تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-غول-و-خیاط

افسانه‌ی غول و خیاط / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی غول و خیاط

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

خیاطی لاف‌زن که خیاط چندان خوبی هم نبود به سرش زد برود و دنیا را بگردد. وقتی شرایط فراهم شد، او محل کارش را ترک کرد و راه سفر در پیش گرفت. خیاط کوه‌ها، دره‌ها و دشت‌ها را زیر پا گذاشت تا به یک کوه رسید. در پشت آن کوه برجی بلند قرار داشت که از میان انبوه جنگل وحشی سر برافراشته بود. خیاط با دیدن برج گفت:

– خدای من، این دیگر چیست؟

چون حس کنجکاوی‌اش تحریک شده بود، با سرعت به‌طرف برج رفت، اما وقتی نزدیک‌تر شد دید برج پا دارد. برج به‌طرف دامنه کوه پرید و در یک آن غولی عظیم‌الجثه جلو خیاط سبز شد. غول با صدایی که مثل رعد طنین می‌انداخت پرسید:

– تو که پاهایی مثل مگس داری، اینجا چه می‌کنی؟

خیاط آهسته نجوا کرد:

– در این جنگل به دنبال یک‌لقمه‌نان هستم.

غول باصلابت گفت:

– خوب، حالا حالاها باید در خدمت من باشی!

خیاط از ترس و متواضعانه گفت:

– اگر اجباری در کار است، حرفی ندارم، اما تکلیف دستمزد من چه خواهد شد؟

غول با لحنی تحقیرآمیز گفت:

– گوش کن! دستمزد تو سیصد و شصت‌وپنج روز کار در سال است، در سال کبیسه هم یک روز اضافه، فهمیدی؟

خیاط جواب داد:

– بله قربان، متوجه شدم.

بعد با خودش فکر کرد: «مثل‌اینکه هوا پس است؛ باید چاره‌ای بیندیشم و خودم را از شر این غول خلاص کنم.»

غول فریاد زد:

– آدمک رذل! برو برایم یک لیوان آب بیاور.

خیاط گفت:

– بله قربان! اگر لازم می‌دانید تمام آب چاه و چشمه را برایتان می‌آورم!

خیاط رفت و همان یک لیوان آب را برای غول آورد. غول که تو دلش ترسو و ضعیف بود از شنیدن حرف خیاط وحشت کرد و با خودش گفت: «چه آدم قوی و پر دل‌وجرئتی است! باید مواظب خودم باشم تا کاری دستم ندهد.» وقتی خیاط با لیوان آب برگشت غول به او دستور داد چند دسته هیزم از جنگل به خانه بیاورد. خیاط گفت:

– بله قربان! اگر لازم می‌دانید تمام جنگل را، از نهال گرفته تا درخت‌های کهن‌سال، خدمتتان می‌آورم.

خیاط این را گفت و به‌طرف جنگل رفت. دوباره غول به فکر فرورفت و با خود گفت: «تمام جنگل! تمام آب چاه! خیاط بزرگ‌تر از آن است که مثل خدمتکاری عادی در خدمت من باشد.» وقتی خیاط با دسته‌های هیزم برگشت غول به او دستور داد دو یا سه گراز وحشی برای شام شکار کند. خیاط گزافه‌گو با صدای بلند گفت:

– چرا نمی‌خواهید هزارتا گراز برایتان شکار کنم؟

غول از شنیدن آن جواب به‌قدری وحشت کرد که به نفس‌نفس افتاد:

– چه! چه! نه! سه تا برای امروز کافی است، حالا بهتر است بروی و بخوابی.

غول بیچاره هم دراز کشید ولی چون از دست خیاط کوچک نگران بود، خواب به چشمانش راه نیافت. او تمام شب به فکر آن بود که چه‌کار کند تا از شر خیاط راحت شود، چون فکر می‌کرد هرلحظه ممکن است به جان او سوءقصد کند. صبح روز بعد غول و خیاط به‌جایی رفتند که درخت‌های بید زیادی داشت. غول به خیاط گفت:

– دلم می‌خواهد روی یکی از این شاخه‌ها بنشینی و آن را کاملاً به‌طرف پایین خم کنی.

خیاط مغرور پرید و رفت روی یکی از شاخه‌های درخت نشست. او سعی کرد با حبس کردن نفسش خود را سنگین و سنگین‌تر کند تا شاخه درخت به سمت زمین خم شود، اما دیگر طاقت نیاورد و مجبور شد تمام نفسش را بیرون بدهد؛ در نتیجه سبک شد و شاخه به‌سرعت به سمت بالا برگشت. غول خوشحال شد چون با حرکت شاخه خیاط پرتاب شده بود و دیگر دیده نمی‌شد. آیا او هنوز هم در هوا معلق است یا نه؟ من جواب قانع کننده ای ندارم!



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19498

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *