کجا متوجه شدید؟ من که نامه را زیر سنگ گذاشته بودم!

قاضی از سادگی پسرک خنده‌اش گرفت و برای کشاورز یادداشتی فرستاد و تذکر داد که باید پسرک را ازنظر غذا و خوردوخوراک بی‌نیاز کند و به او آموزش دهد تا راه را از چاه تشخیص بدهد. وقتی کشاورز نامه را خواند گفت:

– همه‌چیز را به تو یاد خواهم داد. اگر غذای زیادتر بخوری باید بیشتر از این‌ها کار بکنی و اگر دست از پا خطا کنی باید تنبیه شوی!

روز بعد کشاورز کار سنگینی به پسرک محول کرد. او باید چند بسته کاه را خُرد و برای خوردن اسب‌ها آماده می‌کرد. کشاورز با لحنی تند و تهدیدآمیز گفت:

– اگر پنج ساعت دیگر که برگشتم علوفه آماده نباشد، پوست از تنت می‌کنم!

کشاورز این حرف را زد و به همراه همسر و خدمتکارش راهی بازار شد و برای پسرک جز یک تکه نان چیز دیگری نگذاشت. پسر پشت دستگاه خردکن نشست و با تمام نیرو کارش را شروع کرد. کمی که گذشت گرمش شد و مجبور شد کت خود را در بیاورد. او کتش را روی پشت کاه گذاشته بود و بی‌آنکه متوجه شود، کت به همراه کاه‌ها داخل ماشین رفت و تکه پاره شد. پسرک وقتی متوجه شد که دیگر کار از کار گذشته بود و کت دیگر قابل وصله و پینه کردن هم نبود. پسرک از ناراحتی فریاد زد:

– افسوس که دیگر مجالی برایم نمانده. ارباب بی‌رحم بیخودی تهدید نکرده بود؛ اگر ببیند چه دسته‌گلی به آب داده‌ام پدرم را درمی‌آورد. کاش جانم را می‌گرفت و مرا خلاص می‌کرد!

پسرک به یاد آورد که یک‌بار زن کشاورز گفته یک شیشه زهر را زیر تخت خود پنهان کرده است. شیشه پر از عسل بود و زن آن حرف را زده بود تا کسی به سراغ شیشه نرود.

پسرک محتوای شیشه را خورد و بعد با خود گفت: «همیشه از مردم شنیده بودم مرگ تلخ است ولی به نظر من که زیادی شیرین است! شاید زن کشاورز به خاطر همین شیرینی آرزوی مرگ می‌کرد!» با این فکر، روی یک چار پایه منتظر نشست تا مرگ به سراغش بیاید، اما کم‌کم حس کرد که به‌جای ضعف، احساس قدرت می‌کند. بعد با خودش فکر کرد: «شاید در آن شیشه اصلاً زهر نبوده! راستی کشاورز گفته بود در کمد لباسش یک شیشه سم مگس‌کش دارد، حتماً آن سم مرا خواهد کشت.» ولی در آن شیشه هم یک نوع شربت خواب‌آور بود. پسرک رفت و آن شیشه را هم سرکشید. بعد با خود گفت: «این داروی مرگ‌آور هم مزه‌ای شیرین داشت.» کم‌کم شربت خواب‌آور بر مغز او اثر گذاشت و احساس کرد مرگش واقعاً فرارسیده است. پسرک با خود گفت: «این دفعه کارم تمام است و حتماً خواهم مرد. پس بهتر است به حیاط کلیسا بروم و قبری برای خودم پیدا کنم.» او کشان‌کشان خود را به حیاط کلیسا که رساند، ناگهان در قبری تازه کنده شده افتاد و بی‌هوش شد. بیچاره پسرک فقیر، او پس‌ازآن هرگز از خواب ابدی بیدار نشد. شربت خواب‌آور و رطوبت ژاله‌های شامگاهی رشته حیاتش را ازهم‌گسسته بود و او در گوری ابدی که با پای خود به‌سوی آن رفته بود ماند.

خبر مرگ پسرک فقیر به گوش کشاورز رسید. کشاورز از ترس اینکه او را نزد قاضی ببرند از وحشت غش کرد و نقش زمین شد. همسر کشاورز که سرگرم داغ کردن روغن در ماهیتابه بود افتادن شوهرش را دید و به کمک او شتافت. اما چون عجله کرده بود روغن روی آتش ریخت. شعله‌های آتش به‌سرعت همه‌جا را فراگرفت و پس از چند ساعت خانه به تلی از خاکستر بدل شد. با سوختن آن خانه زندگی نکبت‌بار کشاورز و همسرش نیز خاتمه پیدا کرد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19495

***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. خیلی عالی بود متشکرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *