تبلیغات لیماژ بهمن 1402
وحشت در اردوگاه مارمالاد

رمان ترسناک «وحشت در اردوگاه مارمالاد» نوشته آر. ال. استاين – متن کامل

رمان ترسناک «وحشت در اردوگاه مارمالاد» نوشته آر. ال. استاين - متن کامل 1
وحشت در اردوگاه مارمالاد
نوشته: آر. ال. استاين
The Horror At Camp Jellyjam
نسخه آزمایشی

به نام خدا

مادر هيجان زده به بيرون پنجره‌ی ماشين اشاره کرد و گفت: «نگاه کنيد! يک گاو!»

برادرم، اليوت ١ و من هر دو ناليديم. چهار ساعت بود که در بين مزارع ميرانديم و مادر با ديدن هر گاو و اسبي به بيرون اشاره می‌کرد.

او در صندلي جلو فرياد زد: «بيرون را ببينيد! گوسفند!»

نگاهي به بيرون انداختم و يک دو جين گوسفند خاکستري را ديدم؛ چاق و پشمالو، که روي تپه‌ی سرسبزي

مشغول چرا بودند. چشمانم را تاباندم و گفتم: «خوشگل‌اند مادر!» اليوت اضافه کرد: «يک گاو آن جاست!» دوباره شروع کرد!

روي صندلي عقب دراز شدم و ضربه‌ای به او زدم و غرغرکنان گفتم: «مادر، ممکن است يک نفر از خستگي منفجر بشود؟»

اليوت فرياد زد: «بوم!» واقعاً بچه‌ی فتنه گري است! مگر نه؟

پدر به مادر گفت: «به تو گفته بودم. يک بچه‌ی دوازده ساله خيلي بزرگ‌تر از آن است که بتواند مسافرت طولاني با ماشين را تحمل کند.»

1.Elliot

اليوت اعتراض کنان گفت: «يازده ساله‌ها هم همين طوراند!» من دوازده سال دارم و اليوت يازده سالش است.

مادر پرسيد: «چه طور ممکن است که حوصله‌تان سر رفته باشد؟ نگاه کنيد؛ اسب!»

پدر از وانت زرد رنگ بزرگي سبقت گرفت. جاده از ميان تپه‌های بلند و پرشيبي می‌گذشت.

در دوردست، می‌توانستم کوه‌های خاکستريرنگي را ببينم که در ميان مه فرو رفته بودند.

مادر باحالتي احساساتي گفت: «چه مناظر زيبا و تحسين برانگيزي!»

شکايت کنان گفتم: «يعد از مدتي، مثل عکس‌های تقويم ديواري خسته کننده و کسالت آور می‌شوند.»

اليوت به بيرون پنجره اشاره کرد: «نگاه کنيد! اسب … نيست!» او خم شد و خنديد. فکر می‌کرد که اين بامزه‌ترین چيزي است که يک نفر می‌تواند بگويد. اليوت واقعاً احمق است.

مادر روي صندلي جلو چرخيد و چشمانش را براي برادرم تنگ کرد و پرسيد: «داري من را مسخره می‌کنی؟»

اليوت جواب داد: «بله!»

خودم را وسط انداختم و گفتم: «البته که نه، چه کسي می‌تواند شما را مسخره کند مادر؟» مادر شکايت کرد: «کي می‌خواهید از اين کار دست برداريد؟»

پدر اعلام کرد: «ما از آيداهو١ گذشتيم. شهر بعدي ويومينگ ٢ است. به زودي به آن کوه‌ها خواهيم رسيد.» گفتم: «شايد گاوهاي کوهي هم ببينيم!»

اليوت زد زير خنده. مادر آهي کشيد: «ادامه بدهيد. اولين تعطيلات خانوادگيمان را بعد از سه سال خراب کنيد.»

1.Idaho

2.Wyoming

از روي دست اندازي رد شديم و من صداي تلق تولوق تريلر را پشت سرمان شنيدم. پدرم يکي از آن تريلرهاي قديمي و بزرگ را پشت ماشين بسته بود و ما تمام غرب را با آن طي کرده بوديم.

تريلر واقعاً جالب بود. دورتادور، چهار تخت خواب باريک داشت و يک ميز کوچک که می‌توانستیم دورش بنشينيم و غذا بخوريم. حتي يک آشپزخانه‌ی کوچک هم داشت.

شب‌ها، داخل تريلر می‌خوابیدیم. پدر جريان آب و برقش را وصل می‌کرد و ما تمام شب را درون خانه‌ی کوچک و شخصيمان می‌گذراندیم.

به دست انداز ديگري برخورديم. دوباره صداي تلق تولوق تريلر را شنيدم. همين طور که وارد جاده‌ی سربالايي کوهستان می‌شدیم، ماشين تلوتلو می‌خورد.

اليوت پرسيد: «مادر، چه طور بفهمم که در ماشين حالم بد می‌شود يا نه؟»

مادر اخمي کرد و به‌طرف ما برگشت و با صداي آرامي گفت: «اليوت، تو هيچ وقت در ماشيم حالت بد نمی‌شود. فراموش کرده‌ای؟»

اليوت جواب داد: «درست است. فکر کردم شايد بايد کاري بکنم!»

مادر سرش جيغ کشيد: «اليوت، اگر واقعاً خسته شده‌ای، يک چرت بخواب!» برادرم گفت: «اين هم خسته کننده است.»

چهره‌ی مادر از عصبانيت سرخ شده بود. او مثل من و پدر و اليوت نيست. او بور است و چشمان آبي دارد و پوست حساسش خيلي زود قرمز می‌شود. کمي هم چاق است.

پدرم، برادرم و من، لاغر و تيره هستيم و هرسه مان چشم‌ها و موهاي قهوه‌ای داريم.

پدر گفت: «شما بچه‌ها نمی‌دانید که چه قدر خوش شانسيد که می‌توانید مناظر خارق العاده اي ببينيد.»

اليوت گفت: «بابي هريسون به اردوي بيسبال رفته و جي ترمن هم به اردوي بيخوابي آن هم براي هشت هفته!»

اعراض کنان گفتم: «من هم می‌خواستم به اردوي بيخوابي بروم!»

مادر با اوقات تلخي جواب داد: «تابستان آينده هردويتان به اردو خواهيد رفت. اين موقعيت بزرگي در زندگي است!»

اليوت غرغرکنان گفت: «اما اين موقعيت بزرگ خيلي کسل کننده است!» پدر دستور داد: «ويندي ١، برادرت را سرگرم کن.» فرياد زدم: «ببخشيد؟! چه طور بايد او را سرگرم کنم؟» مادر پيشنهاد کرد: «جغرافي در ماشين، بازي کنيد.» اليوت ناليد: «نه! دوباره؟!»

مادر گفت: «شروع کنيد. من اول آتلانتا.»

آتلانتا با الف تمام می‌شود، پس من بايد اسم شهري را می‌گفتم که با الف شروع می‌شد. گفتم: «آلباني، نوبت تو است. اليوت.»

برادرم لحظه‌ای فکر کرد: «اوم … شهري که با «ي» شروع می‌شود …» بعد صورتش را درهم برد و گفت: «من بازي نمی‌کنم!»

برادر من بازيکن خيلي بدي است. او بازي را خيلي جدي می‌گیرد و از باختن متنفر است. گاهي اوقات موقع بازي فوتبال يا سافت بال ٢ خيلي عصبي می‌شود. واقعاً برايش نگرانم. گاهي وقتي فکر می‌کند نمی‌تواند برنده باشد، فقط بازي را ترک می‌کند؛ مثل حالا.

مادر پرسيد: «يک بازي ديگر چه طور است؟» اليوت غرزنان گفت: «مثلاً چي؟»

1.Wendy

2. Softball

گفتم: «من يک فکر دارم! چه طور است که من و اليوت براي مدتي در تريلر بمانيم؟» اليوت فرياد زد: «بله! خيلي خوب است!»

مادر جواب داد: «فکر نمی‌کنم بشود. اين خلاف مقررات است، درست است؟» و به پدر رو کرد.

پدر گفت: «نمی‌دانم.» و سرعت ماشين را کم کرد. ما از ميان درختان کاج ميرانديم. هوا بوي تازگي و شيريني می‌داد.

اليوت درخواست کرد: «اجازه بدهيد! خواهش می‌کنم … اجازه بدهيد!»

پدر به مادر گفت: «فکر نمی‌کنم اشکالي داشته باشد که اجازه بدهيم مدتي در تريلر بمانند، البته تا زماني که مراقب خودشان باشند.» اليوت قول داد: «ما مراقبيم!»

مادر از پدر پرسيد: «مطمئني که خطري ندارد؟» پدر سر تکان داد: «چه اتفاقي ممکن است بيافتد؟» او ماشين را به کنار جاده کشيد.

من و اليوت بيرون پريديم به‌طرف تريلر دويديم؛ در را باز کرديم و با عجله سوار شديم.» چند ثانیه‌ی بعد، ماشين دوباره به جاده برگشت. توي تريلر بزرگ، بالا و پايين می‌پریدیم.

اليوت به‌طرف پنجره‌ی عقبي رفت و گفت: «خيلي خوب است!»

به دنبالش رفتم و پرسيدم: «من فکرهاي خوبي دارم، نه؟» و دستش را به‌طرفم دراز کرد.

از پنجره‌ی پشتي به بيرون نگاه کرديم. به نظر می‌رسید که هرچه ما به‌طرف کوه بالا می‌رفتیم، جاده پايين و پایین‌تر می‌رفت.

هم چنان که ماشين جلوتر می‌رفت، تريلر بالا و پايين می‌پرید و تلوتلو می‌خورد.

جاده به‌طرف بالا شيب برداشت. بيشتر و تندتر و درست اين همان وقتي بود که دردسرهايمان شروع شد.

اليوت فرياد زد: «من بردم!» او پيروزمندانه دست‌هایش را بالا گرفته بود و می‌پرید.

کمي مچ دستم را ماليدم و گفتم: «سه از پنج! بيا ديگر … سه از پنج! مگر اين که مثل جوجه ترسيده باشي و نخواهي ادامه بدهي!»

می‌دانستم اين حرفم رويش تأثير می‌گذارد و اليوت نمی‌تواند تحمل کند که کسي جوجه صدايش کند. او روي صندلي نشست. دو طرف ميز باريکي نشسته بوديم که دستهايمان را به هم قلاب کرده بوديم. ده دقیقه‌ای می‌شد که داشتيم مچ می‌انداختیم. خيلي خوش می‌گذشت چون هربار که تريلر از روي دست اندازي در جاده رد می‌شد، ميز باريک هم بالا می‌پرید.

من به اندازه‌ی اليوت قوي هستم اما او مصمم‌تر است. خيليخيلي مصمم‌تر! امکان ندارد که کسي را به هنگام مچ انداختن ديده باشيد که اين قدر غر بزند و ناله کند، عرق بريزد و تقلا کند!

براي من يک بازي فقط بازي است. اما براي اليوت هر بازياي، حکم مرگ و زندگي دارد.

توي پنج مرتبه، دو بازي از سه بازي را برده بود. مچم پيچ خورده بود و دستم درد می‌کرد، اما واقعاً

می‌خواستم در اين دور آخر مغلوبش کنم.

به ميز تکيه دادم و دستش را محکم‌تر فشار دادم. دندان‌هایم را روي هم می‌ساییدم و با حسي تهديدآميز به تخم چشمان تيره و قهوه ايرنگش زل زده بودم.

او فرياد زد: «شروع کن!»

هردويمان با فشار دستهايمان، تقلا کرديم. من با قدرت هل می‌دادم. دست اليوت کم کم شروع کرد به خم شدن. بيشتر زور زدم. داشتم اورا می‌بردم. فقط يه کم ديگر مانده بود.

او ناله‌ای کرد و دستم را به عقب هل داد. چشمانش را بسته بود. صورتش سرخ شده بود و رگ‌های گردنش باد کرده بودند. برادرم واقعاً نمی‌تواند باخت را تحمل کند! تلق!

پشت دستم محکم روي ميز کوبيده شد.

اليوت يک بار ديگر برده بود.

البته، من اجازه دادم که ببرد. دلم نمی‌خواست به خاطر يک بازي احمقانه، ببينم که سرش را به ديوار می‌کوبد! او بالا پريد و دست‌هایش را شاديکنان بلند کرد.

ناگهان تريلر تکان شديدي خورد و اليوت درحالي که محکم به ديوار کوبيده شد فرياد زد: «آي!»

تريلر دوباره تکان خورد. من براي اين که از روي صندلي پرت نشوم لبه‌ی ميز را قاپيدم: «چه خبر است؟»

اليوت جواب داد: «مسيرمان عوض شده! داريم به‌طرف پايين می‌رویم.» و خودش را به سمت ميز کشاند.

اما دوباره تکان سختي خورديم و او روي زمين ولو شد: «هي … داريم عقب عقب می‌رویم!» درحالي که لبه‌ی ميز را دودستي گرفته بودم گفتم: «شرط می‌بندم مادر دارد رانندگي می‌کند.»

مادر هميشه مثل خلافکارها رانندگي می‌کند و وقني که به او هشدار می‌دهید که دارد با سرعت ٢٠٠کيلومتر در ساعت ميراند، هميشه می‌گوید: «جدي ميگوييد؟! به نظرم دارم با سرعت ٥٠ کيلومتر در ساعت ميرانم!»

تريلر مدام بالا و پايين می‌پرید و از روي دست اندازها تلوتلو می‌خورد و به‌طرف پايين تپه می‌رفت. من و اليوت هم همراه تريلر بالا و پايين می‌شدیم.

اليوت يکي از تخت‌ها را گرفت و تقلا کنان سعي کرد تعادلش را حفظ کند و فرياد زد: «مشکلشان چيست؟ دارند دنده عقب می‌روند؟ چرا عقب عقب حرکت می‌کنیم؟» تريلر به پايين تپه سر می‌خورد.

خودم را از کنار ميز بالا کشيدم تا از پنجره‌ی جلويي نگاهي به ماشين بياندازم. پرده‌ی قرمزرنگ چهارخانه را کنار زدم و از پنجره‌ی کوچک نگاهي به بيرون انداختم.

صدايم در گلو خفه شده بود، داد زدم: «ا …اليوت … مشکلي پيش آمده!»

او هم چنان که تريلر سرعت می‌گرفت، محکم‌تر به اين طرف و آن طرف پرت شد و در همان حال جواب داد

: «هان؟ مشکل؟»

موجي از حيرت و سرگرداني در چهره‌ی اليوت دويد. منظور من را نفهميده بود و يا شايد هم حرفم را باور نکرده بود!

درحالي که به بيرون پنجره خيره شده بودم، جيغ کشيدم: «تريلر از ماشين جدا شده! ما داريم از تپه سرازير می‌شویم … خودمان به تنهايي!»

اليوت بريده بريده گفت: «ن … ن … ن … نه!» او لکنت زبان نگرفته بود بلکه به شدت تکان می‌خورد و اين طرف و آن طرف پرت می‌شد؛ به سختي می‌توانست صحبت کند. کفش‌هایش محکم روي کف تريلر کوبيده شدند؛ انگار داشت می‌رقصید.

سرم محکم به سقف خورد و ناله‌ای دردناکي سر دادم: «آي!» هردو به عقب پرت شديم و به سختي با قاب پنجره برخورد کرديم. من تقلاکنان قد کشيدم تا ببينم که به کجا می‌رویم. جاده با شيب زياد تا پايين تپه پيچ و تاب می‌خورد و از ميان درختان تنومند کاج که در دو طرف روييده بودند می‌گذشت. باز سرعت زيادتر شد. بالا و پايين می‌پریدیم و می‌لرزیدیم.

تندتر.

تندتر.

لاستيک چرخ‌ها زير پايمان می‌غریدند و تريلر کج و باسرعت خيلي زياد به پايين سرازير شد.

روي زانوهايم محکم سقوط کردم و پخش زمين شدم. سعي کردم خودم را بالا بکشم اما تريلر تلوتلو خورد و من را با کمر زمين زد.

روي زانوهايم بلند شدم و اليوت را ديدم که روي زمين، مثل توپ فوتبال اين طرف و آن طرف می‌رود.

خودم را به عقب تريلر پرت کردم و به بيرون پنجره نگاهي انداختم.

تريلر از روي دست انداز بلندي گذشت. جاده پيچ تندي داشت … اما ما که با آن نمی‌پیچیدیم! ما از جاده خارج شديم و مستقيم به‌طرف درختان سر خورديم.

جيغ کشان گفتم: «اليوت. الان تصادف می‌کنیم!»

تريلر تکان سختي خورد و من صداي تق تقي شنيدم.

باخودم فکر کردم: «دارد از وسط می‌شکند.»

هردو دستم را به دیواره‌ی تريلر فشار دادم و به بيرون پنجره زل زدم. درختان تيره از کنارم گذشتند.

تکان شديدي، پخش زمينم کرد.

صداي اليوت را شنيدم که اسمم را فرياد می‌زد: «ويندي! ويندي! ويندي!» چشم‌هایم را بستم و تمام عضلاتم را منقبض کردم و منتظر برخورد شدم.

انتظار …

انتظار …

سکوت.

چشم باز کردم. چند لحظه‌ای طول کشيد که متوجه شدم ديگر حرکت نمی‌کنیم. نفس عميقي کشيدم و روي پاهايم بلند شدم.

از عقب تريلر فرياد ضعيف اليوت را شنيدم: «ويندي!؟»

گشتم. پاهايم می‌لرزید و درتمام بدنم احساس عجيبي داشتم؛ انگار هنوز در حال بالا و پايين پريدن بوديم

: «اليوت … حالت خوب است؟»

او روي يکي از تخته‌های بالايي پرت شده بود.

جواب داد: «بله، فکر می‌کنم.» پاهايش را روي زمين گذاشت و سرش را تکان داد: «دچار سرگيجه شده‌ام.» اعتراف کردم: «من هم همين طور. چه سوارياي بود!»

اليوت گفت: «بهتر از قطار هوايي بود! بهتر است از اين جا برويم بيرون.» و روي پاهايش ايستاد.

هردو به‌طرف در رفتيم. خوب … قبل از سقوط داشتيم از تپه بالا می‌رفتیم و تريلر به‌طرف بالاي تپه، کج ايستاده بود.

من اول به در رسيدم. دستگيره را قاپيدم.

ضربه‌ی محکمي که به در کوبيده شد باعث شد از ترس به عقب بپرم. فرياد زدم: «آهاي!» سه ضربه‌ی ديگر.

اليوت فرياد کشيد: «پدر و مادراند. پيدايمان کرده‌اند! بازش کن! زود باش!»

لازم نبود به من بگويد که عجله کنم. قلبم به شدت می‌تپید. از ديدنشان خيلي خوشحال بودم! دستگيره را چرخاندم و در تريلر را باز کردم و نفسم بند آمد.

به چهره‌ی مرد موبوري خيره شده بودم. چشمان آبي رنگش در زير نور خورشيد برق می‌زدند. سر تا پا سفيد پوشيده بود و لبه‌ی تي شرت آستين حلقه‌ای سفيدش را در شلوارک جيب دار سفيدش گذاشته بود و با حروف درشت و پر رنگ روي تيشرت اش نوشته شده بود؛ فقط بهترين. بالاخره خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «آ … سلام!»

او لبخند کم رنگي تحويل ام داد. به نظر می‌رسید که دو هزارتا دندان داشته باشد. پرسيد: «هي بچه‌ها، همه حالتان خوب است؟» چشمان آبياش بيشتر برق زدند.

به او گفتم: «بله، ما خوبيم. کمي تکان خورديم … اما …»

اليوت در حالي که از ميان چهارچوب در به بيرون سرک می‌کشید گفت: «تو ديگر که هستي؟» لبخند مرد از روي لبانش محو نشد: «اسم من بادي ١ است.»

من گفتم: «من هم ويندي هستم. اين هم اليوت است. ما فکر کرديم شما پدر و مادرمان هستيد.» سپس بيرون پريدم. اليوت دنبالم کرد و اخم کنان پرسيد: «پدر و مادر کجا هستند؟»

بادي به او گفت: «من کسي را نديدم، پسر. اين جا چه اتفاقي افتاده؟ شما از ماشين جدا شديد؟»

1.Buddy

سري تکان دادم و گفتم: «بله، روي سرازيري تپه‌ها، به گمانم.» بادي گفت: «خيلي خطرناک است. حتماً خيلي ترسيديد.» اليوت گفت: «من که نه!»

چه بچه‌ای است. اول از ترس به خودش می‌لرزید و پشت سر هم اسم من را صدا می‌زد و حالا تبديل به پسر شجاع شده است!

من اعتراف کردم: «تا به حال در زندگيام اين قدر نترسيده بودم!»

چند قدمي از تريلر دور شدم و ميان جنگل را جستجو کردم. درخت‌ها با وزش نسيم ملايمي تکان می‌خوردند و خش خش می‌کردند و خورشيد اشعه‌های درخشانش را به پايين می‌تاباند. يک دستم را بالاي چشمانم حائل کردم و به اطراف نگاهي انداختم. هيچ نشاني از پدر و مادر نبود. می‌توانستم جاده را از ميان تنه‌های تنومند درختان ببينم و ردي را که چرخ تريلرمان روي زمين نرم ايجاد کرده بود. در واقع ما در طول مسيري در بين درختان حرکت کرده بوديم و تريلر به سراشيبي تند و تيز پايين تپه رسيده بود.

گفتم: «واي! ما شانس آورديم.»

بادي با خوشحالي گفت: «بله، خيلي خوش شانس هستيد.» و کنار من ايستاد و دستش را روي شانه‌ام گذاشت و من را چرخاند و گفت: «ببين! ببين کجا متوقف شده‌اید!»

به بالاي تپه نگاه کردم و در ميان درختان، منطقه‌ی صافي ديدم و بعد متوجه تابلوي تبليغاتي بزرگ سفيد _

قرمزي شدم که روي دو تا پایه‌ی بزرگ قرار گرفته بود. مجبور شدم براي خواندن آن چه رويش نوشته بود چشمانم را تنگ کنم.

1

اليوت بلند شروع به خواندن کرد: «اردوگاه ورزشي شاه مارمالاد.»

بادي لبخند دوستانه‌ای زد و گفت: «اردوگاه درست آن طرف تپه است. دنبالم بياييد.» برادم من و من کنان گفت: «اما … اما … ما بايد والدینمان را پيدا کنيم.» بادي به او گفت: «نگران نباش! شما می‌توانید در اردوگاه منتظر آن‌ها بمانيد.»

من اعتراض کنان گفتم: «اما آن‌ها از کجا می‌دانند که کجا بايد دنبال ما بگردند؟ بايد يک يادداشت برايشان بگذاريم؟»

بادي لبخند خيره کننده‌ی ديگري تحويل ام داد و گفت: «نه، من ترتيبش را می‌دهم. مشکلي نيست.»

او از کنار تريلر گذشت و شروع به بالا رفتن از تپه کرد. تيشرت و شلوارک سفيدش در نور آفتاب می‌درخشیدند و من متوجه شدم که جوراب‌ها و کفش‌های ساق بلندش هم سفيد هستند. حدس زدم که اين لباس فرمش باشد. حتماً در اردوگاه کار می‌کند.

بادي به عقب چرخيد و با هر دو دست به ما اشاره کرد و گفت: «شما داريد می‌آیید؟ زود باشيد، از آن جا خوشتان می‌آید.»

من واليوت با عجله دنبالش راه افتاديم. پاهايم موقع دويدن، می‌لرزیدند. هنوز می‌توانستم کف تريلر را در حال لرزيدن و تکان خوردن حس کنم. فکر کردم که آيا دوباره به حالت عادي برخواهم گشت. همين طور که به راهمان روي تپه‌ی پر علف ادامه می‌دادیم، تابلوي بزرگ سفيد و قرمز، نمایان‌تر شد و من نوشته‌های

رويش را بلند خواندم:

1.King Jellyja”sport camp

«اردوگاه ورزشي شاه مارمالاد.» در کنار نوشته‌های روي تابلو، شخصيت کارتوني بامزه و بنفش رنگي نفاشي شده بود. شبيه حباب آدامس بادکنکي با طعم انگور بود. لبخند بزرگي روي چهره داشت و تاج طلايي رنگي روي سرش بود.

از بادي پرسيدم: «او ديگر کيست؟»

بادي به تابلو نگاه کرد و جواب داد: «او شاه مارمالاد است. او نشان خوش يمن ماست.»

در حالي که به پادشاه بادکنکي بنفش نگاه می‌کردم گفتم: «نشان عجيبي براي يک اردوي ورزشي است.» بادي جوابي نداد.

اليوت پرسيد: «تو در اردوگاه کار می‌کنی؟»

بادي سر تکان داد و گفت: «جاي فوق العاده اي براي کار کردن است. من سرپرست راهنما هستم. خوب، خوش آمديد … بچه‌ها!»

من اعتراض کردم: «اما ما نمی‌توانیم به اردوي شما بياييم. بايد پدر ومادرمان را پيدا کنيم، بايد …»

بادي دستش را روي شانه‌ام گذاشت و دست ديگرش را روي شانه‌ی اليوت تکيه داد و مارا به بالاي تپه هدايت کرد: «شما بچه‌ها لحظه‌های خيلي بدي داشته‌اید. بهتر است اين جا بمانيد و کمي خوش بگذرانيد تا من بتوانم به والدينتان خبر بدهم.»

وقتي به بالاي تپه نزديک شديم، صداهايي به گوشمان رسيد. صداي بچه‌ها، فرياد و خنده. منطقه‌ی بدون درخت باريک شد و رديفي از درختان بلند کاج، کنار درختان غان و افرا که روي تپه در کنار هم جمع شده بودند، نمايان شد.

بادي جواب داد: «ما همه جور ورزشي داريم. از تنيس رويميز گرفته تا فوتبال آمريکايي. کريکت و فوتبال.

تنيس هم داريم و همين طور تيراندازي. حتي مسابقات دوره‌ای تيله بازي هم برگزار می‌کنیم!» برادرم پوزخندي به من زد و گفت: «به نظر جاي خوبي می‌آید!»

بادي روي شانه‌ی اليوت زد و گفت: «فقط بهترین‌ها!»

من قبل از همه به بالاي تپه رسيدم. به پايين تپه و اردوي ميان درختان نگاهي انداختم. به نظر می‌رسید که چندين کيلومتر طول دارد! دو ساختمان بلند و سفيد رنگ که در دوطرف وجود داشت و بینشان تعداد زيادي زمين بازي ساخته بودند؛ زمين بيسبال، رديفي از زمین‌های تنيس و دو استخر بسيار بزرگ شنا.

بادي به آن‌ها اشاره کرد و توضيح داد: «آن ساختمان‌های بلند، خوابگاه‌ها هستند؛ آن خوابگاه دخترهاست و آن يکي هم خوابگاه پسران. می‌توانید تا وقتي اين جا هستيد در آن‌ها اقامت کنيد.» اليوت گفت: «واي! فوق العاده است! دوتا استخر شنا!»

بادي گفت: «به اندازه‌ی استخرهاي المپيک. ما مسابقات شيرجه هم داريم. تو شيرجه کار می‌کنی؟» من به شوخي گفتم: «بله، البته فقط در تريلر!» اليوت به بادي گفت: «ويندي عضو تيم شناست.»

بادي رو به من کرد و گفت: «فکر می‌کنم امروز بعدازظهر مسابقات چهار جانبه ي شنا برگزار می‌شود. جدول برنامه‌ها را برايت چک می‌کنم.»

در طول مسير به‌طرف پايين تپه به راه افتاديم. خورشيد روي سرمان می‌تابید و پشت گردنم شروع به خارش کرد. يک شناي خنک به نظرم خيلي دلنشين می‌آمد.

اليوت از بادي پرسيد: «کسي می‌تواند براي بيسبال ثبت نام کند؟ منظورم اين است که شما يک تيم تشکيل می‌دهید يا برنامه‌ی ديگري داريد؟»

بادي گفت: «شما هر ورزشي را که بخواهيد می‌توانید انتخاب کنيد. تنها قانون اردوگاه شاه مارمالاد اين است که بايد سخت تمرين کنيد.» سپس بالاي تيشرتش را کشيد و گفت: «فقط بهترین‌ها.»

نسيم ملايمي به صورتم خورد و موهايم را به عقب راند. می‌دانستم که بايد قبل از تعطيلات کوتاهشان می‌کردم! تصميم گرفتم به محض اين که وارد خوابگاه شدم چيزي پيدا کنم و با آن موهايم را از پشت ببندم.

در نرديک ترين زمين بازي، مسابقه‌ی فوتبالي در جريان بود. بچه‌ها سوت می‌زدند و فرياد می‌کشیدند. پشت زمين فوتبال، رديفي از هدف‌های تيراندازي نمايان بود.

بادي به‌طرف زمين بازي رفت. اليوت کنار من آمد، پوزخندي زد و گفت: «هي … ما می‌خواستیم به اردو برويم، نه؟ خوب. ظاهراً موفق شديم!»

قبل از اين که بتوانم جوابش را بدهم، او به دنبال بادي دويده بود.

يک بار ديگر موهايم را به عقب هل دادم و به دنبالشان راه افتادم. اما با ديدن دختربچه‌ای که از پشت تنه‌ی درخت تنومندي سرک می‌کشید، ايستادم. به نظر شش يا هفت ساله می‌رسید. موهاي قرمز روشن و صورتي پر از کک و مک داشت و تيشرت آبيرنگ پریده‌اش را روي شلوار چسبان سياهش انداخته بود.

با صدايي که شبيه نجوا بود بلند گفت: «هي … هي!» به‌طرفش برگشتم.

او صدا زد: «به اين جا وارد نشويد! فرار کنيد! به اين جا نياييد!»

بادي سريع رو به من کرد و گفت: «ويندي؟ مشکلي پيش آمده؟»

هنگامي که دوباره چشمانم را به‌طرف درخت چرخاندم دخترک ناپديد شده بود.

چندباري پلک زدم. هيچ اثري از او نبود. فکر کردم آن دختربچه اين جا چه کار می‌کند؟ آيا پشت درخت پنهان می‌شود. تا مردم را بترساند؟

رو به بادي گفتم: «ام … مشکلي نيست.» و به دنبال اليوت و راهنما به‌طرف اردوگاه به راه افتادم.

خيلي زود دخترک را فراموش کردم. از کنار زمين فوتبال گذشتيم و مجموعه‌ی زمین‌های تنيس را هم رد کرديم. ضربه‌های تنيس، مارا که وارد راه اصلياي که به خوابگاه ختم می‌شد، شده بوديم دنبال می‌کردند.

چه قدر ورزشکار! چه قدر فعاليت!

از ميان بچه‌هایی از همه‌ی رده‌های سني که خود را براي شنا آماده می‌کردند، گذشتيم و همين طور از کنار گروهي که به زمين بيسبال و بولينگ می‌رفتند!

اليوت دوباره تکرار کرد: «خارق العاده است! واقعاً خارق العاده است!» و براي اولين بار، حق با او بود.

تعداد زيادي راهنما هم ديديم که همگي مردها و زنان جواني بودند و سرتاپا سفيد به تن کرده بودند، با خوشحالي لبخند می‌زدند و ظاهري بسيار آراسته داشتند.

و بيش از يک دو جين هم تابلوي سه گوشي ديديم که چهره‌ی بنفش و بادکنکي پادشاه مارمالاد را که از زير تاج طلايي رنگش لبخند می‌زد، نشان می‌دادند. زير هر تصوير هم شعار اردو نوشته شده بود: «فقط بهترين.»

به نظرم بامزه می‌آمد. متوجه شدم که کم کم دارم به همه‌ی چيزهايي که در اين اردوي ورزشي حيرت انگيز می‌بینم علاقه مند می‌شوم. و بايد اعتراف کنم که دلم می‌خواست پدر و مادرمان حداقل براي يک يا دوروز نتوانند من و اليوت را پيدا کنند. شرم آور نيست؟

در اين مورد واقعاً احساس گناه می‌کردم؛ اما نمی‌توانستم به آن فکر نکنم. اين اردو خيلي جالب و هيجان انگيز بود، به خصوص بعد از چند مسافرت خسته کننده روي صندلي عقب ماشين و تماشاي گاوها!

1 ما برادرم را به خوابگاه پسران رسانديم. راهنماي ديگري که مرد بلندقدي با موهاي تيره به نام اسکاتر بود، به اليوت خوش آمد گفت و او را به داخل برد تا برايش اتاقي پيدا کنند.

آن وقت بادي من را به خوابگاه دختران که در آن طرف اردوگاه بود برد. در پشت آن هم يکي از استخرهاي شنا مملو از بچه‌هایی بود که مشغول تماشاي رقابت‌های شيرجه از روي بلندترين جايگاه پرش بودند. من و بادي در طول مسير با يک ديگر صحبت کرديم؛ در مورد مدرسه‌ام و اين که ورزش‌های مورد علاقه‌ام شنا و دوچرخه سواري است.

ما جلوي در ورودي ساختمان تمام سفيد خوابگاه ايستاديم. از او پرسيدم: «اهل کجايي؟» بادي به من زل زد. گيج شده بود. براي لحظه‌ای، فکر کردم که متوجه منظورم نشده است.

پرسيدم: «تو اهل همين اطرافي؟» او آب دهانش را قورت داد و چشمان آبياش را باريک کرد و سرانجام گفت: «عجيب است …!» پرسيدم: «چي عجيب است؟»

او من ومن کنان جواب داد: «من يادم نيست! يادم نيست اهل کجا هستم! به نظر تو عجيب نيست؟»

1.Scooter

سپس دست راستش را به دهانش نزديک کرد و انگشت اشاره‌اش را گاز گرفت.

وقتي او را اين قدر ناراحت ديدم گفتم: «هي، من هم هميشه چيزهايي را فراموش می‌کنم.»

فرصت نشد تا چيز ديگري به او بگويم. زن جوان راهنما با موهاي کوتاه لخت و روژ لب بنفش براي خوش آمدگويي بيرون آمد: «سلام. من هالي ١ هستم. براي ورزش آماده‌ای؟» نامطمئن جواب دادم: «فکر می‌کنم.»

بادي در حالي که هنوز چهره‌اش درهم بود گفت: «اين ويندي است. او يک اتاق می‌خواهد.» هالي با لبخند جواب داد: «بسيار خوب، مشکلي نيست! فقط بهترین‌ها!»

بادي به آرامي تکرار کرد: «فقط بهترین‌ها.» وبه من لبخند زد؛ اما می‌توانستم ببينم که هنوز در تقلاي به يادآوري خانه‌اش است. عجيب است، نه؟!

هالي به داخل خوابگاه راهنماييام کرد و من به دنبالش قدم در راهروي طولاني و سفيد رنگ گذاشتم.

دختران زيادي براي رفتن به زمین‌های بازي موردنظرشان در جنب و جوش بودند و همگي هيجان زده و خوشحال فرياد می‌کشیدند و می‌خندیدند.

زيرچشمي به درون يکي از اتاق‌هایی که از کنارشان می‌گذشتیم نگاهي انداختم.

– «واي!»

با خودم فکر کردم اين مکان خيلي مدرن و لوکس است! اصلاً شبيه اردوگاه‌های روستايي و معمولي نيست! هالي گفت: «ما خيلي در اتاق‌ها نمی‌مانیم. افراد هميشه در حال رقابت با يک ديگر هستند.»

او در سفيدرنگي را هل داد و به من اشاره کرد تا وارد شوم. آفتاب درخشان از پنجره‌ی بزرگي در ديوار روبه رو می‌تابید و اتاق را روشن کرده بود.

1.Holly

در کنار هر ديوار تخت دوطبقه‌ی آبي رنگ قرار داشت و کمد سفيدرنگ براقي هم بینشان گذاشته بودند. دو مبل راحتي چرم سفيد هم در طرف ديگر اتاق بود. ديوارها سفيد بودند و به جز عکس قاب گرفته‌ای از پادشاه مارمالاد که بالاي کمد آويزان بود، چيز ديگري روي ديوارهاي خالي نصب نکرده بودند. در حالي که نور درخشان خورشيد چشمانم را اذيت می‌کرد گفتم: «اتاق قشنگي است!»

هالي لبخند زد. روژ لب بنفش رنگ براقش باعث شده بود بقیه‌ی اجزاي چهره‌اش محو به نظر برسند.

اشاره کنان گفت: «خوشحالم که خوشت آمده ويندي. می‌توانی آن تخت بالايي را برداري.» ناخن‌های بنفش اش با رنگ لب‌هایش هماهنگي خوبي داشت.

پرسيدم: «هم اتاقي هم دارم؟»

هالي با سر تصديق کرد و گفت: «می‌بینیشان. براي شروع فعالیت‌ها، همراهی‌ات می‌کنند. فکر می‌کنم الان در زمين پاييني، مشغول مسابقه‌ی فوتبال باشند. مطمئن نيستم.»

به‌طرف در رفت اما بعد برگشت و گفت: «از ديردري ١ خوشت می‌آید. فکر می‌کنم هم سن و سال تو باشد.» به اطراف اتاق نگاهي انداختم و گفتم: «ممنون.»

هالي جواب داد: «بعداً می‌آیم دنبالت.» و در ميان راهرو ناپديد شد.

وسط اتاق آفتاب گرفته ايستادم و سخت به فکر فرو رفتم. براي لباس چه کار بايد بکنم؟ لباس شنا؟ لباس ورزشي؟ همه‌ی آن چه داشتم شلوارک کتان کوتاه و تيشرت صورتي – آبي راه راهي بود که به تن داشتم؛ و چرا هالي نگفت که بعد بايد کجا بروم؟ چرا من را در آن اتاق خالي تنها گذاشت و رفت؟

مدت زيادي از خودم سؤال نپرسيدم و با شنيدن صدايي به‌طرف پنجره رفتم. نجواهايي از بيرون در شنيده می‌شد. به‌طرف در برگشتم. آيا هم اتاقيهايم برگشته بودند؟ به ويزويز نجواهاي هيجان زده‌ی بيرون گوش دادم.

1.Dierdre

و بعد شنيدم که دختري با صداي بلند به بقيه گفت: «بياييد. ما او را اين جا گير انداختيم. برويم و بگيريمش.»

نفسم بند آمد و دست پاچه دنبال جايي براي مخفي شدن گشتم.

وقت نبود.

سه دختر در حالي که چشمانشان را باريک کرده بودند و ريشخند تهديدآميزي گوشه‌ی لب‌هایشان تاب می‌خورد، توي اتاق ريختند. کنار هم ايستادند و با سرعت به‌طرف من هجوم آوردند.

فرياد زدم: «واي! صبر کنيد!» و دو دستم را بالا آوردم و طوري که انگار می‌خواستم در مقابل ضرباتشان از خودم محافظت کنم.

دختر قدبلندي با موهاي بورهای- لايت شده اولين کسي بود که زد زير خنده. بعد هم دونفر ديگر به او ملحق شدند. دختر موبور پيروزمندانه موهايش را عقب زد و گفت: «گرفتيمت!» به او خيره شده بودم و دهانم بازمانده بود.

يکي از دخترها پرسيد: «واقعاً فکر کردي می‌خواهیم به تو حمله کنيم؟» خيلي لاغر و باريک اندام بود با موهاي کوتاه و چتريهاي مشکي. تي شرت پاره پاره‌ی خاکستري به تن داشت و رويش لباس ورزشي خاکستري روشن پوشيده بود.

گفتم: «خوب …» احساس کردم صورتم داغ شده است. شوخي کوچولوي آن‌ها حسابي من را احمق جلوه داده بود. واقعاً احساس حماقت می‌کردم.

دختر سوم سري تکان داد و گفت: «به من نگاه کن.» موهاي فرفري بورش از زير کلاه کپ قرمز و آبي شيکاگو کابزش بيرون ريخته بود. او به دختر موبور بلند قد اشاره کرد و گفت: «همه‌اش فکر ديردري بود.» ديردري پوزخندي زد و گفت: «فکر بد نکن. تو سومين دختر اين هفته‌ای.» و چشمان سبزش برق زدند. دو دختر ديگر به او سيخونک زدند.

پرسيدم: «ديگران هم می‌دانستند که شما می‌خواهید حمله کنيد؟»

ديردري سر تکان داد، خيلي خوشحال به نظر می‌رسید. گفت: «اين يک شوخي برنامه ريزي شده است اما بامزه است!»

اين بار من بهم به جمع خنده کنندگان پيوستم. به ديردري گفتم: «من برادر کوچک‌تری دارم و هميشه سر به سرش می‌گذارم.»

او دوباره موهايش را کنار زد و مشغول زير و رو کردن وسايل روي کمد شد؛ گيره سري پيدا کرد و موهايش

1

را با آن جمع کرد. بعد به دختران اشاره کرد و گفت: «اینیان است و اين هم ايوي.»

يان همان دختري بود که موهاي مشکي داشت. او ر وي تخت پاييني خزيد، بعد آهي کشيد و گفت: «انگار شلاق خورده‌ام چه تمريني! نگاه کن. مثل خوک عرق می‌ریزم.» ايوي به صدا درآمد و گفت: «حتي با وجود دئودورانت؟» يان در جواب يه ايوي زبان درازي کرد.

ديردري رو به هردوشان گفت: «لباس‌هایتان را عوض کنيد. فقط ده دقيقه وقت داريم.»

يان در حالي که خم شده بود و ماهیچه‌ی ساق پايش را می‌مالید پرسيد: «ده دقيقه تا انجام چه کاري؟» ديردري پاسخ داد: «مسابقه‌ی چهار جانبه را فراموش کرده‌اید؟»

يان از جا پريد و فرياد زد: «واي! يادم رفته بود. لباس شناي من کجاست؟» و باعجله به‌طرف کمد رفت.

1.yvI

ايوي او ر ا دنبال کرد. آن‌ها عملاً شروع به زيرورو کردن کمد کردند.

ديردري به‌طرف من برگشت و پرسيد: «می‌خواهی وارد مسابقه بشوي؟» جواب دادم: «من … من لباس شنا ندارم.»

او شانه‌هایش را بالا انداخت و نگاه دقيقي به من کرد و گفت: «مشکلي نيست. من تقریباً يک دو جين دارم.

فکر می‌کنم اندازه‌ات باشد. من فقط کمي از تو بلندترم.»

گفتم: «خيلي دلم شنا می‌خواهد. شايد فقط به استخر بروم و کمي چلپ چلپ کنم.» ديردري فرياد زد: «چي؟ شناي کامل نمی‌کنی؟»

هرسه دختر به‌طرفم چرخيدند. چهره‌هایشان حيرت زده و گيج بود.

گفتم: «بعداً کمي ورزش خواهم کرد. الان فقط می‌خواهم در آب بپرم، کمي شنا کنم و خنک شوم.»

يان داد کشيد: «اما … تو نمی‌توانی!» طوري به من زل زده بود انگار که ناگهان سر ديگري آورده‌ام. ايوي سرش را تکان داد و گفت: «هرگز!»

ديردري اضافه کرد: «بايد ورزشت را کامل انجام بدهي. نمی‌توانی فقط آبتني کني.» ايوي خاطرنشان کرد: «فقط بهترین‌ها.»

يان به نشانه‌ی موافقت با او گفت: «درست است. فقط بهترین‌ها!»

واقعاً گيج شده بودم. پرسيدم: «منظورتان چيست؟ چرا اين را مدام تکرار می‌کنید؟»

ديردري لباس شناي آبيرنگي برايم انداخت و گفت: «اين را بپوش. دارد ديرمان می‌شود.» من و من کنان گفتم: «اما … اما!»

هرسه دختر با عجله مشغول پوشيدن لباس‌های شنايشان شدند.

متوجه شدم که چاره‌ای ندارم. پس به حمام رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم. اما پرسش‌هایی در ذهنم مدام تکرار می‌شدند. واقعاً دلم می‌خواست برايشان جوابي پيدا کنم. چرا مجبور بودم در يک مسابقه‌ی کامل شرکت کنم؟ چرا نمی‌توانستم فقط آبتني کنم؟ و چرا همه پشت سر هم تکرار می‌کردند «فقط بهترین‌ها؟» منظورشان چه بود؟

استخر آبي رنگ بزرگ زير نور درخشان آفتاب می‌درخشید. خورشيد بالاي سرمان به شدت می‌تابید. زمين بتني اطراف استخر کف پاهايم را می‌سوزاند. ديگر طاقت نداشتم، دلم می‌خواست زودتر درون آب بپرم.

دستم را حافظ چشمانم کردم و اطراف را براي يافتن اليوت گشتم. اما در ميان جمعيت عظيمي از بچه‌هایی که براي تماشاي مسابقه آمده بودند نتوانستم او ر ا پيدا کنم.

به خودم گفتم که او احتمالاً تا الان در سه رشته‌ی ورزشي بازي کرده است. اين جا اردوگاه فوق العاده اي براي برادرم است!

به رديف دختراني که منتظر پيوستن به مسابقه‌ی چهارجانبه بودند نگاه کردم. ما همگي روي لبه‌ی قسمت عميق استخر ايستاده بوديم و منتظر بوديم تا براي پريدن در آب علامت بدهند.

در سکوت شمردم. حداقل دو جين دختر در مسابقه شرکت کرده بودند و استخر به اندازه‌ی کافي بزرگ بود و براي همه‌ی ما خط شناي جداگانه‌ای در نظر گرفته شده بود.

ديردري گفت: «هي … لباس شناي من خيلي بهت می‌آید.» و بعد نگاه دقیق‌تری با آن چشمان سبزرنگش به من انداخت و ادامه داد: «بايد موهايت را از پشت می‌بستی ويندي. جلوي سرعتت را می‌گیرد.» با خودم فکر کردم واي، اين ديردري واقعاً به برنده شدن اهميت می‌دهد.

از او پرسيدم: «تو شناگر خوبي هستي؟» مگسي را از پشت ساق پايش پر داد و لبخند زنان جواب داد: «من بهترين هستم. تو چه طور؟»

گفتم: «تا به حال در مسابقه‌ای شرکت نکرده‌ام.»

راهنماهاي شنا همگي خانم‌های جواني بودند که لباس‌های شناي دو تکه‌ی سفيدرنگي به تن داشتند. آن طرف استخر، هالي را ديدم که روي لبه‌ی تخته‌ی شنا نشسته بود و با يکي از راهنماها صحبت می‌کرد.

راهنماي موقرمز بلند قدي به کنار استخر آمد و در سوتش دميد و صدا زد: «همه آماده‌اید؟»

ما همه فرياد زديم که آماده‌ایم. بعد صف دختران در سکوت فرو رفت. به‌طرف استخر رو کرديم و به جلو خم شده و آماده‌ی شيرجه شديم.

آب زير پاهايم موج می‌خورد و آفتاب داغ پشت گردن و شانه‌هایم را می‌سوزاند. احساس کردم دارم ذوب می‌شوم. براي پريدن بيتاب بودم.

سوت به صدا درآمد. مثل فنر جهيدم و خود را محکم توي آب پرت کردم.

از سرماي زياد آب که ناگهان روي پوست داغم خورده بود، نفسم بند آمد.

صداي چلپ و چلپ بازوها و پاهايي که روي آب می‌خوردند و ضربه می‌زدند، مثل صداي آبشار بود. صورتم را توي آب فرو کردم و از خنکي و تازگي آب غرق لذت شدم.

سرم را چرخاندم و ديردري را ديدم که کمي عقب‌تر از من شنا می‌کرد. با ريتمي يکنواخت بازوها و پاهايش را آرام و دلپذيرتر حرکت می‌داد.

متوجه شدم که از همه جلوترم. به‌طرف ديگر استخر نگاه کردم. داشتم مسابقه را می‌بردم!

با ضربه‌ی محکمي به انتهاي استخر رسيدم و به تندي برگشتم و خودم را به جلو هل دادم. وقتي در حال برگشتن به قسمت عميق استخر بودم، دخترهاي ديگر تازه داشتند خودشان را به دیواره‌ی انتهايي می‌رساندند. خودم را پرقدرت‌تر به جلو کشيدم. قلبم شروع به تپيدن کرده بود. می‌دانستم که دور اول را به راحتي خواهم برد و سه دور ديگر باقي می‌ماند.

سه دور …

ناگهان متوجه شدم که چه قدر احمق بوده‌ام. دختران ديگر به آرامي حرکت می‌کردند. آن‌ها با بينهايت سرعت و قدرتشان شنا نمی‌کردند چون می‌دانستند که اين يک مسابقه‌ی چهار مرحله‌ای است.

اگر با همين قدرت شنا می‌کردم، مطمئناً نمی‌توانستم حتي دور دوم را به پايان ببرم! نفس عميقي فرو دادم، سپس به آرامي بازدم کردم … آرام … آرام …

اين شعار روز بود … آرام …

ضربه‌هایم را هم آرام کردم. بازوهايم را باز کردم و به آرامي به عقب کشيدم. نفس‌های عميق می‌کشیدم؛ طولاني و آرام.

وقتي چرخيدم و دور دوم را شروع کردم، تعداد زيادي از دخترها به کنارم رسيده بودند. لحظه‌ای نگاهم با نگاه ديردري که از کنارم می‌گذشت يکي شد.

او هرگز ريتم يکنواختش را نمی‌شکست. ضربه، ضربه، نفس، ضربه …

در طرف ديگر ديردري، يان را ديدم که آزاد و راحت شنا می‌کرد. او خيلي کوچک و سبک بود و انگار روي آب پرواز می‌کرد.

در دور سوم، کمي عقب‌تر از ديردري مشغول شنا شدم. بايد روي آرام نگه داشتن هر حرکت بدنم تمرکز می‌کردم. تصور کردم که رباتي هستم که براي شناي آرام برنامه ريزي شده است.

ديردري چند ثانيه قبل از من وارد دور چهارم شد. حالت چهره‌اش به محض چرخش تغيير کرد. چشمانش باريک شدند و کل صورتش درهم و عصبي به نظر می‌رسید.

متوجه شدم که ديردري واقعاً می‌خواهد برنده باشد.

فکر کردم که آيا می‌توانم به او برسم يا نه؟ آيا می‌توانم او را ببرم؟ چرخش سريعي انجام دادم و سرعتم را زياد کردم.

درد بازوهايم را ناديده گرفتم و به انقباض عضلات پاي چپم اهميتي ندادم.

خودم را جلو کشيدم و سخت‌تر دست و پا زدم. دست‌هایم آب را می‌شکافتند.

سریع‌تر …

يان را ديدم که پشت سرم افتاده بود و موجي از نااميدي در چهره‌اش نمايان بود.

ضربه زنان دست‌ها و پاهايم را به جلو پرتاب می‌شدند و آب را به سمت جلو می‌شکافتند. صداي چلپ چلپ آب تبديل به خروش شد و اين صداي خروش باعث شادي و هيجان بچه‌هایی شد که مسابقه را از کنار استخر تماشا می‌کردند.

قلبم به شدت می‌تپید. با خودم فکر کردم که قفسه‌ی سینه‌ام ممکن است منفجر شود.

بازوهايم درد می‌کردند، انگار هزاران کيلو وزن داشتند.

سریع‌تر …

کنار ديردري رسيدم. نزديک، خيلي نزديک. می‌توانستم صداي نفس‌هایش را بشنوم.

به صورتش که غرق تمرکز سرسختانه‌ای بود نگاهي انداختم.

حدس زدم که درست مثل اليوت است. شدیداً به برنده شدن علاقه دارد.

بارها به اليوت اجازه داده بودم که بازي را ببرد فقط به اين دليل که بيشتر از من به اين موضوع اهميت می‌داد و ديردري هم همين طور بود.

وقتي به نزديکي دیواره‌ی انتهايي رسيديم، اجازه دادم ديردري از من جلو بزند و ديدم که اين چه تأثيري رويش گذاشت و چه قدر براي اول شدن بيتاب شد.

با خودم گفتم چه اشکالي دارد؟ دوم شدن هيچ اشکالي ندارد.

با برنده شدن ديردري صداي شادي بچه‌ها بلند شد.

من ديواره را لمس کردم و بعد روي آب غوطه ور شدم. خودم را بالا کشيدم و لبه‌ی ديواره را قاپيدم. تمام بدنم درد می‌کرد و می‌لرزید. نفس نفس می‌زدم. چشمانم را بستم و با دو دست موهايم را عقب کشيدم و فشار دادم تا آبشان بچکد.

بازوهايم خيلي خسته شده بودند. به زحمت توانستم خودم را از استخر بيرون بکشم. يکي از آخرين شناگراني بودم که بيرون رفتم.

بقيه دور ديردري حلقه زده بودند. خودم را بين جمعيت دخترها چپاندم تا ببينم چه خبر است.

چشمانم می‌سوختند؛ کمي آن‌ها را ماليدم. راهنماي موقرمز را ديدم که چيزي را به ديردري داد؛ چيزي براق و طلاييرنگ.

همه شادي کردند و بعد حلقه را شکستند و متفرق شدند.

به‌طرف ديردري رفتم و گفتم: «خيلي خوب بود! من به تو نزديک شدم اما تو خيلي سريعي!»

او جواب داد: «من در مدرسه عضو تيم شنا هستم.» او شيء طلايي رنگي را که آن راهنما به او داده بود بالا آورد. توانستم به وضوح آن را ببينم. يک سکه‌ی طلايي درخشان که تصوير قلم کاري شده‌ی پادشاه مارمالاد لبخند زنان رويش نمايان بودو نتوانستم کلمات نوشته شده روي لبه‌هایش را بخوانم اما می‌توانستم حدس بزنم که چه نوشته شده بود.

ديردري مغرورانه گفت: «اين پنجمين سکه‌ی شاهي من است!»

فکر کردم چرا اين قدر هيجان زده است؟ آن يک سکه‌ی واقعي نبود. احتمالاً حتي طلاي واقعي هم نبود! پرسيدم: «سکه‌ی شاهي چيست؟» سکه زير نور آفتاب برق زد.

ديردري برايم توضيح داد: «اگر يک سکه‌ی شاهي ديگر ببرم می‌توانم در راه پيمايي برنده‌ها شرکت کنم.» خواستم بپرسم راه پيمايي برنده‌ها ديگر چيست اما ايوي و يان براي تبريک گفتن به ديردري به سمت ما دويدند و آن وقت هر سه با هم شروع به حرف زدن کردند.

ناگهان به ياد برادرم افتادم. اليوت کجاست؟ فکر کردم که او چه کار دارد می‌کند؟

از ديردري و دخترهاي ديگر رو برگرداندم و به‌طرف خروجي استخر رفتم. اما هنوز چند قدمي نرفته بودم که شنيدم کسي صدايم ميزند.

دور خودم چرخيدم. هالي را ديدم که به‌طرفم می‌آید. رنگ بنفش لب‌هایش در حالت ناراحتي چهره‌اش گم شده بود. او گفت: «ويندي! بهتر است يا من بيايي.» قلبم پايين ريخت. پرسيدم: «هان؟ اتفاقي افتاده است؟» هالي به آرامي گفت: «فکر می‌کنم مشکلي پيش آمده.»

براي پدر و مادر اتفاق بدي رخ داده است!

اين اولين فکري بود که به ذهنم رسيد. فرياد زدم: «چه شده؟ والدينم؟! حالشان خوب است؟ آيا آن‌ها …؟» هالي گفت: «ما هنوز والدينت را پيدا نکرده‌ایم.» و حوله‌ای را روي شانه‌های لرزانم انداخت. بعد هم من را به‌طرف نيمکتي در کنار استخر هدايت کرد.

کنارش نشستم و بلند گفتم: «اليوت؟ چه اتفاقي افتاده؟»

هالي بازويش را دور شانه‌های من حلقه کرد و کمي به من نزديک شد. چشمان قهوه‌ای رنگش به من خيره شده بودند. گفت: «ويندي! مشکل اين است که تو خيلي براي بردن در مسابقه تلاش نکردي!» آب دهانم را قورت دادم: «ببخشيد؟!»

هالي ادامه داد: «من تماشايت می‌کردم و ديدم که تو در دور آخر سرعتت را کم کردي. فکر نمی‌کنم که نهايت تلاشت را براي بردن کرده باشي!» من و من کنان گفتم: «اما … اما … من …»

هالي بدون پلک زدن من را نگاه می‌کرد. به نرمي پرسيد: «درست ميگويم؟»

من و من کنان گفتم: «من … من به شنا در اين فاصله عادت ندارم. اين اولين مسابقه‌ی من بود. فکر نمی‌کردم …»

هالي، مگس را از روي پايم پراند و گفت: «ميدانم که تازه به اردو آمده‌ای. اما شعار اردو را ميداني، نه؟» پاسخ دادم: «بله، البته. هرجا را نگاه می‌کنم آن را می‌بینم! اما معنياش چيست؟ فقط بهترین‌ها!»

هالي متفکرانه گفت: «فکر می‌کنم نوعي اخطار باشد. به همين دليل تصميم گرفتم حالا با تو صحبت کنم ويندي.»

فرياد زدم: «اخطار؟! اخطار در مورد چي؟»

هالي جواب نداد. به زور لبخندي زد و بلند شد و گفت: «بعداً می‌بینمت، باشد؟» و بعد برگشت و با عجله رفت.

حوله را محکم‌تر دور شانه‌هایم پيچيدم و براي لباس پوشيدن به‌طرف خوابگاه راه افتادم. هنگامي که از کنار زمین‌های تنيس می‌گذشتم عمیقاً در فکر هشدارهاي هالي بودم. چرا برنده شدن در يک مسابقه تا اين حد بايد برايم مهم می‌بود؟ آيا فقط به اين دليل که يکي از آن سکه‌های شاه نشان را جايزه بگيرم؟ چرا بايد به سکه‌های جايزه اهميت می‌دادم؟ چرا نمی‌توانستم فقط در اين بازی‌ها شرکت کنم، دوستان جديد پيدا کنم و لذت ببرم؟ چرا هالي گفت که دارد به من اخطار می‌کند؟ اخطار در مورد چه موضوعي؟

سرم را تکان دادم و گويي سعي داشتم اين سؤالات معماگونه را از ذهنم بيرون بريزم. قبلاً در مورد اردوي ورزشي از چند تا از دوستانم شنيده بودم. اردوهايي که به گفته‌ی آن‌ها خيلي سخت بودند. بچه‌هایی که با جديت احمقانه‌ای فقط می‌خواستند برنده باشند، برنده، برنده.

فکر می‌کنم که اين از همان اردوها باشد.

آه کشان انديشيدم، خوب. نيازي نيست که از اين اردو خوشم بيايد. پدر و مادر خيلي زود به اين جا خواهند آمد و من اليوت را خواهند برد.

به روبرو نگاه کردم و … اليوت را ديدم.

به صورت روي زمين ولو شده بود. بازوها و پاهايش به طرز زشت و ناراحت کننده‌ای پهن شده بودند و چشمانش بسته بود، غش کرده بود.

ناله‌ی دردناکي سر دادم: «واي!» کنارش نشستم و صدايش کردم: «اليوت! اليوت!»

او بلند شد و پوزخندي تحويلم داد: «چندبار ديگر می‌خواهی در اين تله‌ی من گير بيافتي؟» و زد زير خنده با تمام قدرتي که داشتم مشت محکم به شانه‌اش زدم: «خيلي احمقي!» و اين باعث خنده بيشترش شد. ديدن من در آن وضعيت احمقانه واقعاً باعث خوشحالي او می‌شد. چرا من هميشه فريب شوخي احمقانه‌اش را می‌خوردم؟ اليوت هميشه با من اين کار را می‌کند؛ و من هم هميشه باور می‌کردم که حالش بد شده و غش کرده است.

فرياد زدم: «ديگر هرگز گولت را نخواهم خورد! هرگز!»

اليوت روي پاهايش بلند شد و گفت: «بيا بازي تنيس روي ميز مرا ببين. من وارد مسابقه شده‌ام اين پسرک جف ١ را شکست می‌دهم. او فکر می‌کند که بهترين است چون موقع سرويس زدن دستش را می‌چرخاند، اما حالتش واقعاً رقت انگيز است.» سپس دست مرا کشيد.

جواب دادم: «نمی‌توانم بيايم، هنوز بدنم خيس است. بايد لباس بپوشم.» و دستم را رها کردم.

او اصرار کرد: «بيا ديگر. خيلي طول نمی‌کشد. من او را خيلي زود خواهم برد، باشد؟» گفتم: «اليوت!» او واقعاً هيجان زده بود.

1. Jeff

گفت: «اگر جف را ببرم يکي از آن سکه‌های شاه نشان را جايزه می‌گیرم و بعد هم پنج تاي ديگر را خواهم برد. می‌خواهم شش سکه ببرم تا بتوانم در راه پيمايي برنده‌ها شرکت کنم. قبل از اين که پدر و مادر براي بردنمان بيايند.

در حالي که موهايم را با حوله خشک می‌کردم زير لب گفتم: «موفق باشي.»

اليوت دوباره دستم را کشيد و پرسيد: «در مسابقه‌ی شنا شرکت کردي؟ برنده شدي؟» من چشمانم را تاباندم و گفتم: «باشد! باشد!»

اليوت مرا به‌طرف رديفي از ميزهاي تنيس روي ميز کشاند که زير سايه بان بزرگي از جنس کرباس سفيدرنگ قرار داشتند تا از تابش خورشيد داغ محافظت شوند.

او با سرعت خود را به يکي از ميزهاي انتهايي رساند. جف در آنجا انتظارش را می‌کشید و با راکتش خيلي نرم و سريع توپ را پشت سرهم به هوا می‌پراند.

من پسر لاغر اندام کوچکي را تصور کرده بودم که اليوت می‌توانست به راحتي ببرد. اما جف پسر قوي هيکل صورت قرمزي با موهاي بور و عضلات ورزيده بود! او دو برابر برادر من پهنا داشت!

روي يکي از نیمکت‌های چوبي کنار ميز نشستم و انديشيدم که اليوت نمی‌تواند از اين پسر ببرد. برادر بیچاره‌ی من متحمل شکست سختي می‌شد.

به محض اين که بازي شروع شد، بادي آمد، کنار من نشست. به من لبخند زد و گفت: «هنوز هيچ خبري از والدینتان ندارم. اما پيدايشان خواهيم کرد.»

ما به تماشاي مسابقه نشستيم. جف با همان چرخش مخصوصش سرويس زد و اليوت ضربه‌اش را پاسخ داد.

در کمال حيرت، مسابقه واقعاً برابر بود! فکر می‌کنم جف هم غافلگير شده بود. ضربه‌هایش هرلحظه بيشتر و بيشتر شد و قدرت می‌گرفتند و سرویس‌های چرخشياش از روي ميز رد می‌شدند!

بادي برايم گفت که آن‌ها قبل از اين دوبار ديگر با هم بازي کرده‌اند که اولين بازي را جف و دومي را اليوت برده است و اين سومين و آخرين مسابقه است.

بازي تا امتياز شانزده رسيد، بعد هم هفده و هيجده. متوجه شدم اليوت رفته رفته عصبي می‌شود. او می‌خواست هرطور شده مسابقه را ببرد. روي ميز خم شده بود و راکت را آنچنان محکم ميفشرد که رنگ دستش سفيد شده بود. قطره‌های عرق از روي پیشانی‌اش می‌چکیدند و با هر ضربه جا خالي می‌داد و تاب می‌خورد و می‌نالید و هر توپي را که به‌طرفش می‌آمد محکم می‌کوبید؛ و هرچه اليوت وحشی‌تر می‌شد، جف در مقابل آرام‌تر عمل می‌کرد. بازي به امتياز نوزده کشيده شد.

اليوت ضربه‌ای را از دست داد و راکتش را با عصبانيت روي ميز کوبيد. اين عکس العملش را بارها ديده بودم. اگر همين طور عصبي باقي می‌ماند هرگز نمی‌توانست بازي را ببرد.

هنگامي که توپ را گرفت و آماده‌ی سرويس زدن شد، دو انگشتم را بالا آوردم و در دهانم گذاشتم و سوت بلندي زدم. او راکتش را با شنيدن صداي سوت من پايين آورد. اين علامت من بود قبلاً بارها اين کار را کرده بود، معنی‌اش اين بود: «آرام باش، اليوت. آرام.»

اليوت برگشت و انگشت شستش را به نشانه‌ی موفقيت برايم بالا برد. و بعد ديدم که نفس عميقي کشيد …

يکي ديگر … علامت من هميشه کمکش می‌کرد.

او توپ را بالا انداخت و به طف جف سرويس زد. جف پاسخ ضعيفي داد. اليوت توپ را با ضربه‌ی محکمي به‌طرف راست هدايت کرد. جف تعادلش را از دست داد و نتوانست جواب بدهد.

سرويس بعدي را جف زد.

اليوت با ضربه بک هند جوابش را داد. خيلي نرم. توپ از روي تور رد شد. چند بار روي قسمت جف فرود آمد.

اليوت بازي را برد!

او با خوشحالي خنديد و دست‌هایش را به نشانه‌ی پيروزي بالاي سرش برد.

جف با عصبانيت راکتش را روي زمين کوبيد و رفت.

بادي برخاست و گفت: «برادر تو خيلي خوب است. من از سبکش خوشم می‌آید. خيلي قوي است.»

گفتم: «بله، مطمئناً.»

بادي با عجله رفت تا سکه‌ی پادشاه را به اليوت بدهد. با او دست داد و گفت: «هي _ پسر _ تو فقط پنج تاي ديگر نياز داري.»

اليوت با تکبر گفت: «مشکلي نيست.» سپس سکه‌اش را طوري در دست گرفت که من بتوانم ببينم. شاه مارمالاد حکاکي شده روي سکه به من لبخند زد.

چرا اين اردوگاه چنين آدمک بادکنکي شکل مسخره‌ای را به عنوان نشان انتخاب کرده بود؟ او شبيه يک تکه‌ی بزرگ پودينگ بود گه تاج روي سرش گذاشته باشند.

به اليوت گفتم: «بايد لباس عوض کنم.»

او سکه‌ی طلايي را در جيب شلوارکش انداخت و گفت: «من می‌روم تا ورزش ديگري پيدا کنم! می‌خواهم تا شب نشده سکه‌ی ديگري ببرم!»

برايش دست تکان دادم و به‌طرف خوابگاه حرکت کردم.

چند قدمي بيشتر برنداشته بودم که صداي غرشي شنيدم.

بعد زمين زير پايم شروع به لرزيدن کرد. ميخ کوب شده بودم. همه‌ی عصلات بدنم قفل شده بود. صداي غرش شديدتر و بلندتر شد.

فرياد زدم: «زلزله!»

زمين به شدت می‌لرزید. سايه بان بالاي ميزهاي تنيس هم می‌لرزید و ميزها روي زمين بالا و پايين می‌پریدند. زانوهايم درهم پيچيدند. تقلا کنان سعي کردم تعادلم را حفظ کنم.

دوباره با صدايي گرفته گفتم: «زلزله!»

بادي به‌طرفم دويد و گفت: «نگران نباش!» حق با او او بود. صداي غرش خاموش شد و زمين در حرکت باز ايستاد. بادي توضيح داد: «گاهي اتفاق ميافتد. طوري نيست.»

قلبم هنوز ديوانه بار در سینه‌ام می‌تپید. پاهايم مثل بندهاي لاستيک باريکي می‌لرزیدند. گفتم: «طوري نيست؟»

بادي به جمعيت اطراف اردو اشاره کرد و گفت: «ببين! هيچ توجهي به اين موضوع نمی‌کنند. بعد از چند ثانيه خود به خود تمام می‌شود.»

نگاه سريعي به اطراف انداختم. اين بار هم حق با او بود. بچه‌هایی که در مسابقه شطرنج شرکت کرده بودند حتي نگاهشان را از روي ميز بازي بلند نکردند و مسابقه‌ی توپ زني هم در زمين آن سوي استخر شنا بدون لحظه‌ای توقف هم چنان ادامه داشت.

بادي گفت: «معمولاً يک يا دو بار در روز اتفاق ميافتد.» پرسيدم: «اما علتش چيست؟»

او شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «به من مربوط نمی‌شود.»

پرسيدم: «اما – همه چيز به شدت می‌لرزید! خطرناک نيست؟» بادي صداي مرا نشنيد. او براي ديدن مسابقه‌ی توپ زني رفته بود.

برگشتم و به سمت خوابگاه راه افتادم. احساس کردم دارم می‌لرزم. هنوز صداي آن غرش وحشتناک را در گوش‌هایم می‌شنیدم.

به محض اين که در خوابگاه را باز کردم با ايوي و يان برخوردم. هردويشان لباس تنيس پوشيده بودند و راکت‌هایشان را روي شانه‌هایشان تکيه داده بودند.

«تو در چه رشته‌های ورزشي فعاليت می‌کنی؟»

«سکه‌ی پادشاه را بردي؟»

«به نظرت مسابقه‌ی شنا عالي نبود؟»

«ويندي، بهت خوش می‌گذرد؟»

«تنيس بازي می‌کنی؟»

هر دو با هم در يک آن حرف می‌زدند و يک دو جين سؤال می‌پرسیدند. واقعاً هيجان زده به نظر می‌آمدند.

حتي به من اجازه‌ی جواب دادن هم ندادند.

ايوي گفت: «ما براي مسابقات تنيس به دخترهاي بيشتري احتياج داريم. يک دوره مسابقات دوروزه است.

بعد از ناهار بيا به زمين، باشد؟»

گفتم: «باشد. من آن قدرها حرفه‌ای نيستم – اما -» يان فرياد زد: «بعداً می‌بینمت!» و هردو با عجله دور شدند.

درواقع، من تنيس باز خوبي هستم. سرویس‌های زيبايي می‌زنم و ضربات بک هند هر دو دستم عالي است.

اما من فوق العاده نيستم.

وقتي خانه بودم. من و دوستم، آليسون ١، براي سرگرمي بازي می‌گردیم. سعي نمی‌کردیم که يک ديگر را بکشيم. گاهي اوقات فقط براي هم توپ می‌انداختیم. حتي امتيازهايمان را هم محاسبه نمی‌کردیم.

تصميم گرفتم که در مسابقات تنيس شرکت کنم و اگر در مرحله‌ی اول هم ببازم، اتفاق مهمي نخواهد افتاد.

به علاوه، پدر و مادر هر لحظه ممکن است به اين جا برسند و من و اليوت ناچارا اين جا را ترک خواهيم کرد.

پدر و مادر … تصوير چهره‌شان در ذهنم ترسيم شد.

فکر کردم که آن‌ها بايد حسابي از کوره در رفته باشند. حتماً خيلي نگرانند. اميدوار بودم حالشان خوب باشد ناگهان فکري به خاطرم رسيد.

تصميم گرفتم با خانه تماس بگيرم. بايد قبلاً به اين فکر می‌افتادم. با خانه تماس می‌گیرم و پيغام می‌گذارم و به پدر و مادر ميگويم که من و اليوت کجا هستيم.

پدر هرجا که برود، بعد از برگشت به خانه بلافاصله پیغام‌های تلفني را کنترل می‌کنند. مادر هميشه او را به خاطر نگرانيهايش براي از دست دادن يک تلفن دست می‌اندازد. اما هردويشان مطمئناً از شنيدن پيغام من خوشحال خواهند شد. به خودم تبريک گفتم و فکر خوبي کردم! حالا به يک تلفن نياز دارم.

بايد در خوابگاه چندتايي باشد. دنبال ميز اطلاعات گشتم، اما هيچ تلفن عمومي آن جا نديدم.

هيچ کس پشت ميز نبود تا بتوانم از او سؤال کنم. به راهروي طولاني نگاهي انداختم. هردو طرف پر از اتاق بود. هيچ تلفني در کار نبود. به راهروي دوم نگاه کردم. آن جا هم تلفن نداشت!

مشتاق تلفن زدن بودم، بنابراين با عجله دويدم و با ديدن دو تلفن عمومي در کنار ساختمان بلند و سفيد خوابگاه نفس راحتي کشيدم.

1.Allison

قلبم به تپش افتاد. به‌طرفشان خيز برداشتم. نزدیک‌ترین تلفن را انتخاب کردم و گوشي را برداشتم و روي گوشم گذاشتم – و ناگهان دو دست قوي مرا از پشت گرفتند و صدايي از من درخواست کرد: «تلفن را رها کن!»

غافلگير شده بودم. تلفن را رها کردم و ديوانه وار دور خودم چرخيدم: «هان!» فرياد زدم: «ديردري! تو مرا تا حد مرگ ترساندي!»

چشمان سبزرنگش مملو از هيجان برق زد: «متاسفم ويندي! اما بايد بهت خبر می‌دادم! ببين!» او دستش را دراز کرد و من تعدادي سکه‌ی شاه نشان را کف دستش ديدم.

او نفس نفس زنان اظهار کرد: «من همين الان ششمين سکه را هم بردم! به نظر تو خارق العاده نيست.» نامطمئن جواب داد: «من امشب به راه پيمايي برنده‌ها خواهم رفت! باورم نمی‌شود که موفق شده‌ام!» به او گفتم: «خيلي خوب است. تبريک ميگويم.»

ديردري پرسيد: «تو هنوز سکه‌ای نبرده‌ای؟» او هم چنان سکه‌هایش را در دست داشت.

جواب دادم: «اوم … نه هنوز.»

ديردري گفت: «خوب، به تلاشت ادامه بده! به آن‌ها نشان بده که چه داري ويندي. فقط بهترین‌ها!»

ديردري ادامه داد: «ما يک مهماني داريم. در اتاق خودمان. درست بعد از راه پيمايي برنده‌ها، باشد؟ می‌خواهیم جشن بگيريم.»

جواب دادم: «عالي است! شايد بتوانيم از سالن غذاخوري پيتزا يا چيز ديگري بگيريم.»

ديردري گفت: «به يان و ايوي هم بگو. يا اين که خودم به آن‌ها خواهم گفت. هرکس که اول آن‌ها را ديد بگويد! بعد می‌بینمت!» و درحالي که هر شش سکه را محکم در مشتش گرفته بود بيرون دويد.

متوجه شدم که لبخند می‌زنم! ديردري خيلي هيجان زده بود، مرا هم هيجان زده کرده بود. آن قدر هيجان زده که به کلي تلفن را فراموش کرده بودم.

تصميم گرفتم که به اين اردو يک شانس ديگر بدهم. بايد با روح اين جا يکي می‌شدم و کمي خوش می‌گذراندم. فقط بهترین‌ها! من آن مسابقه‌ی تنيس را خواهم برد!

همه با هم دور ميز چوبي بسيار بزرگ سالن غذاخوري در ساختمان اصلي اردوگاه شام خورديم.

اتاق سقف بلند، دراز، گويي تا ابديت ادامه داشت. صداهاي بلند خنده به ديوارها می‌خورد و انعکاسش بشقاب‌ها و ظروف نقره‌ای را به تق تق می‌انداخت. هرکس داستاني براي گفتن داشت. همه می‌خواستند در مورد بازيهايشان که در طول روز انجام داده بودند صحبت کنند.

بعد از شام، راهنماها ما را به مسابقه‌ی دو فراخواندند. دنبال اليوت گشتم اما نتوانستم او را درميان جمعيت بيابم.

شب گرم و صافي بود. ماه نقره‌ای رنگ پريده روي درختان تيره می‌تابید. به محض غروب خورشيد، آسمان صورتيرنگ به بنفش و بعد به خاکستري تغيير رنگ داد.

هنگامي که هوا تاريک شد، دو نورافکن زردرنگ را ديدم که از انتهاي زمين دو و ميداني به‌طرفم می‌آمدند.

وقتي نزدیک‌تر آمدند متوجه شدم مشعل‌هایی بودند که دو راهنما حمل می‌کردند.

صداي بلند نواختن ترومپت در فضاي باز همگيمان را به سکوت فراخواند.

به يان که کنارم ايستاده بود نزديک شدم و در گوشش نجوا کردم: «خيلي به کاري که می‌کنند اهميت می‌دهند.»

يان جواب داد: «بله، خيلي مهم هم هست.» چشمانش هم چنان که مشعل‌ها نزدیک‌تر می‌شدند به روبه رو خيره مانده بودند.

نجواکنان پرسيدم: «براي مهماني امشب غذا داريم؟»

يان انگشتانش را روي لب‌هایش گذاشت و گفت: «هيس!»

مشعل‌های بيشتري روشن شدند و بعد هم مارش بلند ترومپت‌ها به همراه صداي طبل از بلندگوها پخش شد.

ما در سکوت ايستاده بوديم و نمايش مشعل‌ها را تماشا می‌کردیم؛ و بعد، در سوسوي نورهاي لرزان و زردرنگ، صورت‌های بچه‌هایی را که ششمين سکه‌ی شاه نشانشان را درهمان روز برده بودند ديدم.

هشت نفر بودند، پنج پسر و سه دختر.

سکه‌های طلاييشان دور گردنشان آويزان بود. نور مشعل‌ها روي سکه‌ها افتاده بود و انعکاسش صورت‌های برنده‌ها را که در حال راه پيمايي بودند روشن می‌کرد.

ديردري در صف دوم بود. او خيلي خوشحال و هيجان زده به نظر می‌رسید! سکه‌هایش روي سینه‌اش جيرينگ جيرينگ می‌کردند و لبخند روي صورتش محو نمی‌شد.

يان و من برايش دست تکان داديم و صدايش کرديم. اما او از روبه روی‌مان گذشت.

ناگهان صداي يکي از راهنماها از بلندگوها پخش شد: «برندگاني را که امشب در راه پيمايي برنده‌ها شرکت کرده‌اند تشويق کنيد!»

صداي فريادهاي پرشور بچه‌هایی که مراسم را تماشا می‌کردند به هوا برخاست. همگي سوت زديم و فرياد کشيديم و برنده‌هایی را که از کنارمان گذشتند تشويق کرديم تا اين که آخرين مشعل هم از ميدان ديدمان خارج شد.

صداي پشت بلندگو فرياد زد: «فقط بهترین‌ها! فقط بهترین‌ها!» و ما هم جوابش داديم: «فقط بهترین‌ها! فقط بهترین‌ها!»

اين پايان مراسم راه پيمايي برنده‌ها بود. چراغ‌ها روشن شدند و همه به‌طرف خوابگاه‌هایمان خزيديم. پسرها در يک جهت و دخترها هم در يک جهت ديگر.

هم چنان که به دنبال جمعيت دختران در مسير منتهي به خوابگاه حرکت می‌کردیم به يان گفتم: «مشعل‌ها خيلي جالب بودند.»

يان پاسخ داد: «من فقط دوتا سکه‌ی ديگر می‌خواهم، شايد فردا موفق شوم به دستشان بياورم. تو در مسابقه‌ی سافت بال شرکت نمی‌کنی؟» به او گفتم: «نه، تنيس.»

يان گفت: «تعداد زيادي تنيس باز حرفه‌ای شرکت می‌کنند. کار تو براي بردن سکه خيلي سخت خواهد بود.

بايد سافت بال هم بازي کني.» جواب دادم: «آره … شايد.»

ايوي از قبل در اتاق منتظر ما بود. او هنگام ورود از من و يان پرسيد: «ديردري کجاست؟» يان جواب داد: «ما او را نديديم.»

من اضافه کردم: «احتمالاً با بقیه‌ی برنده‌ها سرگرم است.»

ايوي گفت: «من دو بسته چيپس ذرت گير آوردم، اما نتوانستم سالسا پيدا کنم.» و بسته‌ها را بالا گرفت.

پرسيدم: «چيزي براي نوشيدن داريم؟» ايوي دو قوطي نوشابه‌ی رژيمي نشانم داد.

يان خنديد و گفت: «واي! چه مهماني!»

من پيشنهاد کردم: «شايد بتوانيم چندتا از دخترهاي اتاق‌های ديگر را هم دعوت کنيم.» يان اعتراض کرد: «نه، هرگز! آن وقت مجبور می‌شویم نوشابه‌ها را با آن‌ها تقسيم کنيم.»

و همگي خنديديم.

حدود نيم ساعتي هرسه باهم شوخي کرديم و خنديديم و منتظر ديردري مانديم. روي زمين نشسته بوديم و يکي از چیپس‌های ذرت را باز کرده بوديم. بدون اين که متوجه باشيم تمام چیپس‌ها را خورديم و بعد هم يکي از قوطيهاي سودا را باز کرديم.

يان به ساعتش نگاهي انداخت و گفت: «پس او کجاست؟»

ايوي آهي کشيد: «تقریباً نزديک وقت خاموشي چراغ‌هاست. وقت زيادي براي مهماني نداريم.»

من بسته‌ی خالي چيپس ذرت را مچاله کردم و به‌طرف سطل آشغال انداختم و گفتم: «شايد فراموش کرده که ما اين جا مهماني داريم.» موفق نشدم بسته را درون سطل بياندازم. بسکتبال حقیقتاً ورزش مورد علاقه‌ام نبود.

ايوي جواب داد: «اما مهماني فکر خودش بود!» او بلند شد و در طول اتاق شروع به راه رفتن کرد: «کجا می‌تواند رفته باشد؟ همه ديگر الان درون خوابگاه‌ها برگشته‌اند.»

گفتم: «برويم و پيدايش کنيم.» اين کلمات بياراده از دهانم پريده بود. گاهي اين اتفاق برايم ميافتد.

ناگهان فکري به ذهنم می‌رسد، آن هم قبل از اين که بفهمم چه ميگويم.

ايوي مشتاقانه موافقت کرد: «آره! برويم!»

يان راهمان را سد کرد و گفت: «آهاي، صبر کنيد! اجازه نداريم. تو که قوانين را ميداني ايوي، ما اجازه نداريم بعد از ساعت ده بيرون برويم.»

ايوي جواب داد: «ما سريع می‌رویم، ديردري را پيدا می‌کنیم و به داخل برميگرديم. بيا دیگریان، چه اتفاقي ممکن است رخ دهد؟»

من وسط پريدم و گفتم: «درست است. چه اتفاقي ممکن است بيافتد؟»

يان پذيرفت؛ دو به يک بوديم: «باشد، باشد، اما اميدوارم گير نيافتيم.» و به دنبال من و ايوي به‌طرف در خروجي راه افتاد.

همان طور که راهروي خالي را می‌پیمودیم از خود می‌پرسیدم: «چه اتفاقي ممکن است رخ دهد؟ چه اتفاقي ممکن است بيافتد؟»

مدام اين سؤال در ذهنم تکرار می‌شد. بيرون در و به درون شب تاريک خزيديم. اين را نمی‌دانستم اما پاسخ سؤال درون ذهنم اين بود: «خيلي اتفاق‌ها!»

هوا گرم‌تر و مرطوب‌تر شده بود. وقتي قدم به بيرون در گذاشتم احساس کردم وارد حمام داغ شده‌ام. پشه‌ای دور سرم ويزويز می‌کرد. سعي کردم او را بين دست‌هایم له کنم اما نشد.

من و ايوي و يان در کنار ساختمان حرکت می‌کردیم. کفش‌هایم روي علف‌های خيس شبنم زده ليز می‌خورد. نورافکن‌ها از فراز درختان مسير را روشن کرده بودند.

ما در سايه حرکت می‌کردیم.

ايوي نجواکنان گفت: «اول کجا را بايد بگرديم؟»

پيشنهاد کردم: «از ساختمان اصلي شروع کنيم. شايد همه‌ی برنده‌های امشب آن جا دور هم جمع شده باشند.»

يان گفت: «من که صداي مهمانياش را نمی‌شنوم. اين جا خيلي ساکت است!»

حق با او بود. تنها صدايي که می‌توانستم بشنوم خش خش برگ‌ها و هوهوي باد گرمي بود که بين درختان می‌پیچید.

هم چنان از ميان سایه‌ها به‌طرف ساختمان اصلي رفتيم. از کنار استخر شنا گذشتيم، خالي و ساکت بود. آب مثل نقره زير نور درخشان نورافکن‌ها موج می‌خورد.

شب خيلي داغ و مرطوبي بود؛ خود را تصور کردم که با لباس درون استخر پریده‌ام. اما ما نقشه داشتيم: پيدا کردن ديردري. وقت فکر کردن به شناي آخر شب نبود.

به يکديگر چسبيده بوديم. از کنار ميزهاي تنيس گذشتيم. آن‌ها مرا به ياد اليوت انداختند. فکر کردم که الان چه کار دارد می‌کند، احتمالاً روي تخت خوابش خوابيده است.

مثل آدم‌های عاقل!

به اولين رديف زمین‌های تنيس نزديک شده بوديم که ناگهان ايوي فرياد زد: «واي! برگرديد!» او مرا گرفت و محکم به‌طرف حصار کشيد.

صداي قدم‌های نرمي را روي مسير شنيدم، يک نفر داشت زير لب زمزمه می‌کرد.

هرسه مان با ديدن راهنمايي که از کنارمان گذشت نفس‌هایمان را حبس کرديم. او موهاي مجعد مشکي داشت و عينک آفتابي آبي تیره‌ای به چشم زده بود، با وجود شب تاريک! تيشرت و شلوارک سفيد که لباس فرم راهنماها بود هم به تن کرده بود.

يان به آرامي نجوا کرد: «اين بيلي است. خيلي جذاب است، هميشه بينهايت خوشحال است.

ايوي آهسته گفت: «خوب ديگر بينهايت خوشحال نخواهد بود اگر ما را بگيرد. ما توي دردسر بزرگي خواهيم افتاد.»

بيلي در حالي که انگشتانش را تکان می‌داد، زمزمه کنان از کنارمان گذشت. مسير به پشت زمین‌های تنيس می‌پیچید. آن قدر او را نگاه کردم تا از نظر ناپديد شد.

نفس عميقي کشيدم. در تمام مدت نفس نکشيده بودم! ايوي فکرش را بلند گفت: «او کجا دارد می‌رود؟»

گفتم: «شايد دارد به مهماني ساختمان اصلي می‌پیوندد.» يان شوخيکنان گفت: «چرا از خودش نمی‌پرسید؟» گفتم: «حتماً!»

هر دو مسير را چک کرديم و بعد دوباره به راه افتاديم. از کنار زمین‌های تنيس گذشتيم. نورافکن‌های نصب شده روي درختان سایه‌های طولاني و درازي ايجاد کرده بودند. سایه‌هایی که با هر تکان شاخ و برگ درختان در باد مثل موج حرکت می‌کردند و مثل موجودات سياه رنگي به نظر می‌رسیدند که روي زمين می‌خزیدند و تاب می‌خوردند.

بر اثر گرما و رطوبت شب، عرق کرده بود.

راه رفتن در تاريکي با وجود آن سایه‌های متحرک خيلي وهم انگيز و ترسناک بود. احساس کردم که يکي از آن‌ها ممکن است برخيزد، دست مرا بقاپد و مرا به پايين بکشد.

چه افکار عجيبي، نه؟!

برگشتم و ديدم که پنجره‌های خوابگاه يکييکي خاموش می‌شوند، وقت خاموشي بود.

روي شانه‌ی يان زدم. او برگشت و به خوابگاه نگاه کرد. با خاموش شدن چراغ‌ها، به نظر رسيد که ساختمان در مقابل چشمانمان ناپديد شد و در سياهي آسمان محو گرديد.

نجواکنان گفتم: «شا … شايد اين فکر خوبي نبود.»

ايوي جواب نداد. او لب پايينياش را گاز گرفت. چشمانش در ميان تاريکي می‌کاویدند.

يان خنديد و سرزنش کنان گفت: «الان وقت جازدن نيست، تقریباً به ساختمان اصلي رسيديم.»

از وسط زمين فوتبال رد شديم. ساختمان اصلي اردوگاه روي تپه‌ای پرشيب قرار داشت و پشت درختان کهنسال و تنومند ساسافراس و افرا مخفي بود.

لازم نبود خيلي از تپه بالا برويم تا متوجه شويم که آن جا هم مثل خوابگاه‌ها در خاموشي مطلق فرو رفته است.

زير لب گفتم: «هيچ مهماني در کار نيست.» ايوي آهي کشيد و با نااميدي گفت: «خوب، پس ديردري کجا می‌تواند باشد؟»

به شوخي گفتم: «چه طور است خوابگاه پسران را بگرديم!» هر دو خنديدند.

صداي خنده‌هایمان در صداي بلند و لرزاني که از همان نزديکي برميخاست گم شد.

ايوي فرياد زد: «اين ديگر چه بود؟»

سر بلند کردم و ديدمشان و ناله‌ای کوتاهي سر دادم: «واي!»

آسمان مملو از خفاش بود. چندين دو جين خفاش سياه رنگ که در مقابل نورافکن‌های يک درخت کهنسال در حال بال و پر زدن بودند، و بعد _ براي گرفتن ما شيرجه رفتند!

کاري از دستم برنميآمد. جيغ بلندي کشيدم و صورتم را با دو دست پوشاندم.

شنيدم که ايوي و يان نفس‌هایشان را حبس کردند.

صداي جيغ خفاش‌ها بلندتر شد. نزدیک‌تر.

می‌توانستم نفس داغشان را پشت گردنم حس کنم و بعد احساس کردم که موهايم را چنگ می‌زنند و

صورتم را چنگ می‌اندازند.

وقتي پاي خفاش‌ها وسط باشد، قوه‌ی تخيل من هم خيلي فعال می‌شود.

يان آهسته گفت: «ويندي! طوري نيست!» او دستهايم را از روي صورتم کنار کشيد و اشاره کنان گفت:

«ببين!»

نگاهش را به سمت بال‌های سياه لرزان دنبال کردم. خفاش‌ها به پايين شيرجه زده بودند اما نه براي گرفتن ما. آن‌ها روي آب استخر بالاي تپه نشسته بودند.

زير نور درخشان نورافکن‌ها، ديدمشان که مثل دارت درون آب شيرجه می‌رفتند و در کمتر از يک ثانيه به آسمان پر می‌کشیدند.

نجواکنان گفتم: «من، من خفاش‌ها را دوست ندارم.»

ايوي اعتراف کرد: «من هم همين طور. ميدانم که بيآزارند و ميدانم که فقط حشرات و چيزهايي شبيه به اين را می‌خورند. اما با اين حال به نظرم مورمورکننده هستند.»

يان گفت: «خوب، آن‌ها به ما کاري ندارند. فقط می‌خواهند آب بخورند.» و من و ايوي را هل داد تا سریع‌تر از تپه پايين برويم.

خيلي خوش شانس بوديم که کسي صداي جيغ مرا نشنيده بود. با اين وجود هنوز چند قدمي جلو نرفته بوديم که راهنماي ديگري را ديديم که در طول مسير باريک به سمتمان می‌آمد. او را شناختم.

موهاي خيلي بور و لختي داشت که از زير کلاه بيسبال آبيرنگش آويزان بود و تا کمرش می‌رسید.

بدون سر و صدا، هرسه پشت شاخ و برگ درختچه‌های کنار مسير پنهان شديم.

آيا او ما را ديده بود؟

نفسم را در سينه حبس کردم.

او به رفتن ادامه داد.

ايوي زير لب گفت: «اين راهنماها کجا می‌روند؟» پيشنهاد دادم: «بياييد دنبالش برويم.» بان گفت: «عقب بايستيد.»

به آرامي روي پاهايمان بلند شديم. از پشت درختچه‌ها بيرون آمديم و با شنيدن صداي غرشي ضعيفي

سرجايمان ميخ کوب شديم. صداي غرش شديدتر شد و زمين شروع به لرزيدن کرد.

متوجه هجوم موجي از وحشت در چهره‌ی دوستانم شدم. ايوي و يان درست به اندازه‌ی من ترسيده بودند. بر شدت لرزش زمين افزوده شد. آن چنان شديد شد که روي زانوهايمان افتاديم. چهار دست و پا روي علف‌ها خم شده بودم. زمين می‌لرزید و تکان تکان می‌خورد. غرش تبديل به ناله شد.

چشمانم را بستم.

صدا آرام آرام خاموش شد. زمين براي آخرين بار لرزيد و سپس آرام گرفت.

چشم‌هایم را گشودم و به ايوي و يان نگاه کردم. آن‌ها در حال برخاستن بودند. خيلي آهسته.

يان گفت: «از اين حالت متنفرم!»

زير لب گفتم: «اين چي هست؟» و روي پاهاي لرزانم ايستادم.

يان در حالي که شاخه‌های باريک علف را از روي زانوهايش می‌تکاند گفت: «کسي نمی‌داند. هميشه اتفاق ميافتد. چندمرتبه در روز.»

ايوي به آرامي گفت: «فکر می‌کنم بايد ديردري را رها کنيم. می‌خواهم برگردم به خوابگاه.» با بيميلي جواب دادم: «من هم با تو می‌آیم. می‌توانیم جشنمان را فردا با ديردري برگزار کنيم.» يان گفت: «او می‌تواند برايمان تعريف کند که امشب کجا بوده و چه کار می‌کرده است.» گفتم: «اين فکر از اولش هم اشتباه بود.» يان اظهار کرد: «اين فکر تو بود!»

پاسخ دادم: «بيشتر فکرهايم اشتباه هستند!»

درحاليکه در ميان سایه‌ها پنهان شده بوديم به مسير اصلي برگشتيم. نگاهي به استخر انداختم. خفاش‌ها ناپديد شده بودند. شايد صداي غرش ناگهاني آن‌ها را ترسانده و به‌طرف جنگل فراري داده بود.

برگ‌ها از خش خش باز ايستاده بودند و هوا هم چنان داغ اما ساکت و آرام بود.

تنها صداي کشيده شدن کفش‌هایمان روي مسير خاکي و نرم به گوش می‌رسید.

و بعد _ پيش از آن که بتوانيم حرکتي بکنيم يا درجايي مخفي شويم _ صداي پايي شنيديم.

قدم‌های سريع، مثل دويدن _ دويدن به‌طرف ما!

کمي خم شدم که ناگهان فرياد دخترک بیچاره‌ای را شنيدم: «کمکم کنيد! خواهش می‌کنم _ يک نفر _

کمکم کند!»

جريان قوي و داغ باد درختان را تکان داد و سایه‌های وهم انگيزشان را به رقص آورد.

به عقب پريدم. از صداي فرياد دخترک شوکه شده بودم.

«کمک کنيد! خواهش می‌کنم!»

او در کنار زمین‌های تنيس شروع به دويدن کرد. شلوارک کوتاه آبيرنگي به پا داشت و تاپ ارغوانيرنگش

را روي شلوارکش انداخته بود.

بازوهايش را باز کرده بود و موهاي بلندش به طرز وحشیانه‌ای اطراف صورتش ريخته بودند.

به محض اين که ديدمش شناختمش. همان دختر موقرمز کک و مکي بود. هماني که ميان درختان مخفي شده بود و به من و اليوت هشدار داده بود که وارد اردوگاه نشويم.

«کمکم کنيد!»

به سمت من دويد و به شدت هق هق کرد. من بازوهايم را دور شانه‌های لاغرش حلقه کردم و او را گرفتم.

آرام در گوشش گفتم: «همه چيز روبه راه است. طوري نيست.» او جيغ کشيد: «نه!» و خود را از من دور کرد.

يان پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟ تو چرا بيروني؟»

ايوي در حالي که در کنار من قرار گرفت اضافه کرد: «چرا در تخت خوابت نيستي؟» دختر کوچولو جوابي نداد. تمام بدنش به شدت می‌لرزید.

دستم را قاپيد و مرا به پشت بوته‌ها کشيد. يان و ايوي هم دنبالمان آمدند.

دخترک اشک‌هایش را دودستي از روي گونه‌های کک و مکياش پاک کرد و گفت: «من روبه راه نيستم! من رو به راه نيستم … من … من…»

يان با صداي آهسته‌ای پرسيد: «اسمت چيست؟» ايوي تکرار کرد: «چرا بيروني؟»

صداي بال و پر زدن خفاش‌ها را دوباره شنيدم. درست بالاي سرمان بودند. اما من به دخترک چشم دوختم و سعي کردم آن‌ها را ناديده بگيرم.

دخترک جواب داد: «اسم من، آليسيا١ است. ما بايد از اين جا برويم. خيلي زود!» گفتم: «هان؟ نفس عميق بکش آليسيا. همه چيز روبه راه است، واقعاً.» او سري تکان داد و دوباره گفت: «نه!»

من اصرار کردم: «تو اين جا در اماني. ما کنارت هستيم.»

او فرياد زد: «ما در امان نيستيم. هيچ کس، هيچ کس نيست! من سعي کردم به مردم هشدار بدهم. سعي کردم به تو هم هشدار بدهم …» کلماتش بار ديگر در ميان هق هق گلويش خفه شدند.

ايوي پرسيد: «موضوع چيست؟»

يان پرسيد: «تو در مورد چه چيزي سعي کردي به ما هشدار بدهي؟» و به‌طرف دخترک گريان خم شد.

آليسيا من من کنان گفت: «من چيز وحشتناکي ديدم! من ….»

1.Alicia

بيصبرانه پرسيدم: «چه ديدي؟»

آليسيا جواب داد: «آن‌ها را دنبال کردم و او را ديدم. چيز ترسناکي بود. من … من نمی‌توانم راجع به آن صحبت کنم. ما بايد فرار کنيم. بايد به بقيه خبر بدهيم. به همه. بايد فرار کنيم. بايد از اين جا دور شويم!» نفسش را بيرون داد و تمام بدنش دوباره شروع به لرزيدن کرد.

دستم را با مهرباني روي شانه‌اش گذاشتم و پرسيدم: «اما چرا ما بايد از اين جا فرار کنيم؟»

احساس بدي داشتم. دلم می‌خواست آرامش کنم. دلم می‌خواست به او بگويم که همه چيز مرتب خواهد بود، اما نمی‌دانستم که چه طور قانعش کنم.

مگر او چه ديده بود؟ چه چيزي او را تا اين حد ترسانده بود؟ آيا او خواب بدي ديده بود؟

او به تندي تکرار کرد: «بايد همين حالا برويم!» موهايش به خاطر خيسي اشک‌هایش روي صورتش چسبيده بود. او بازوي مرا قاپيد و محکم کشيد: «عجله کنيد! بايد فرار کنيم! من ديدمش!» فرياد زدم: «چه چيزي را ديدي؟»

آليسيا فرصتي براي جواب دادن پيدا نکرد.

راهنماي موسياهي به‌طرف بوته‌ها آمد و گفت: «گرفتمت!»

يخ زدم. تمام بدنم سرد شده بود.

چشمان تیره‌ی راهنما زير نورافکن برق زد و پرسيد: «تو اين جا چه کار می‌کنی؟»

نفس عميقي کشيدم و آماده‌ی جواب دادن شدم که صداي ديگري قبل از من جواب داد: «داري فضولي می‌کنی، درست است؟» صداي راهنماي ديگري بود، زني با موهاي سياه و کوتاه. به سختي نفس می‌کشیدم و سعي داشتم صدايي ايجاد کنم. پشت بوته‌ها خم شدم. هردو دوستم هم روي زانوهايشان نشسته بودند.

راهنماي اول پوزخندزنان گفت: «تو که مرا تعقيب نمی‌کردی، می‌کردی؟!»

راهنماي زن هم در جواب پوزخند زد: «چرا بايد تو را تعقيب کنم. شايد تو مرا تعقيب می‌کردی!»

باخوشحالي متوجه شدم که آن‌ها ما را ندیده‌اند. فقط دو قدم با آن‌ها فاصله داشتيم، با اين حال ما را پشت بوته‌ها نديده بودند.

چندثانيه ي بعد، هر دو راهنما با هم آن جا را ترک کردند. من و دوستانم مدتي طولاني گوش سپرديم تا جايي که ديگر صدايشان را نشنيديم. سپس روي پاهايمان بلند شديم.

پرسيدم: «آليسيا؟ حالت خوب است؟» يان و ايوي هم فرياد زدند: «آليسيا!» دختر کوچولو غيبش زده بود.

ما از در کناري به درون خوابگاه خزيديم. خوشبختانه هيچ راهنمايي درون راهرو نبود. هيچ کس نبود.

به محض ورود به اتاق، يان صدا زد: «ديردري، تو برگشته‌ای؟» هيچ جوابي نيامد.

چراغ را روشن کردم. تخت خواب ديردري هم چنان خالي بود.

ايوي اخطار کرد: «بهتر است چراغ را خاموش کني. الان وقت خاموشي است.»

دوباره چراغ را خاموش کردم. سپس به‌طرف تخت خوابم رفتم و صبر کردم تا چشمانم به تاريکي عادت کنند.

ايوي پرسيد: «ديردري کجاست؟ من کمي برايش نگران هستم. شايد با يکي از راهنماها، همه بيرون از اين جا رفته‌اند.»

خمیازه‌ای کشيدم و گفتم: «مطمئنم که او در جايي سرگرم مهماني است و ما را فراموش کرده.» و خم شدم تا روتختيام را کنار بزنم.

ايوي اضافه کرد: «و چرا آن طور از دست ما فرار کرد؟» زمزمه کردم: «عجيب است.»

يان گفت: «عجيب درست است.» عجيب کلمه‌ی آن شب بود. او به‌طرف کمد لباس رفت: «می‌خواهم لباس‌هایم را براي خواب عوض کنم. فردا روز بزرگي است. می‌خواهم دو سکه‌ی شاه نشان ديگر ببرم.» ايوي خمیازه‌ای کشيد و گفت: «من هم همين طور.»

يان کشوي کمد لباس را باز کرد و فرياد کشيد: «واي، نه! نه! نه! باورم نمی‌شود!»

فرياد زدم: «يان چه شده؟»

من و اوي از آن سوي اتاق به‌طرف کمد دويديم. يان هم چنان به کشوي باز زل زده بود. او گفت: «خيلي تاريک است. من اشتباهي کشوي ديردري را باز کردم؛ و … و … خالي است!» من و ايوي هردو حيرت زده گفتيم: «هان؟»

در نور کم رنگ و خاکستري درون کشو را وارسي کردم. کاملاً خالي بود. پيشنهاد کردم: «کمد را نگاه کنيد.»

ايوي با سه _ چهار قدم بلند طول اتاق را طي کرد و در کمد را گشود و گفت: «وسايل ديردري ناپديد شده‌اند!»

گفتم: «خيلي عجيب است.» اين کلمه هم چنان تکرار می‌شد.

يان پرسيد: «چرا بدون اين که به ما بگويد از اين جا رفته است؟»

ايوي افزود: «کجا رفته است؟»

درحالي که به کمد خالي خيره شده بودم انديشيدم سؤال خوبي است.

ديردري کجا رفته بود؟

صبحانه پر سروصداترين وعده‌ی غذايي روز بود. قاشق‌ها مدام با کاسه برخورد می‌کردند و لیوان‌های آب پرتقال روي ميزهاي چوبي بزرگ کوبيده می‌شدند.

صداها آن چنان بلند بود که گويي کسي پيچ صداي راديو را تا آخر باز کرده بود. همه راجع به ورزش‌هایی که قرار بود بازي کنند _ مسابقاتي که تصميم داشتند در آن‌ها برنده بشوند، صحبت می‌کردند.

من آخرين نفري بودم که دوش گرفتم، بنابراين يان و ايوي قبل از من مشغول خوردن صبحانه شده بودند.

به‌طرف سالن غذاخوري راه افتادم.

به محض اين که در راهروي باريک بين ميزها قرار گرفتم، دنبال ديردري گشتم، هيچ اثري از او نبود.

با اين که خيلي تلاش کرده بودم، نتوانسته بودم خوب بخوابم. مدام به ديردري فکر می‌کردم. به آليسيا و پدر

و مادرم که عجيب بود که مدت زيادي گذشته و دنبال ما نيامده اند. انتهاي يک رديف از ميزها اليوت را ديدم که به چندتا از پسرهاي هم سن و سال خودش نشسته بود و بشقاب بزرگي پر از کلوچه جلويش گذاشته بود و داشت شربت تيره رنگي را رويشان می‌ریخت.

درحالي که صندليها را کنار می‌زدم تا راهم را باز کنم صدا زدم: «اليوت چه خبر؟»

برادرم به خودش زحمتي نداد که به من صبح بخير بگويد؛ فقط باهيجان گزارش داد: «امروز يک مسابقه حذفي دارم. می‌توانم سومين سکه‌ی شاه نشانم را هم ببرم!»

چشمانم را تاباندم و جواب دادم: «خيلي هيجان انگيز است، چيزي در مورد پدر و مادر نشنيدي؟ هان؟» طوري نگاهم کرد که گويي آن‌ها را به ياد نداشت! بعد سرش را تکان داد: «نه هنوز. به نظرت اين اردو فوق العاده نيست؟ ما خوش شانس نبوديم؟»

جوابش را ندادم. چشمانم به ميز ديگري دوخته بود. براي لحظه‌ای فکر کردم ديردري را دیده‌ام، اما او فقط

دختر ديگري با موهاي بور و هايلايت شده بود.

اليوت پرسيد: «هنوز سکه‌ای را نبرده‌ای؟» دهانش پر از کلوچه بود و قطرات شربت از چانه‌اش می‌چکید.

جواب دادم: «نه هنوز.»

او پوزخندي زد و گفت: «آن‌ها بايد شعار اردو را براي تو عوض کنند، ويندي. فقط بدترین‌ها!» و بعد زد زير خنده. بقيه پسرهاي دور ميز هم خنديدند.

همان طور که قبلاً گفته بودم، اليوت عاشق سرگرم کردن خودش است.

اصلاً حوصله‌ی شوخيهاي دست و پا شکسته‌اش را نداشتم. ذهنم هم چنان دور ديردري می‌چرخید.

گفتم: «بعد می‌بینمت.» و ميزها و صندليها را هل دادم و به‌طرف قسمت دخترانه‌ی سالن رفتم.

صداي خنده و شادي از ميز کنار ديوار به هوا برميخواست. جنگ املت تخم مرغ در گوشه‌ای آغاز شده بود.

سه تا از راهنماها باعجله دويدند تا جلويش را بگيرند.

میزیان و ايوي پر بود. صندلي خالي در ميز کناري پيدا کردم، براي خودم يک ليوان آب پرتقال ريختم و کاسه‌ام را از کورن فلکس پر کردم. با اين وجود اصلاً احساس گرسنگي نداشتم.

بادي را ديدم که از آن جا رد می‌شد. صدا زدم: «هي!» او صدايم را نشنيد بنابراين از جا پريدم و به دنبالش دويدم.

با لبخندي به من صبح بخير گفت: «سلام، چه خبر؟» موهاي بورش هنوز به خاطر حمامي که گرفته بود خيس بودند و بوي عطر دلپذيري را می‌داد، احتمالاً عطر بعد از اصلاح بود. پرسيدم: «تو ميداني که ديردري کجا رفته است؟»

او از تعجب چشمانش را باريک کرد و گفت: «ديردري؟»

برايش توضيح دادم: «يکي از دختران هم اتاقي من است. ديشب به اتاق برنگشت. کمدش هم خالي است.» او متفکرانه تکرار کرد: «ديردري» و بعد تخته شاسياش را به صورتش نزديک کرد و انگشتش را به آرامي روي آن کشيد، بعد هم درحالي که گونه‌هایش گل انداخته بود گفت: «آه … بله … او رفته است.» به او خيره شده بودم و گفتم: «ببخشيد! ديردري رفته! کجا رفته؟ به خانه!؟»

او کاغذ روي تخته شاسياش را نگاه کرد و گفت: «بله، فکر می‌کنم. اين جا فقط نوشته که او رفته.» گونه‌هایش از صورتي به قرمز تغييررنگ دادند.

گفتم: «خيلي عجيب است. او با ما خداحافظي هم نکرد.»

بادي شانه‌ها را بالا انداخت و لبخندي روي صورتش نشست. «روز خوبي داشته باشي!» و به‌طرف ميزغذاخوري راهنماها در جلوي سالن بزرگ راه افتاد. اما من به دنبالش دويدم و بازويش را گرفتم و گفتم: «بادي، يک سؤال ديگر. تو ميداني کجا می‌توانم دختربچه‌ای به نام آليسيا را پيدا کنم؟»

بادي براي پسرهاي آن طرف اتاق دست تکان داد و فرياد زد: «برويد بگيريدشان بچه‌ها، فقط بهترین‌ها.» سپس به‌طرف من چرخيد و گفت: «آليسيا؟»

گفتم: «بله، اسم فاميلش را نمی‌دانم، احتمالاً شش يا هفت سالش است و موهاي زيبا و قرمزرنگي دارد با يک صورت گرد و پر از کک و مک.»

او لب بالاييش را جويد و دوباره تخته‌اش را بالا آورد: «آليسيا …»

هم چنان که انگشت اشاره‌اش روي ليست اسامي حرکت می‌داد تماشايش کردم. انگشتش روي اسمي متوقف شد و دوباره گونه‌هایش گل انداخت: «بله، آليسيا.» او تخته را پايين آورد. به من لبخند زد، لبخندي که بسيار عجيب بود. لبخندي که بسيار سرد بود: «او هم رفته است!»

«ايوي! يان!» آن‌ها را ديدم که باعجله در حال ترک کردن سالن بودند. به‌طرفشان دويدم و نفس نفس زنان فرياد زدم: «بايد با هم حرف بزنيم!»

يان چتری‌هایش را با يک دست صاف کرد و گفت: «نمی‌توانیم، ديرمان شده. اگر به موقع به زمين واليبال نرسيم نمی‌توانیم در مسابقات شرکت کنيم.» صدا زدم: «اما خيلي مهم است!»

به نظر نمی‌آمد صدايم را شنيده باشند. ديدمشان که در آفتاب درخشان صبحگاهي ناپديد شدند. قلبم درون سینه‌ام به تپش افتاد. ناگهان احساس سرما کردم.

برادرم را ديدم که به شوخي در حال مشت زني با پسر قدبلند مو بور و لاغراندامي بود. گفتم: «اليوت، بيا اين جا فقط يک دقيقه.»

او فرياد زد: «نمی‌توانم يادت رفته؟ مسابقه‌ی يک حذفي؟»

پسر قدبلند و لاغر از در بيرون دويد. من به‌طرف اليوت رفتم و راهش را بستم.

گفت: «ولم کن! نمی‌خواهم که دير برسم. با جف مسابقه دارم. او را يادت هست؟ می‌توانم شکستش بدهم.

او بزرگ است اما خيلي شل بازي می‌کند.»

او را به‌طرف ديوار هل دادم و گفتم: «اليوت، اتفاق عجيبي دارد ميافتد.» بچه‌های ديگر به ما زل زده بودند، اما من اهميتي نمی‌دادم.

اليوت فرياد زد: «تو تنها کسي هستي که عجيب است. می‌خواهی بگذاري که به زمين بسکتبال بروم يا نه؟» و شروع به هل دادن من کرد. دودستي شانه‌هایش را به ديوار چسباندم و با اصرار گفتم: «در اين اردو مشکلي وجود دارد اليوت.» و بعد رهايش کردم.

او موهاي تیره‌اش را با يک دست عقب زد و پرسيد: «منظورت آن غرش‌های بلند است؟ احتمالاً فقط گاز است يا چيزي شبيه به اين. يکي از راهنماها برايم توضيح داد.»

جواب دادم: «در مورد آن‌ها صحبت نمی‌کنم. اين جا بچه‌ها دارند ناپديد می‌شوند.» او زد زير خنده: «بچه‌های نامريي؟ منظورت اين است که شعبده بازي در کار است؟»

به او پريدم و با اوقات تلخي گفتم: «دست از مسخره بازي بردار! اصلاً خنده دار نيست اليوت. چند نفر ناپديد شده‌اند. ديردري در اتاق من بود. او ديشب در راهپيمايي برنده‌ها شرکت کرده بود. اما ديگر برنگشت!» پوزخند اليوت محو شد.

درحالي که انگشتانم را به هم می‌زدم ادامه دادم: «امروز صبح بادي به من گفت که او رفته است. اين طوري! و همين طور دخترکي به نام آليسيا. او هم غيبش زده!»

چشمان اليوت روي من دقيق شدند: «خوب بچه‌ها يک روز بايد به خانه برگردند. چه اشکالي دارد؟» پرسيدم

: «پس پدر و مادر چي؟ مطمئناً قبل از اين که بفهمند که تريلر از ماشين جدا شده خيلي از ما دور نشده بودند.

چرا هنوز پيدايمان نکرده‌اند؟ چرا افراد اردوگاه دنبالشان نرفته‌اند؟»

اليوت شانه بالا انداخت و با بيتفاوتي جواب داد: «به من مربوط نيست!» و بعد مرا کنار زد و به‌طرف در

حرکت کرد: «ويندي، تو فقط از اين که در مسابقه‌های ورزشي موفق نيستي ناراحتي! اما به من خيلي خوش

می‌گذرد؛ پس خرابش نکن، باشد؟»

من من کنان گفتم: «اما … اما … اليوت …!» او سري تکان داد و با هردو دست در را باز کرد و درون آفتاب درخشان گم شد.

دست‌هایم را از عصبانيت مشت کردم. واقعاً دلم می‌خواست بزنمش. چرا به حرف‌هایم گوش نمی‌کرد؟ نمی‌توانست ببيند که چه قدر ناراحت و وحشت زده هستم؟

اليوت از آن دسته بچه‌هایی است که هيچ وقت براي هيچ چيز نگران نمی‌شود؛ گويي همه چيز بر وفق مرادش می‌گذرد؛ بنابراين چرا بايد اين بار تحت تأثير قرار بگيرد؟ اما فکر می‌کنم که او کمي براي پدر و مادر نگران شده بود.

پدر و مادر …

به سمت در خروجي راه افتادم. در معده‌ام احساس سنگيني می‌کردم. آيا تصادف کرده بودند؟ آيا اين دليلي بود که به خاطرش هنوز سراغ من و اليوت نيامده بودند؟

خودم را سرزنش کردم: نه، با اين فکرها بدترش نکن. اجازه نده تخيلات بر تو غلبه کنند و ناگهان به ياد تصميم براي تلفن زدن به خانه افتادم. بله، همين الان انجامش می‌دهم. به خانه تلفن می‌کنم و يک پيغام براي پدر و مادر می‌گذارم.

روي مسير اصلي اردوگاه قدم گذاشتم و اطراف را جستجو کردم تا تلفن عمومي پيدا کنم. گروهي از دختران چوب هاکي به دست از کنارم گذشتند. صداي سوت بلندي را از سمت استخر شنا که آن سوي زمین‌های تنيس قرار داشت شنيدم. بعد هم صداي شالاپ در آب پريدن بچه‌ها به گوش رسيد.

انديشيدم _ همه دارند خوش می‌گذرانند _ به جز من!

تصميم گرفتم که بعد از تلفن، ورزشي پيدا کنم، چيزي که بتواند ذهنم را از اين نگرانيهاي ديوانه کننده رهايي بخشد.

به‌طرف تلفن‌های سفيد-آبي کنار ساختمان خوابگاه برگشتم. با تمام سرعت به سمت اولين تلفن دويدم.

گوشي را به گوشم چسباندم و شروع کردم به گرفتن شماره‌ی خانه‌مان.

و بعد ناگهان از تعجب فرياد کشيدم.

صداي خوشحال و بلندي از پشت گوشي فرياد زد: «سلام، بچه جان! روز فوق العاده اي در اردو داشته باشي.

اين پادشاه مارمالاد است که با تو صحبت می‌کند. سخت تمرين کن، سخت بازي کن و برنده شو. به خاطر داشته باش _ فقط بهترین‌ها!»

فرياد زدم: «واي! نه! يک پيام احمقانه!»

«سلام بچه جان روز فوق العاده اي در ….» پيام ضبط شده دوباره در گوشم تکرار شد.

گوشي را گذاشتم و سراغ تلفن بعدي رفتم.

«سلام بچه جان! روز فوق العاده اي در اردو داشته باشي.» باز هم همان شاد و بلند! همان پيام ضبط شده!» تمام تلفن‌ها را امتحان کردم. همه‌شان همان پيام را پخش می‌کردند. هيچ کدامشان واقعي نبودند. فکر کردم پس تلفن‌های واقعي کجا هستند؟ اين جا بايد تلفني وجود داشته باشد که واقعاً کار کند.

از کنار ساختمان به مسير خاکي برگشتم. هنگامي که از برابر بوته‌ها و درختچه‌هایی که من و ايوي ديشب پشتشان مخفي شده بوديم گذشتم، عرق سردي بر بدنم نشست و به ياد آليسيا افتادم. آفتاب درخشان بر تپه‌ی پرشيب و پرعلف می‌تابید. دستم را بالاي چشم‌هایم سايه بان کردم و مشغول تماشاي يک پروانه‌ی سياه رنگ سلطان شدم که بر فراز شمعدانيهاي قرمز و صورتي کنار جاده خاکي در حال پرواز بود.

با بيميلي به راه افتادم. دنبال تلفن می‌گشتم. بچه‌ها در همه طرف سخت مشغول بازي بودند و می‌خندیدند و فرياد می‌کشیدند. من در واقع صدايشان را نمی‌شنیدم؛ عمیقاً درگير اندیشه‌های وحشتناک خودم بودم.

«آهاي _! آهاي _!»

صداي برادرم بود که به من اعلام می‌کرد دارم وارد زمين بسکتبال می‌شوم. اليوت و جف در حال پرتاب توپ درون حلقه براي مسابقه‌ی يک حذفي بودند.

جف توپ را دريبل می‌کرد. برخورد توپ روي زمين آسفالت تاپ تاپ صدا می‌داد. برادرم هردو بازويش را در

مقابل جف بلند کرده بود و راهش را بسته بود تا بتواند توپ را بگيرد.

اما موفق نشد.

جف شانه‌اش را خم کرد و از زير دست اليوت گريخت. توپ را به‌طرف حلقه ديريبل زد و شوت کرد.

و بعد پوزخندزنان فرياد کشيد: «دو امتياز ديگر!»

اليوت اخمي کرد و سرش را تکان داد: «تو خطا کردي!»

جف حرفش را نشنيده گرفت. او دوبرابر اليوت قد داشت. مثل يک کشتي بسياربزرگ! اگر می‌خواست می‌توانست با يک حرکت اليوت را به ديوار بکوبد.

چه چيز باعث شده بود که اليوت فکر کند می‌تواند بازي را ببرد؟

جف در حالي که قطرات عرق روي پيشانياش را با پشت دستش پاک می‌کرد پرسيد: «امتيازها چند به چند است.»

اليوت با ناراحتي گفت: «هيجده به ده» براي اين که بفهمم که برادرم دارد می‌بازد نيازي به مسابقه‌ی بيست سؤالي نبود.

زمين بسکتبال با حصار سيمي محصور شده يود. من حصار را دو دستي گرفته بودم و از ميان سیم‌ها بازي را تماشا می‌کردم.

اليوت عقب عقب توپ را ديريبل کرد و به خودش کمي فضا داد. سپس به هوا پريد و دست راستش را براي پرتاب توپ بالا برد که جف توپ او را قاپيد.

اليوت پريد و فقط هوا را پرتاب کرد!

جف دوبار توپ را ديريبل زد و توپ را دودستي وارد حلقه کرد. امتياز بيست به ده شد.

چند ثانیه‌ی بعد جف بازي را برد. او به اليوت لبخند زد و با او دست داد.

اليوت اخم کنان، درحالي که با او دست می‌داد زمزمه کرد: «پرتاب‌هایت شانسي بود!»

جف درحالي که با تي شرت بيآستين آبيرنگش عرق‌های صورتش را پاک می‌کرد جواب داد: «آره، حتماً! به من تبريک بگو مرد، تو ششمين قرباني من هستي!»

اليوت به او خيره شد: «هان!» او دست‌هایش را روي زانوهايش تکيه داده بود و نفس نفس می‌زد: «منظورت اين است که …؟»

جف پوزخندي زد و گفت: «بله، اين ششمين سکه‌ی شاهي من است و امشب در راهپيمايي برنده‌ها شرکت

خواهم کرد!»

اليوت بدون هيچ گونه هيجاني گفت: «واي! خيلي عالي است. من هنوز سه سکه‌ی ديگر احتياج دارم.» ناگهان احساس کردم کسي مرا نگاه می‌کند. قدمي به عقب برداشتم و حصار سيمي را رها کردم.

بادي از سمت مسير خاکي به من زل زده بود و چشمانش را باريک کرده بود و دهانش حالتي عبوس و ناراحت به خود گرفته بود.

چند وقت بود که آن جا ايستاده بود و مرا زيرنظر داشت؟

چرا اين قدر ناراحت به نظر می‌رسید؟ حالت ناخوشايند پوزخندش عرق سردي بر پشتم نشاند. هنگامي که به‌طرفش چرخيدم، جلو آمد و چشمان آبياش را عمیقاً به من دوخت و به نرمي گفت: «متأسفم ويندي، تو بايد اين جا را ترک کني!»

به او زل زدم: «ببخشيد؟!» دهانم از تعجب وا مانده بود.

او چه داشت می‌گفت؟ من بايد به کجا بروم؟ منظورش اين بود که بايد آن جا را ترک کنم؟ _ مثل ديردري و آليسيا؟

بادي به نرمي ادامه داد: «تو بايد بروي و يک رشته‌ی ورزشي پيدا کني!» حالت جدي چهره‌اش تغييري نکرد

: «نمی‌توانی همين طور در اطراف بچرخي و بازي بچه‌های ديگر را تماشا کني. شاه مارمالاد هرگز از اين کار خوشش نمی‌آید!»

انديشيدم که چه قدر دلم می‌خواهد آن بادکنک زشت کوچولو را زير پا لگد کنم! خيلي عصباني بودم. چه اسم احمقانه‌ای هم داشت. پادشاه مارمالاد! آه …!

فکر کردم که بادي مرا تا حد مرگ ترسانده بود. آيا از روي قصد اين کار را کرده بود؟ نه. بادي که نمی‌دانست من به خاطر برخي مسائل ناراحتم. از کجا بايد بفهمد؟

بادي با عجله به زمين بسکتبال رفت و براي جف دست زد و سکه‌ی طلايي را به او داد. و در حاليکه انگشتش را به نشانه‌ی موفقيت برايش بلند می‌کرد فرياد زد: «راه را براي خودت باز کردي، پسر! امشب در راه پيمايي برنده‌ها می‌بینمت. فقط بهترین‌ها!»

او چند کلمه‌ای هم با اليوت صحبت کرد. برادرم چند باري شانه‌هایش زا بالا انداخت و بعد به بادي چيزي گفت که او را به خنده واداشت. نمی‌توانستم حرف‌هایشان را بشنوم.

هنگامي که اليوت براي پيدا کردن ورزش بعدي آن جا را ترک کرد، بادي دوباره سراغ من آمد. او بازويش را دور شانه‌هایم حلقه کرد و مرا به خارج زمين بسکتبال هدايت کرد؛ گفت: «من فکر می‌کنم که تو در اين مورد خودجوش نيستي ويندي!»

جواب دادم: «آره، گمان کنم همين طور است.» چه چيز ديگري می‌توانستم بگويم؟

بادي گفت: «خوب، من به تو برنامه‌ای می‌دهم. ببين خوشت می‌آید. ابتدا، تو را در مسابقه‌ی تنيس شرکت خواهم داد. تو تنيس بازي می‌کنی _ درست است؟» گفتم: «بله، _ کمي! خيلي حرفه‌ای نيستم _ اما _»

بادي ادامه داد: «بعد از تنيس، به زمين سافت بال بيا. باشد؟ ما تو را در تيم سافت بال جا می‌دهیم.»

و بعد لبخند گرمي زد و گفت: «فکر می‌کنم اگر به ما ملحق شوي خيلي خوش بگذراني _اين طور نيست؟» پاسخ دادم: «بله، احتمالاً» دلم می‌خواست هيجان بيشتري به خرج می‌دادم، اما نمی‌توانستم. بادي مرا تا پشت يکي از زمین‌های تنيس همراهي کرد.

دختر دورگه‌ی آمريکايي _ آفريقايي که حدوداً هم سن و سال خودم بود داشت با کوبيدن توپ به ديوار خودش را گرم می‌کرد.

هنگامي که به او نزديک شدم برگشت و با من احوالپرسي کرد: «چه طوري؟» جواب دادم: «خوبم» خودمان را به هم معرفي کرديم.

نامش رز بود، دختر قدبلند و زيبا. تاپ آستين حلقه‌ای بنفش رنگي پوشيده بود و آن را روي شلوارک سياهش انداخته بود و من ديدم که حلقه‌ی نقره‌ای به يکي از گوش‌هایش آويزان است.

بادي يک راکت به دستم داد و گفت: «خوش بگذرد. مراقب او باش ويندي. رز قبلاً پنج سکه‌ی شاه نشان برده است!»

درحالي که راکت را در دستم می‌تاباندم پرسيدم: «تو تنيس باز خوبي هستي؟»

رز سر تکان داد و گفت: «آره، تقریباً. تو چه طور؟»

صادقانه گفتم: «نمی‌دانم. من و دوستم هميشه براي سرگرمي بازي می‌کنیم.»

رز خنديد. خنده‌اش عميق و از ته گلو بود، خوشم آمد. باعث شد من هم بخندم. او اظهار کرد: «من هيچ وقت براي سرگرمي بازي نمی‌کنم!» حقيقت را می‌گفت.

مدتي توپ را بين هم رد و بدل کرديم تا خود را گرم کنيم. رز به جلو خم شد، بدنش را کش و قوس داد و شروع به ضربه زدن کرد، درست مثل اين که داشتيم در آخرين ست مسابقه‌ی قهرماني بازي می‌کردیم! وقتي مسابقه شروع شد، او قويتر هم شد.

خيلي زود متوجه شدم که براي رز حريف قابلي نيستم. چند باري شانسي بعضي از سرویس‌هایش را جواب دادم!

رز واقعاً ورزشکار خوبي بود. چند باري به ضربه‌های بک هند دو دستي من خنديد. اما هرگز مسخره‌ام نکرد و برايم ضربه‌های آرامي می‌فرستاد تا بازي ادامه پيدا کند.

اوست ها را پشت سر هم برنده شد.

به او تبريم گفتم. حقیقتاً به خاطر به دست آوردن ششمين سکه‌اش بسيار هيجان زده بود.

زن راهنمايي که قبلاً هرگز او را نديده بودم جلو آمد و سکه را به رز داد و لبخندزنان گفت: «در راهپيمايي برنده‌های امشب می‌بینمت.»

سپس به‌طرف من چرخيد و گفت: «زمين سافتبال درست آن طرف تپه است ويندي.» از او تشکر کردم و به‌طرف جهتي که اشاره کرده بود راه افتادم. او صدا زد: «راه نرو! _ بدو! بگذار کمي انرژي بگيري! فقط بهترین‌ها!»

با ناراحتي زير لب غرغر کردم. فکر نمی‌کنم صدايم را شنيده باشد. بعد مطيعانه شروع به دويدن کردم. چرا همه اين قدر مرا به اين سو و آن سو فرا می‌خواندند؟ چرا اين قدر شتابان؟ چرا نمی‌توانستم راحت کنار استخر لم بدهم و هر کار دلم می‌خواهد بکنم؟ هم چنان در سکوت با خودم غر می‌زدم.

هنگامي که به زمين سافتبال رسيدم کمي حالم بهتر شد. واقعاً از اين بازي خوشم می‌آمد. خيلي حرفه‌ای نيستم اما توپ زن خوبي هستم.

متوجه شدم که تیم‌ها مختلط هستند و دو دختري که امروز صبح موقع خوردن صبحانه سر ميزشان نشسته بودم هم در تيم حضور دارند.

يکي از آن‌ها چوبي برايم پرت کرد و گفت: «سلام. من روني ١ هستم. می‌توانی در تيم ما بازي کني.

می‌توانی توپ بزني؟»

دودستي چوب را در هوا قاپيدم و جواب دادم: «بله، گمانم. گاهي اوقات بعد از مدرسه در زمين بازي توپ می‌زنم.»

او سري تکان داد و گفت: «بسيار خوب. می‌توانی اولين نوبت را تو توپ بزني.»

روني بچه‌های ديگر را صدا زد و ما دور هم حلقه زديم و اسم تيممان را بلند گفتيم. سپس بچه‌ها سر جايشان رفتند.

پسري که روي شانه‌اش يک عقاب خال کوبي شده بود پرسيد: «اگر برنده شويم همه‌مان سکه‌ی شاه نشان می‌گیریم؟»

روني گفت: «بله، همين طور است.»

همه از شادي فرياد کشيدند.

روني گفت: «از حالا شادي نکنيد. ما بايد اول بازي را ببريم!»

1.Ronni

او در اطرافمان چرخي زد و دستوراتي صادر کرد. چون من توپ زن دور اول بودم بايد چند ضربه می‌زدم. اما قبل از اين که اين کار را بکنم، تصميم گرفتم کمي چوبم را بتابانم و تمرين کنم. از بقيه دور شدم و پشت خط اصلي سوم قرار گرفتم.

دست‌هایم را دور چوب حلقه کردم و به نرمي تاب دادم. دوست داشتم چوب را کمي بالاتر ببرم. بازوهايم خيلي قوي نيستند، بنابراين تاباندنش بالاي سرم برايم سخت بود.

چوب خوبي بود. چند بار ديگر به نرمي تابش دادم.

سپس آن را پشت شانه‌هایم بردم _ و با تمام قدرت چرخاندم.

بادي را پشت سرم نديده بودم.

چوب دست محکم روي قفسه‌ی سینه‌اش فرود آمد و ضربه‌ی سختي به او وارد کرد. به محض برخورد چوب با دنده‌هایش، صداي تاپ بلندي به گوش رسيد.

چوب را روي زمين انداختم و عقب رفتم. حيرت کرده بود و به شدت ترسيده بودم.

لبخند بادي روي صورتش محو شد و چشمان آبياش را برايم تنگ کرد. يک دستش را بالا آورد و با انگشت به من اشاره کرد و گفت: «از کارت خوشم آمد؛ اما فکر کنم بهتر باشد چوب دست سبک‌تری برايت پيدا کنيم.»

دهانم باز مانده بود: «هان؟» خشکم زده بود. همان طور مبهوت در آن جا ايستاده بودم و به او زل زده بودم: «بادي _؟»

او چوب را از روي زمين برداشت و آن را به من داد و پرسيد: «باهاش راحتي؟ يک بار ديگر بتابانش ويندي.» با دستاني لرزان چوب دست را از او گرفتم. هم چنان به او چشم دوخته بودم. منتظر بودم که از درد فرياد بکشد، سینه‌اش را بگيرد و روي زمين بيافتد.

اما او درحالي که با يک دست موهاي بورش را عقب می‌زد گفت: «بعضي از چوب‌های آلومينيومي سبک هستند. شروع کن! تکانش بده!»

چند قدم از او فاصله گرفتم. می‌خواستم مطمئن شوم که ديگر به او صدمه تخواهم زد. يعد چوب دست را

بالا بردم و تاباندم.

او پرسيد: «خوب، چه طور است؟» من من کنان گفتم: «خوب خوب است.»

او انگشتش را به نشانه‌ی موفقيت بالا برد و رفت تا با روني صحبت کند.

با خودم فکر کردم واي! اين جا چه خبر است؟ من چوب را به سینه‌اش کوبيدم، آن قدر محکم که ممکن بود چندتا از دنده‌هایش را شکسته باشد يا حداقل نفسش را بند بياورد.

اما بادي انگار حتي متوجه هم نشد! اين جا چه خبر است؟

سر شام ماجرا را براییان و ايوي تعريف کردم.

يان پوزخندي زد و گفت: «احتمالاً ضربه‌ات آن قدرها هم که فکر می‌کنی محکم نبوده است.» گفتم: «اما صداي عجيبي ايجاد کرد! مثل شکستن تخم مرغ يا چيزي مثل اين! با اين وجود او لبخند زد و به حرف زدن ادامه داد!»

ايوي گفت: «احتمالاً صبر کرده تا از ميدان ديد همگان خارج شود و بعد از ته دل فرياد بکشد!» خود را مجبور کردم که مثل دو دوست ديگرم به اين حرف بخندم، اما خنده‌ام نمی‌آمد.

خيلي عجيب بود.

منظورم اين است که هيچ کس نمی‌تواند در مقابل چنان ضربه‌ای طاقت بياورد و حتي آخ هم نگويد! بازي را با امتياز ده باخته بوديم. اما بعد از آن صداي تاپ چه کسي به بازي اهميت می‌داد؟

به ميز راهنماها در آن سوي سالن نگاه کردم. بادي در انتهاي ميز نشسته بود و می‌خندید و با هالي حرف می‌زد. کاملاً سرحال به نظر می‌رسید.

در تمام طول شام به او نگاه می‌کردم. بارها و بارها، صداي تاپ ناگهاني چوب دست را که روي سینه‌اش خورده بود در ذهنم شنيدم. نمی‌توانستم از مغزم بيرونش کنم.

هم چنان که براي ديدن راهپيمايي برنده‌ها بيرون می‌رفتیم، سخت به اين موضوع می‌اندیشیدم. شب پر بادي بود. مشعل‌ها روشن شدند و از روبروي مان گذشتند.

درختان در وزش باد تکان می‌خوردند و خم و راست می‌شدند و شاخه‌هایشان گويي زمين را چنگ می‌زدند.

موسيقي مارش نواخته شد و برنده‌ها راه افتادند. رز برايم دست تکان داد و من جف را هم، که مغرورانه در انتهاي صف حرکت می‌کرد و سکه‌هایش را به گردن آويخته بود، ديدم.

بعد از مراسم، باعجله به اتاقم برگشتم و به رختخواب رفتم. افکار ترسناک زيادي در مغزم چرخ می‌خوردند.

دلم می‌خواست زودتر بخوابم و آن‌ها را فراموش کنم.

صبح روز بعد، به هنگام صبحانه، رز و جف هم ناپديد شده بودند.

تمام صبح دنبال رز و جف و برادرم گشتم. می‌دانستم که او سخت مشغول بازي در يکي از زمین‌های ورزشي است. اما همه جا را، از زمين فوتبال در ابتداي محوطه‌ی اردوگاه تا پيست اتوموبيل راني در انتهاي محوطه را، گشتم و او را نيافتم.

آيا اليوت هم ناپديد شده بود؟

فکرهاي ناراحت کننده و وحشت آوري به ذهنم حمله ور شدند.

بايد اين اردوگاه لعنتي را هرچه سریع‌تر ترک می‌کردیم!

در طول مسير خاکي مورب راه می‌رفتم و مدام اين کلمات را با خودم تکرار می‌کردم.

شاه مارمالاد، همان تصوير بادکنکي شکل بنفش زنگ کوچک، از روي تابلوهايي که همه جا نصب شده بودند به من لبخند می‌زد، حتي لبخند کارتونياش هم برايم مورمور کننده و وهم انگيز می‌نمود.

اردوگاه شاه مارمالاد يک مشکلي داشت. هرچه جلوتر می‌رفتم و چشمانم هر چهره را به دنبال اليوت جستجو می‌کرد، ترس و وحشتم افزايش می‌یافت.

بادي بعد از ناهار پيشم آمد و مرا به زمين سافتبال برگرداند و با حالتي عبوس و گرفته گفت: «ويندي، تو نمی‌توانی تيمت را تنها بگذاري. ديروز را فراموش کن. تو هنوز هم شانس داري. اگر امروز برنده شويد، همگيتان يک سکه جايزه می‌گیرید.»

من سکه‌ی شاه نشان نمی‌خواستم. دلم می‌خواست والدينم را ببينم. دلم می‌خواست برادرم را ببينم و دلم می‌خواست آن جا را ترک کنم!

ديگر در جايگاه توپ زن نايستادم. در عوض به گوش چپ زمين رفتم، جايي که زمان زيادي براي فکر کردن داشتم.

انديشيدم نبايد خيلي سخت باشد. من و اليوت، بعد از شام، وقتي همه مشغول تماشاي راهپيمايي برنده‌ها هستند بيرون می‌خزیم، از تپه پايين می‌رویم و خود را به جاده می‌رسانیم. سپس پياده يا سواره خود را به اولين شهر می‌رسانیم و به ايستگاه پليس می‌رویم.

می‌دانستم که پليس می‌تواند به راحتي پدر و مادرمان را پيدا کند.

نقشه‌ی ساده‌ای بود، نه؟ حالا تنها کاري که بايد می‌کردم پيدا کردن اليوت بود.

تیممان بازي را هفت به نه باخت.

من تا آخر مقاومت کردم. بچه‌های ديگر از اين که تيم بازنده شده بود خيلي نااميد و غمگين بودند، اما من کمترين اهميتي به اين موضوع نمی‌دادم.

هنوز نتوانسته بودم هيچ سکه‌ای برنده شوم. هنگامي که به‌طرف خوابگاه‌هایمان می‌رفتیم بادي را ديدم که مرا تماشا می‌کند. چهره تش کاملاً ناراحت و عصبي به نظر می‌رسید.

او مرا صدا زد و گفت: «ويندي _ ورزش بعديات چيست؟»

تظاهر کردم که صدايش را نشنیده‌ام و به رفتن ادامه دادم. با ناراحتي فکر کردم که ورزش بعديام دويدن است. دويدن و فرار کردن از اين مکان ترسناک.

وقتي از جلوي ساختمان اصلي می‌گذشتم، زمين دوباره غريد و شروع به لرزيدن کرد. اين بار، آن را ناديده گرفتم و به رفتن به سمت خوابگاه ادامه دادم.

تا بعد از شام اليوت را پيدا نکردم. او را ديدم که از سالن غذاخوري بيرون می‌آید و دو پسر ديگر همراهی‌اش می‌کنند. آن‌ها می‌خندیدند و بلندبلند حرف می‌زدند و به پهلوي هم ضربه می‌زدند و يک ديگر را به ديوار می‌کوبیدند. دنبالش دويدم و صدا زدم: «اليوت! اليوت! آهاي اليوت! صبر کن!» او از دوستانش روي برگرداند و گقت: «آه … سلام. اوضاع چه طور است؟» با عصبانيت پرسيدم: «فراموش کرده‌ای که خواهري هم داري؟»

او چشمانش را باريک کرد و گفت: «ببخشيد؟!»

پرسيدم: «تمام روز کجا بودي؟»

لبخندش روي لبانش قد کشيد و گفت: «این‌ها را می‌بردم.» و زنجير دور گردنش را بالا گرفت تا سکه‌ها را که برده بود ببينم: «حالا پنج تا دارم.»

با بيميلي گفتم: «خارق العاده است. اليوت _ ما بايد از اين جا برويم!»

او صورتش را جمع کرد و با سردرگمي گفت: «هان؟ برويم؟»

اصرار کردم: «بله، بايد اين اردوگاه را ترک کنيم _ همين امشب!» اليوت پاسخ داد: «نه، نمی‌توانم. هرگز!»

بچه‌ها براي ديدن راهپيمايي برنده‌ها ما را کنار می‌زدند و راهشان را باز می‌کردند. من به دنبال اليوت از سالن خارج شدم. بعد او را به کنار راه خاکي هل دادم و روي علف‌های کنار ساختمان کشيدم.

پرسيدم: «نمی‌توانی؟ براي چه؟»

او گفت: «نه! تا وقتي که ششمين سکه را نبرده‌ام.» و گردنبندش را به‌طرفم گرفت.

فرياد زدم: «اليوت، اين مکان خطرناک است! و پدر و مادر بايد _»

حرفم را قطع کرد: «تو حسودي می‌کنی.» و درحالي که گردنبند پر از سکه را دوباره جلوي صورتم می‌گرفت ادامه داد: «هيچ سکه‌ای نبرده‌ای _ برده‌ای؟»

دست‌هایم را مشت کردم. دلم می‌خواست او را بزنم. واقعاً دلم می‌خواست. او يک احمق عشق مسابقه بود.

هميشه می‌خواست همه چيز را ببرد.

نفس عميقي کشيدم و سعي کردم با آرامش صحبت کنم: «اليوت، تو اصلاً نگران پدر و مادر نيستي؟»

لحظه‌ای نگاهش را پايين انداخت و گفت: «چرا، کمي.»

اظهار کردم: «خيلي خوب، ما بايد از اين جا برويم و پيدايشان کنيم!»

او جواب داد: «فردا، بعد از مسابقه‌ی دو و ميداني، بعد از اين که من سکه‌ی ششم را بردم.» دهانم را باز کردم که با او بحث کنم. اما چه می‌توانستم بگويم؟

می‌دانستم که برادرم چه قدر می‌تواند لجباز باشد. اگر می‌خواست سکه‌ی ششم را ببرد، تا زماني که آن را

نمی‌برد آن جا را ترک نمی‌کرد.

نمی‌توانستم با او بحث کنم و نمی‌توانستم به زور به اين کار وادارش کنم. گفتم: «بسيار خوب، فردا بعد از مراسم صبحگاهي از اين جا می‌رویم! چه برده باشي چه باخته باشي. قبول است؟» او کمي فکر کرد و گفت: «باشد. قبول است.» بعد هم دنبال دوستانش دويد.

چهار بچه در مراسم راهپيمايي برنده‌های آن شب شرکت کرده بودند. همان طور که نگاهشان می‌کردم به ياد بچه‌هایی افتادم که می‌شناختم و قبلاً در راهپيمايي شرکت کرده بودند.

ديردري، رز، جف …

آيا همه‌شان به خانه برگشته بودند؟ آيا والدينشان آن‌ها را برده بودند؟ آيا الان در صحت و سلامت در خانه‌هایشان نشسته بودند؟

انديشيدم که شايد بيدليل اين قدر دچار ترس و وحشت شده‌ام.

به نظر می‌رسید که همه در اردو خوش می‌گذرانند. چرا فقط من اين همه نگرانم؟ و بعد ناگهان به يادآوردم که فقط اين من نبودم که نگران شده بودم.

چهره‌ی اشک ريزان آليسيا در نظرم مجسم شد.

او چه ديده بود که آن چنان باعث وحشتش شده بود؟ چرا آن قدر اصرار داشت که به ما هشدار بدهد که از اين جا فرار کنيم؟

به خودم گفتم که شايد هرگز اين را نفهمم.

هنگامي که مراسم راهپيمايي برنده‌ها پايان گرفت، دلم نمی‌خواست به خوابگاه برگردم. می‌دانستم که نمی‌توانم بخوابم. افکار وحشت آور زيادي ذهنم را به خود مشغول کرده بودند.

هم چنان که بچه‌های ديگر به اتاق‌هایشان برميگشتند، من خود را در سايه پنهان کردم و از کناره‌ی مسير خاکي به‌طرف تپه‌ی شيب دار که ساختمان اصلي رويش ساخته شده بود خزيدم.

پشت بوته‌ها و درختچه‌های پرشاخ و برگ پنهان شده بودم و خود را روي علف‌ها می‌انداختم. شب ابري و

خنکي بود و هوا سنگين و مرطوب بود.

به آسمان نگاه کردم. ابرها روي ستاره‌ها و ماه را پوشانده بودند. در دوردست، چراغ‌های ريز قرمزرنگي را ديدم که آهسته در پهنه‌ی تاريک آسمان حرکت می‌کردند. هواپيما يود. فکر کردم که مقصدش کجا می‌تواند باشد.

صداي خش خش برگ‌ها شروع شد و باد موهايم را نوازش کرد.

دوباره به آسمان بيستاره نگاه کردم و سعي کردم خود را آرام کنم. سعي کردم آرامش از دست رفته‌ام را بازيابم.

بعد از چند دقيقه، صدايي به گوشم رسيد. صداي پا بود. روي زانوهايم خم شدم و خود را پشت بوته‌ها کشيدم.

صداها بلندتر شدند. دختر خنديد.

با احتياط از بين شاخ و برگ‌ها نگاهي انداختم. دو راهنما را ديدم که با سرعت در طول مسير منتهي به بالاي تپه گام برميداشتند.

پشت سرشان، گروهي ديگر از راهنماها را ديدم که به سمت بالاي تپه می‌رفتند. به نظر می‌رسید که خيلي عجله دارند.

خودم را پشت بوته‌ها پايين کشيدم و در تاريکي مخفي شدم.

متوجه شدم که همه‌شان به‌طرف آن ساختمان می‌روند. بايد يک جور گردهمايي راهنماها باشد. تي شرت ها و شلوارکهاي سفيدشان در آن تاريکي به راحتي قابل تشخيص بود. همان طور که خود را از ديدشان دور نگه داشته بودم، رفتنشان را تماشا کردم.

اما در کمال تعجب ديدم که وارد ساختمان نشدند! چند يارد آن طرف تر از ورودي ساختمان، از مسير خارج شدند و به‌طرف جنگل رفتند.

داشتند کجا می‌رفتند؟

دو گروه ديگر از راهنماها هم در ميان درختان جنگل ناپديد شدند. متوجه شدم که بايد بيش از صد راهنما در اردو باشد که همه‌شان امشب به درون جنگل می‌روند.

صبر کردم تا همه‌ی راهنماها رفتند. بعد خيلي آهسته روي پاهايم برخاستم.

به جنگل خيره شدم، اما هيچ چيز به جيز تاريکي نمی‌دیدم. سایه‌ها روي سایه‌ها.

باز هم صدا شنيدم و دوباره خود را پشت بوته‌ها مخفي کردم و از ميان شاخه‌ها بادي و هالي را شناختم. آن دو با قدم‌های بلند و کشيده در کنار هم گام برداشتند.

صبر کردم تا کاملاً دور شدند. سپس از مخفيگاهم بيرون پريدم و از ميان سایه‌های وهم انگيز تعقيبشان کردم.

ترس از گيرافتادن نتوانست جلويم را بگيرد. بايد می‌فهمیدم که راهنماها کجا می‌روند.

بادي و هالي باعجله در بين درختان حرکت می‌کردند، علف‌های بلند را کنار می‌زدند و از روي تنه‌های بر زمين افتاده می‌پریدند.

در نهايت حيرت، ساختمان سفيدرنگ و کوتاهي در نوار ضعيف جنگل مثل يک سراب ظاهر شد. ساختمان با ارتفاع کم روي زمين ساخته شده بود و سقفي گنبدي شکل داشت.

از پشت درختان دزدکي نگاهش کردم. فکر کردم شبيه کلبه‌ی اسکيموهاست! اين ساختمان عجيب ديگر چه

بود؟ چرا اين جا در بين درختان از نظر پنهان بود؟

دریچه‌ی سياه رنگي داشت که از طريق آن به داخل می‌رفتند. هالي از ورودي کوتاه به درون خزيد و بادي هم او را دنبال کرد. حدود يک دقيقه صبر کردم. سپس به‌طرف دريچه گام برداشتم.

قلبم به شدت در سینه‌ام می‌تپید. چه ساختمان عجيب و کوچکي! مثل يخ! لحظه‌ای درنگ کردم. به درون نگاهي انداختم اما نمی‌توانستم چيزي ببينم. صدايي هم نمی‌شنیدم. از خودم پرسيدم که چه کار بايد بکنم؟ بايد داخل شوم؟ بله.

نفس عميقي کشيدم و سرم را براي وارد شدن خم کردم.

سه پله‌ی بلند در راهروي نيمه تاريک ورودي پايين می‌رفت و چراغ قرمزرنگ کوچکي که نزديک زمين نصب شده بود تنها منبع نوري آن جا بود.

به محوطه‌ی قرمزرنگ قدم گذاشتم و بعد ايستادم و گوش سپردم.

می‌توانستم صداهاي آرامي را در حال صحبت از اتاق کناري بشنوم.

درحالي که دستم را روي ديوار لخت و سيماني می‌کشیدم، آرام به‌طرف صداها رفتم. چهارچوب دري در سمت راستم نمايان شد. در باز بود.

همان بيرون ايستادم و بعد خيلي آرام و با احتياط نگاهي به درون انداختم.

اتاق مربع شکل بسيار بزرگي بود و چهار مشعل که هر طرف آويزان شده بودند، نور نارنجي رنگ خود را در اطراف پخش می‌کردند.

راهنماها روي نیمکت‌های چوبي بزرگي در مقابل يک سکوي کوچک نشسته بودند. روي سکو تابلوي بنفش رنگي نصب شده بود و رويش نوشته بودند: فقط بهترین‌ها.

متوجه شدم که آن جا يک آمفي تئاتر کوچک است. چيزي شبيه به سالن اجتماعات.

اما چرا اين جا در اعماق جنگل؟ چرا راهنماها امشب در اين جا جمع شده بودند؟ براي فهميدن جواب پرسش‌هایم نياز نبود خيلي منتظر بمانم.

بادي روي سکوي کوچک رفت. او زير نور نارنجي مشعل‌ها خيلي سريع قدم برميداشت. سپس به‌طرف راهنماها برگشت.

به‌طرف در خزيدم. هيچ مشعلي در انتهاي سالن روشن نبود. آن پشت کاملاً تاريک بود.

پاورچين پاورچين از کنار ديوار پشتي راه افتادم. در گنجه‌ی کمد مانندي باز بود و من خود را درون آن کشيدم. بادي دست‌هایش را بالا برد و راهنماها بلافاصله ساکت شدند. همه‌شان سيخ نشسته بودند و او خيره نگاه می‌کردند.

بادي صدا زد: «وقت آن است که خود را تازه کنيم.» صدايش به ديوارهاي سيماني برخورد کرد و انعکاس يافت.

راهنماها صاف نشسته بودند. هيچ کس حرکت نمی‌کرد و صدايي از کسي در نمی‌آمد.

بادي سکه‌ای را از جيبش بيرون کشيد. متوجه شدم که سکه‌ی شاه نشان است. سکه طلاييرنگ از زنجير بلندي آويزان بود.

بادي گفت: «وقت آن است که خود را تازه کنيم، که رسالتمان را از نو آغاز کنيم.»

او سکه‌ی طلايي را بالا برد هم چنان که آن را در هوا تکان می‌داد، نور مشعل‌ها باعث درخشش آن می‌شد.

او ادامه داد: «ذهن‌هایتان را پاک کنيد. ذهن‌هایتان را پاک کنيد، همان طور که من اين کار را می‌کنم.» حالا ديگر خيلي آهسته و نرم صحبت می‌کرد.

سکه‌ی طلايي درخشان خيلي آرام به جلو و عقب تاب می‌خورد. جلو و عقب.

بادي تکرار کرد: «پاک کنيد … پاک کنيد … ذهن‌هایتان را پاک کنيد.» متوجه شدم که او دارد آن‌ها را هيپنوتيزم می‌کند.

بادي داشت همه‌ی راهنماها را هيپنوتيزم می‌کرد و خودش هم هيپنوتيزم شده بود! قدمي به جلو برداشتم. نمی‌توانستم چيزهايي را که می‌دیدم و می‌شنیدم باور کنم!

بادي اظهار کرد: «ذهن‌هایتان را براي خدمت به ارباب پاک کنيد! براي همين است اين جا آمده‌ایم. براي خدمت به ارباب با تمام شکوه و عظمتش!»

همه‌ی راهنماها يک صدا فرياد زدند: «براي خدمت به ارباب!» از خودم پرسيدم که ارباب ديگر کيست؟ آن‌ها راجب به چه صحبت می‌کنند؟

بادي به خواندن کلمات شعارمانندش براي راهنماها ادامه داد.

چشمانش گشاد شده بود و اصلاً پلک نمی‌زد.

او فرياد زد: «ما فکر نمی‌کنیم! احساس نداريم! و خود را وقف خدمت به ارباب می‌کنیم!» و بعد ناگهان پاسخ چندتا از سؤالاتم را فهميدم.

حالا می‌فهمیدم که چرا بادي از درد فرياد نزد، چرا وقتي چوب دست سافتبال را به سینه‌اش کوبيدم روي زمين نيافتاد و غش نکرد.

او احساساتش را با هيپنوتيزم دور کرده بود؛ گويي طلسم شده بود. چوب دست را حس نکرده بود، هيچ چيز را احساس نمی‌کرد!

بادي هر دو مشتش را بالا برد و فرياد زد: «فقط بهترین‌ها!»

راهنماها تکرار کردند: «فقط بهترین‌ها!» چهره‌های خیره‌شان در نور نارنجيرنگ مشعل‌ها به نظر عجيب و مبهوت می‌رسیدند.

«فقط بهترین‌ها! فقط بهترین‌ها!» همه با هم شعار را بارها و بارها تکرار کردند. صدايشان روي ديوارها انعکاس می‌یافت و بلندتر می‌شد. فقط دهانشان حرکت می‌کرد؛ درست مثل عروسک‌ها.

بادي فرياد زد: «فقط بهترین‌ها می‌توانند به ارباب خدمت کنند!»

راهنماها يک بار ديگر يک صدا خواندند: «فقط بهترین‌ها!»

در تمام طول مراسم، بادي سکه‌ی طلايي را بالاي سرش می‌چرخاند. بعد آن را پايين آورد و در جيب شلوارکش انداخت.

اتاق در سکوتي محض فرو رفت.

سکوتي سنگين و وهم آور.

و بعد ناگهان من عطسه کردم!

دست‌هایم را جلوي دهانم گرفتم.

خيلي دير بود.

دوباره عطسه کردم.

دهان بادي از تعجب باز شد. انگشتش را در هوا بلند کرد و به‌طرف من اشاره کرد.

تعداد زيادي از راهنماها روي پاهايشان پريدند و شروع به چرخيدن دور خودشان کردند.

به‌طرف در رفتم. آيا می‌توانستم قبل از اين که يکي از آن‌ها مرا بگيرد از آن جا فرار کنم؟ نه.

هيچ راه فراري وجود نداشت.

پاهايم می‌لرزیدند. اما خود را به زور مجبور به حرکت کردم. به ديوار چسبيده بودم.

چرا به درون اتاق آمده بودم؟ چرا در همان راهروي امن نمانده بودم؟

صداي بادي را شنيدم که می‌گفت: «کي آن جاست؟ خيلي تاريک است. او کيست؟»

انديشيدم خوب است! او مرا نشناخته! او مرا نشناخته. اما بعد از چند ثانيه، آن‌ها مرا خواهند گرفت و به درون نور خواهند کشيد.

گام ديگري به عقب برداشتم. يکي ديگر.

تاريکي رويم افتاده بود.

دور خودم چرخ زدم. نزديک بود از راه پله به پايين سقوط کنم. فرياد زدم: «واي!» گنجه‌ای در کار نبود.

پله‌هایی از جنس سنگ سياه با شيب زياد به پايين می‌پیچید. به کجا منتهي می‌شدند؟ نمی‌توانستم حدس بزنم، اما چاره‌ای نداشتم. پله‌ها تنها راه فرار من بودند.

به ديوار تکيه دادم و خود را از پله‌ها پايين کشيدم. کفش‌هایم روي سنگ‌های صاف سر می‌خوردند.

نرديک بود سکندري بخورم و با سر به پايين سقوط کنم. اما ديوار را قاپيدم و خود را نگه داشتم.

پله‌ها به پايين می‌پیچید. پايين و پایین‌تر.

هوا داغ و نمناک شده بود. نفسم را در سينه حبس کردم. هوا بوي شير ترشيده می‌داد.

ناله‌ی ضعيفي در راه پله‌ها پيچيد و بوي ترشي به دماغم خورد.

به عقب چرخيدم. آيا تعقيب می‌شوم؟ آيا راهنماها مرا هنگام فرار ديده بودند؟

نه. خيلي تاريک بود و من هيچ صدايي را در راه پله نمی‌شنیدم. آن‌ها مرا تعقيب نمی‌کردند.

اين بوي بد از کجا می‌آمد؟

دلم می‌خواست همان جا بمانم. نمی‌خواستم بيشتر از اين پايين بروم. اما چه چاره‌ی ديگري داشتم می‌دانستم که آن بالا دنبالم می‌گردند.

دستم را به ديوار چسباندم و به‌طرف پايين حرکت کردم.

راه پله به تونل دراز و باريکي ختم شد. در انتهاي تونل نور رنگ پریده‌ای را تشخيص دادم. غرش ديگري از انتهاي تونل به هوا برخاست و زمين شروع به لرزيدن کرد.

نفس عميقي کشيدم و با سرعت طول تونل را طي کردم. هوا داغ‌تر و مرطوب‌تر شده بود. کفش‌هایم روي لجن کف تونل می‌لغزیدند. فکر کردم اين تونل به کجا می‌رسد؟ آيا مرا به خارج هدايت می‌کرد؟

هنگامي که به انتهاي تونل نزديک شدم، هجوم بوي ترش در هوا مرا به خفگي انداخت. سرفه کردم و تقلاکنان سعي کردم جلوي استفراغ معده‌ام را بگيرم.

چه بوي نفرت انگيزي!

مثل بوي گوشت فاسد و تخم مرغ گنديده بود! مثل آشغال‌هایی که روزهاي متمادي زير آفتاب مانده باشند.

هر دو دستم را روي دهانم فشار دادم. بوي خيلي تندي بود، می‌توانستم در دهانم مزه‌اش کنم! حالم داشت به هم می‌خورد. جلوي استفراغم را گرفتم. يک بار، دوبار.

به خودم دستور دادم: به اين بوي بد فکر نکن! به يک چيز ديگر فکر کن. به گل‌های تازه شکفته، يا به رایحه‌ی خوش يک عطر شيرين.

بالاخره موفق شدم معده‌ام را آرام کنم.

بعد، با دو انگشت بينيام را گرفتم تا بوي گند را حس نکنم و به‌طرف انتهاي تونل حرکت کردم. تونل به اتاق خواب بسيار بزرگ و روشني ختم شد. ايستادم و به او خيره شدم _ به زشت‌ترین و ترسناکترين چيزي که در طول زندگيام ديده بودم!

يواشکي به درون روشنايي نگاه کردم و چندين دوجين بچه ديدم که همگي سطل، تي و شلنگ آب در دست داشتند!

در ابتدا فکر کردم که در حال تميز کردم آن بادکنک که نه بالون بنفش رنگ و غول پيکر هستند. بالوني که از بزرگ‌ترین مراسم روز عيد شکرگذاري هم بزرگ‌تر بود!

اما به محض اين که آب درون شلنگ‌ها را رويش ريختند و تيها را به اطرافش ساييدند، بالون غول پيکر ناله‌ی بلندي سر داد و من متوجه شدم که به يک بالن نگاه نمی‌کنم؛ بلک او يک جانور است! يک جانور زنده! من در حال نگاه کردن به يک هيولا بودم! داشتم به پادشاه مارمالاد نگاه می‌کردم!

او نه تنها يک نشان خوش يمن کوچک و بامزه نبود، بلکه برآمدگي چاق و نفرت انگيزي از لجن بنفش رنگ بود که به اندازه‌ی يک خانه بزرگي داشت و يک تاج طلايي سرش گذاشته بود.

دو چشم خيس بسيار بزرگ و زردرنگ روي سرش اطراف را می‌پاییدند. او لب‌های گوشت آلود بنفشش را باز کرد و ناله‌ای ديگري سر داد و دريايي از مايع لزج و سفيدرنگ چسبناکي از سوراخ‌های بزرگ پشمالوي بينياش به بيرون پاشيد.

بوي نفرت انگيز از بدنش برميخاست. با وجو اين که بينيام را گرفته بودم اما ديگر نمی‌توانستم تحملش کنم.

بوي ماهي مرده می‌داد، آشغال گنديده، شير ترشيده و لاستيک نسوخته _ همه با هم!

تاج طلايي روي سر خيس و چسبناکش بالا و پايين می‌پرید و شکم بنفش رنگش باد کرده بود و تکان تکان می‌خورد. گويي اقيانوسي درونش جريان داشت! بعد هم آروغ متعفني زد که ديوارها را لرزاند!

بچه‌ها _ تعداد بيشماري از آن‌ها _ سخت مشغول کار بودند. آن‌ها دور هيولاي زشت حلقه زده بودند، رويش شلنگ گرفته بودند و با تي و اسفنج و برس او را می‌شستند.

و هم چنان که کار می‌کردند، چيزهاي کوچکي روي سرشان می‌ریخت. تپ، تپ، تپ. آن چيزهاي گرد و کوچک روي زمين هم می‌ریختند.

حلزون!

حلزون‌ها از روي پوست پادشاه مارمالاد کنده می‌شدند و روي زمين می‌ریختند!

هنگامي که متوجه شدم که آن جانور ترسناک توده‌ای از حلزون‌های لزج و چسبناک است دوباره حالم بد شد و به استفراغ افتادم.

به درون تونل خزيدم و دو دستي جلوي دهانم را گرفتم.

اين بچه‌ها چه طور می‌توانستند اين بوي متعفن و وحشتناک را تحمل کنند؟ چرا مدام او را می‌شستند: چرا اين قدر سخت کار می‌کردند؟

وقتي متوجه شدم که برخي از آن‌ها را می‌شناسم نفسم بند آمده بود.

آليسيا!

او شيلنگي را دودستي گرفته بود و روي شکم باد کرده و متورم هيولا مارمالاد آب می‌پاشید. موهاي قرمزش خيس شده بودند و به پيشانياش چسبيده بودند و همان طور که به سختي کار می‌کرد با صداي بلند گريه می‌کرد.

جف را هم ديدم که در حال کشيدن تي اسفنجي روي پهلوهاي هيولا بود.

دهانم را باز کردم که جف و آليسيا را صدا کنم اما نفسم در گلو گير کرد و هيچ صدايي از درونم برنخاست.

بعد ناگهان يک نفر به‌طرفم دويد. خود را به زحمت درون تونل کشيدم و از زير نور کنار رفتم.

ديردري!

اسفنج خيسي در دستش بود. موهاي هاي _ لايت شده‌اش خيس و به هم ريخته بودند و لباس‌هایش هم خيس و چروک شده بودند.

بالاخره با صدايي گرفته گفتم: «ديردري!» او فرياد زد: «از اين جا برو! ويندي فرار کن!»

من من کنان گفتم: «اما _ اما _ اين جا چه اتفاقي دارد ميافتد؟ چرا اين کارها را می‌کنید؟»

ديردري هق هق کنان زير لب گفت: «فقط بهترین‌ها! فقط بهترین‌ها می‌توانند برده‌ی پادشاه مارمالاد بشوند!»

«هان؟» به او که در مقابل من از سرماي آب به خود می‌لرزید زل زده بودم.

ديردري گفت: «نمی‌بینی؟ این‌ها همه برنده‌ها هستند. همان‌هایی که شش سکه‌ی شاه نشان برده‌اند. اوي قويترين بچه‌ها را اسير می‌کند. بهترين کارگران!» پرسيد: «اما _ براي چه؟»

حلزون‌ها از روي پوست جانور جدا می‌شدند و وقتي به زمين برخورد می‌کردند متلاشي می‌شدند. يک بار ديگر آروغ غرش مانندي از دهان بوگندوي هيولا خارج شد و بوي متعفن را در فضاي بالاي سرمان پخش کرد.

از ديردري پرسيدم: «چرا همه‌ی شما او را می‌شویید؟»

ديردري هق هق کنان توضيح داد: «او _ او بايد مدام شستشو شود! بايد بدنش را خيس نگه داريم. او نمی‌تواند بوي متعفن خودش را تحمل کند. بنابراين قويترين بچه‌ها را به اين پايين می‌کشاند و وادارشان می‌کند که شب و روز او را بشويند.»

گفتم: «اما _ ديردري؟»

او ادامه داد: «اگر از شستنش دست برداريم _ اگر سعي کنيم که لحظه‌ای استراحت کنيم _ او _ او ما را خواهد خورد! او _ او _ امروز سه تا از بچه‌ها را خورد!» تمام بدنش به شدت می‌لرزید.

درحالي که از ترس نمی‌توانستم نفس بکشم فرياد زدم: «نه!»

ديردري ناله کنان گفت: «او خيلي نفرت انگيز است. آن حلزون‌های وحشتناک که از بدنش خارج می‌شوند _

آن بوي غيرقابل تحمل.»

او بازويم را گرفت. دستش خيس و سرد بود. آهسته در گوشم نجوا کرد: «راهنماها همگي هيپنوتيزم شده شاه مارمالاد هستند و او آن‌ها را تحت کنترل دارد.» گفتم: «مي _ ميدانم.»

ديردري بازويم را کمي فشار داد و درخواست کرد: «از اين جا برو! عجله کن، ويندي، کمک بيار _ خواهش می‌کنم.»

زوزه‌ی خشمگيني هردويمان را از جا پراند.

ديردري ناليد: «واي نه! او ما را ديده است! خيلي دير شده!»

هيولا زوزه‌ی ديگري کشيد.

ديردري بازويم را رها کرد و هر دو به‌طرفش چرخيديم در حالي که از ترس به خود می‌لرزیدیم.

او زير سقف بلند ايستاده بود و براي ترساندن بچه‌ها زوزه‌های ترسناک می‌کشید. چشمان زرد خيسش بسته بود. او من و ديردري را نديده بود _ هنوز نه.

ديردري نجواکنان گفت: «برو کمک بيار!» سپس اسفنجش را بلند کرد و به‌طرف جايگاهش در کنار شاه

مارمالاد دويد.

براي لحظه‌ای سر جايم يخ زده بودم. از ترس و ناباوري!

آروغ غرش مانند ديگري مرا از افکارم جدا کرد و وادارم کرد به درون تونل بگريزم. حداقل حالا ديگر می‌دانستم که چرا زمين اردوگاه مدام می‌لرزد.

بوي گند و متفن مرا تا انتهاي تونل دنبال کرد و به پله‌های مارپيچ رسيد. با خودم فکر کردم آيا ممکن است دوباره بتوانم در هواي آزاد نفس بکشم. چه طور می‌توانستم آن بچه‌ها را نجات بدهم؟ چه کار می‌توانستم بکنم. آن قدر وحشت کرده بودم که نمی‌توانستم درست فکر کنم.

هم چنان که درون تاريکي می‌دویدم، مدام تصوير کريه آن هيولا جلوي نظرم مجسم می‌شد؛ لب‌های بنفش و زشتش را باز می‌کرد و چشمان زرد و بزرگش را می‌چرخاند و حلزون‌های زشت و سياه رنگ با فشار از درون پوست زمختش بيرون می‌زدند.

به بالاي بله‌ها که رسيدم از پا درآمدم؛ اما می‌دانستم نبايد نگران خودم باشم. بايد بچه‌هایی را که اسير آن هيولاي ترسناک شده بودند نجات می‌دادم؛ و همين طور بچه‌های ديگري را که در اردو بودند _ قبل از اين که آن‌ها هم اسير شوند.

از درون خروجي گنجه سرک کشيدم. چهار مشعل درون اتاق هم چنان روشن بودند اما کسي در آن جا نبود.

راهنماها کجا رفته بودند؟ بيرون دنبال من می‌گشتند؟ احتمالاً.

کجا می‌توانستم بروم؟ نمی‌توانم تمام شب را درون گنجه بگذرانم. بايد هواي تازه تنفس کنم. بايد به جايي بروم که بتوانم کمي فکر کنم.

با احتياط از کلبه‌ی اسکيمو خارج شدم و به شب بيستاره قدم گذاشتم. پشت تنه‌ی درخت تنومندي پنهان شدم و اطراف جنگل را زير نظر گرفتم.

نورهاي باريک و سفيدرنگ چراغ قوه‌ها در بين درختان حرکت می‌کرد و روي زمين می‌افتاد.

به خودم گفتم بله، راهنماها دنبال من می‌گردند.

خود را عقب کشيدم و از نورهاي نيزه مانند دور شدم. درحالي که سعي می‌کردم سر و صدايي ايجاد نکنم، در بين درخت‌ها و علف‌های بلند خزيدم و به‌طرف مسير خاکي منتهي به ساختمان اصلي رفتم.

انديشيدم آيا می‌توانم وارد خوابگاه بشوم و به همه هشدار بدهم؟ آيا کسي حرفم را باور می‌کند؟ آيا در خوابگاه راهنماها انتظارم را نمی‌کشند؟

صداهايي را شنيدم. پشت درخت‌ها پريدم و صبر کردم تا دو راهنما از کنار بگذرند. نور چراغ قوه‌هایشان دایره‌های بزرگي روي شيب تپه ايجاد کرده بود.

به محض اين که آن‌ها را ديدم خارج شدند، از پشت درخت‌ها بيرون پريدم و از تپه پايين دويدم. از ميا ن سایه‌های تاريک حرکت کردم. استخر شنا را رد کردم و از زمین‌های تنيس گذشتم. همه جا تاريک و ساکت

بود. پرجين هاي انبوه کنار زمين دو و ميداني پناهگاه خوبي بود. به ميان پرچين خزيدم و نفس گرفتم. روي زانوهايم خم شدم و خود را در پناه بوته‌ها پنهان کردم.

بين شاخه‌های باريک و مارپيچ درختچه‌ها و بوته‌ها آرام گرفتم و زيرچشمي نگاهي به اطراف انداختم. فقط تاريکي محض بود.

نفس عميقي کشيدم و بعد يکي ديگر. چه هواي تازه و خوش بويي! …

با خود گفتم که بايد فکر کنم. بايد فکر کنم …

فريادهاي بلند مرا به طور ناگهاني از خواب پراندند.

کي خوابم برده بود؟ کجا بودم؟

چند بار پلک زدم. نشستم و خود را کش و قوس دادم. بدنم کوفته شده بود و پشتم درد می‌کرد. همه‌ی عضلاتم درد می‌کرد.

نگاهي به اطراف انداختم و متوجه شدم که هنوز پشن پرچین‌ها هستم. صبح ابري و خاکستريرنگي بود.

خورشيد سعي می‌کرد از ميان ابرهاي بلند و ضخيم خود را بيرون بکشد.

و صداها، فريادها؟ فریادهای شادي؟

خود را بالا کشيدم و از ميان پرچين بيرون را نگاه کردم.

مسابقه‌ی دو وميداني! شروع شده بود. شش پسر که تي شرت و شلوارک به تن داشتند خود را به جلو خم

کرده بودند و دور زمين دو و ميداني می‌دویدند. جمعيتي از بچه‌ها و راهنماها هم تشويقشان می‌کردند و جلوتر از همه؟ اليوت!

با صدايي گرفته و خشن فرياد زدم: «نه!» گلويم هنوز بر اثر خواب خشک و گرفته بود.

از پشت پرچین‌ها بيرون آمدم. از روي علف‌ها گذشتم و به‌طرف زمين مسابقه رفتم.

می‌دانستم که بايد جلويش را بگيرم. نمی‌توانستم اجازه بدهم که مسابقه را ببرد. نمی‌توانستم بگذارم که ششمين سکه‌اش را برنده شود. اگر برنده می‌شد، آن‌ها او را هم اسير می‌کردند! اليوت به سرعت می‌دوید و از پنج نفر ديگر خيلي فاصله گرفته بود.

چه کاري از دستم بر می‌آمد؟ چه کاري؟

در سردرگمي بينهايت، ناگهان به ياد علامتمان افتادم.

همان سوت دوانگشتي معروفم. علامتي که به اليوت می‌فهماند که آرام باشد. او سوتم را می‌شنید و سرعتش را کم می‌کرد.

دو انگشتم را در دهانم گذاشتم.

فوت کردم.

هيچ صدايي از گلويم خارج نشد. دهانم بيش از حد خشک بود.

قلبم ديوانه وار در سینه‌ام می‌تپید. يک بار ديگر سعي کردم.

نه، هيچ صدايي.

اليوت وارد دور آخر مسابقه شد. هيچ راهي براي متوقف کردن او وجود نداشت.

هيچ راهي _ مگر اين که او را می‌گرفتم!

با فرياد نااميدوارانه اي، خود را به جلو کشاندم و در زمين مسابقه شروع به دويدن کردم. کفش‌هایم روي علف‌ها سر می‌خورد. لحظه‌ای از اليوت که در آخرين گام‌ها براي برنده شدن بود چشم برنميداشتم. سریع‌تر.

سریع‌تر.

اگر فقط می‌توانستم پرواز کنم!

صداي فريادها بلند و بلندتر می‌شد. اليوت در حال برنده شدن بود. پنج بچه‌ی ديگر چند متر از او عقب مانده بودند.

کفش‌هایم روي زمين آسفالت تاپ تاپ می‌کرد. احساس کردم سینه‌ام دارد منفجر می‌شود. تنفس برايم مشکل شده بود. نفس‌هایم با صداي ويزويز بلندي از گلويم خارج می‌شد.

سریع‌تر. سریع‌تر.

فريادهاي متعجب تماشاگران را که از ديدن من در زمين مسابقه غافلگير شده بودند شنيدم. پشت اليوت رسيدم _ با هردو دست او را گرفتم و کشيدم.

هردويمان سکندري رفتيم و روي زمين سفت افتاديم و به سمت علف‌ها قل خورديم. پسرهاي ديگر از رويمان پريدند و مسابقه را به پايان بردند.

اليوت روي پاهايش پريد و جيغ کشيد: «ويندي احمق!»

درحالي که تقلا می‌کردم تا نفس بکشم و درد درون سینه‌ام را آرام کنم فرياد زدم: «الان نمی‌توانم برايت توضيح بدهم!»

به زحمت روي پا ايستادم و اليوت را کشيدم. او با عصبانيت سعي کرد خود را آزاد کند: «چرا اين کار را کردي؟ ويندي؟ چرا؟»

سه تا از راهنماها به‌طرف من دويدند.

به برادرم دستور دادم: «عجله کن _! فقط بدو!» و او را همراه خودم کشيدم.

فکر می‌کنم اليوت ترس را در چشمان من ديده بود. فکر می‌کنم فهميده بود که متوقف کردن او در مسابقه کاري از روي ناچاري بوده است و متوجه شده بود که من چه قدر جدي هستم. بنابراين دست از اعتراض برداشت و همراه من شروع به دويدن کرد.

او را به‌طرف تپه راهنمايي کردم. از شيب تند تپه بالا دويديم و به‌طرف جنگل رفتيم.

او نفس نفس زنان پرسيد: «کجا داريم می‌رویم؟ بگو چه اتفاقي افتاده؟» صدا زدم: «به زودي خواهي فهميد! خودت را براي يک بوي بد آماده کن!»

– «هان؟ ويندي _ عقلت را از دست داده‌ای؟»

جوابش را ندادم. فقط دويدم و از ميان درختان خود را به کلبه‌ی اسکيمو رساندم. جلوي در ورودي کوچک ساختمان، برگشتم تا ببينم که کسي تعقيبمان می‌کند يا نه. هيچ کس نبود. اليوت دنبال من وارد آمفي تئاتر شد. مشعل‌ها روشن نبودند. همه جا سياه بود.

به ديوار پشتي چسبيدم و ورودي گنجه را پيدا کردم. بازش کردم و از راه پله‌ی مارپيچ خزيدم. در نيمه راه، باز همان بوي گند و متعفن به ما خوش آمد گفت. اليوت فريادزنان هر دو دستش را روي دهان و بينياش گذاشت: «افتضاح است!» صدايش پشت دست‌هایش خفه شد.

به او گفتم: «بدتر هم می‌شود. سعي کن به آن فکر نکني.»

ما در کنار هم تونل را طي کرديم. آرزو می‌کردم که‌ای کاش فرصت داشتم تا اليوت را از ماجرا آگاه کنم اي کاش می‌توانستم به او بگويم که انتظار ديدن چه چيزي را بايد داشته باشد.

اما ناچار بودم هرچه سریع‌تر ديردري، آليسيا و بقيه را نجات دهم.

درحالي که از بوي گند حالم در حال تحول بود، به اتاق خواب شاه مارمالاد رسيديم. آب از يک شيلنگ روي تن بنفش رنگ هيولا پاشيده می‌شد. بچه‌ها با هر ناله و زوزه‌ی او از کوره درميرفتند. وحشت تکان دهنده‌ای را در چهره‌ی برادرم ديدم؛ اما وقت نگراني براي اليوت نبود.

با تمام قدرت و از ته دل فرياد زدم: «روي زمين بخوابيد! _ روي زمين! همين حالا!» دست‌هایم را مثل بلندگو دور دهانم گرفته بودم و جيغ می‌کشیدم.

نقشه‌ای داشتم.

آيا کارساز بود؟

چشمان خيس و زرد رنگ هيولا از تعجب گشاد شد. لب‌هایش از هم شکافت و من توانستم زبان صورتيرنگ دو شاخه‌اش را که دور دهانش تکان تکان می‌خورد ببينم.

تعداد کمي از بچه‌ها تيها و شیلنگ‌هایشان را انداختند و خود را روي زمين پرت کردند. بقيه برگشته بودند و به من خيره نگاه می‌کردند.

دوباره فرياد زدم: «دست از شستنش برداريد! برس ها و شیلنگ‌هایتان را زمين بگذاريد! کار را متوقف کنيد! و روي زمين دراز بکشيد!»

در کنار من، اليوت به سختي نفس می‌کشید و از خود صداهاي عجيبي در می‌آورد. متوجه شدم که براي تحمل بوي گند محيط که خارج از طاقتش بود تقلا می‌کرد.

هنگامي که بقیه‌ی بچه‌ها از دستورات من اطاعت کردند، پادشاه مارمالاد زوزه‌ی خشمناکي کشيد و از درون سوراخ‌های بينياش مايع سفيدرنگ لزج و غليظ به بيرون پاشيد.

زبان دوشاخه صورتيرنگش بين لب‌های بنفشش تکان می‌خورد. سپس يکي از بازوهاي چاقش را بلند کرد.

با ناله‌ی نفرت انگيزي به جلو خم شد. گوشت لزج و چسبناکي تمام سطح بدنش را فرا گرفته بود.

او خم شد تا آليسيا را بگيرد!

آليسيا جيغ زد: «کمک! می‌خواهد من را بخورد!» و سعي کرد برخيزد.

فرياد زدم: «نه! بخواب روي زمين! همان طور بمان!»

آليسيا از روي وحشت فريادي کشيد و خود را دوباره روي زمين رها کرد.

شاه مارمالاد دست چاق و گوشتالودش را تاب داد و سعي کرد دخترک را بگيرد. دوباره سعي کرد، دوباره اما، من درست فهميده بودم! انگشتان هيولا آن قدر زمخت و بدترکيب بودند که نمی‌توانند کسي را که صاف روي زمين خوابيده بگيرند و بلند کنند.

شاه مارمالاد سرش را خم کرد و زوزه‌ی منزجر کننده‌ای سر داد.

من بلافاصله بينيام را گرفتم؛ چرا که می‌دانستم بوي تعفن جانور بيشتر و بيشتر خواهد شد. حلزون‌ها از زير

پوستش پلوق پلوق بيرون می‌زدند و با سر و صدا روي زمين می‌ریختند.

هيولا بازويش را پايين آورد و سعي کرد چند بچه‌ی ديگر را بگيرد. اما آن‌ها خود را محکم روي زمين چسبانده بودند و او نتوانست آن‌ها را بلند کند.

دوباره زوزه کشيد؛ اين بار ضعیف‌تر از قبل. چشمانش روي سر غول پيکرش تاب می‌خوردند. بوي گندش باعث سوزش چشم‌هایم شده بود، گويي تمام اطرافم را گرفته بود و مرا در محاصره‌ی خود قرار داده بود.

شاه مارمالاد يکي از شیلنگ‌ها را قاپيد اما نتوانست آن را بردارد، بنابراين دستش را در يکي از سطل‌ها فرو کرد. تقلاکنان سعي داشت روي تنش آب بپاشد.

همان طور لرزان آن جا ايستاده بودم و هر حرکتش را زير نظر داشتم.

نقشه‌ام عملي شده بود. می‌دانستم کارساز است. بايد اين طور می‌شد!

بوي گند شديدتر شد. در دهانم مزه‌اش می‌کردم. حتي روي پوستم هم حسش کردم.

شاه مارمالاد هردو بازويش را پايين آورد. بيچاره سعي می‌کرد خود را بشويد.

زوزه‌هایش تبديل به ناله شده بودند و بدنش شروع به لرزيدن کرده بود.

هنگامي که با چشمان باريک شده‌اش به من زل زد نفسم در گلويم گير کرد. او انگشت بنفش و ورم کرده‌اش را بالا آورد و به من اشاره کرد. مرا محکوم می‌کرد!

به جلو خم شد و خود را کش داد.

سر غول آسايش را تاباند.

نمی‌توانستم حرکت کنم. بيش از حد گيج و حيران بودم.

به خود می‌لرزیدم.

دستش به‌طرفم سريد و قبل از اين که بتوانم تقلا بکنم، انگشتان چسبناک و لزجش را محکم دور بدنم حلقه کرد.

وحشت زده ناله‌ای سر دادم: «واي …!»

انگشتان خيس و چاق، مرا محکم گرفته بودند. بوي گند اطرافم شديدتر شد.

نفسم را حبس کردم اما آن بو همه جا بود.

انگشت‌ها مرا محکم‌تر فشردند.

هيولا مرا از روي زمين بلند کرد و به‌طرف دهان نيمه بازش برد. زبان دوشاخش مدام تکان می‌خورد و دور تا دور لب‌هایش را می‌لیسید.

بعد ناگهان زبانش از ميان لب‌ها بيرون افتاد! از فشار انگشت‌ها کاسته شد.

و من هم چنان که شاه مارمالاد ناله‌ای کرد و به جلو خم شد، از ميان دستش آزاد شدم. بچه‌ها سريع خود را از کنار هيولا عقب کشيدند. پادشاه مارمالاد تالاپي روي زمين سقوط کرد و تاج طلاييرنگش به‌طرفي پرت شد.

با خوشحالي فرياد زدم: «آره!» هنوز می‌لرزیدم، سعي می‌کردم فشار انگشتان لزج و چسبناکش را روي پوست بدنم فراموش کنم: «آره!»

نقشه‌ام عالي بود. بچه‌ها دست از شستن او کشيدند و پادشاه مارمالاد از بوي گند خودش خفه شد!

اليوت با صدايي لرزان پرسيد: «حالت خوب است؟»

سري تکان دادم و گفتم: «بله، فکر می‌کنم که دارم بهتر می‌شوم.»

اليوت دماغش را گرفت و گفت: «ديگر هرگز از کودهاي باغباني پدر ايراد نخواهم گرفت!» بقیه‌ی بچه‌ها، فريادزنان و شاديکنان سراغمان آمدند.

آليسيا فرياد زد: «ممنون!» و مرا در آغوش گرفت. بقيه هم از من تشکر کردند.

همگي به‌طرف آمفيتئاتر کوچک و بعد هم جنگل به راه افتاديم و در راه يکديگر را در آغوش کشيديم و اشک شادي ريختيم.

با خوشحالي به اليوت گفتم: «بالاخره از اين جا آمديم بيرون!» اما با ديدن صف طولاني راهنماهايي که راهمان را سد کرده بودند متوقف شديم. آن‌ها شانه به شانه‌ی هم روبه رويمان ايستاده بودند و از روي چهره‌های درهم کشيده و خشمگينشان می‌شد فهميد که براي خوش آمدگويي به ما نيامده اند. هم چنان که چهره‌هایشان را يکييکي نگاه می‌کردم، بادي قدم پيش گذاشت و به بقیه‌ی راهنماها علامت داد: «نگذاريد فرار کنند!»

راهنماها در يک صف به‌طرفمان پيش آمدند.

چهره‌هایشان هم چنان در هم و تهديدکننده بود و بازوهايشان را در کنار بدنشان تکان می‌دادند. خيلي يکنواخت جلو می‌آمدند؛ درست مثل ربات‌ها. در يک نوع حالت خلسه فرو رفته بودند. دو قدم ديگر جلو آمدند و بعد ناگهان صداي سوت بلندي سکوت را شکست.

مردي فرياد زد: «همان جا بمانيد! ايست!» صداي سوت ديگري شنيدم.

برگشتم و تعداد بيشماري افسر پليس با لباس‌های فرم آبيرنگ ديدم که از تپه بالا می‌رفتند. راهنماها سرهايشان را تکان دادند و چندباري پلک زدند و فريادهاي آرامي کشيدند. آن‌ها هيچ تلاشي براي فرار نمی‌کردند.

شنيدم که هالي گفت: «ما کجا هستيم؟» راهنماي ديگري پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟»

همه‌شان به نظر گيج و سردرگم می‌آمدند؛ گويي صداي سوت پليس آن‌ها را از خلسه‌ای که گرفتارش شده بودند بيرون آورده بود.

من به همراه همه‌ی بچه‌ها با ديدن نيروي پليسي که از تپه بالا می‌آمدند فرياد شادي سر داديم.

صدا زدم: «از کجا فهميدند که ما احتياج به کمک داريم؟»

يکي از افسران پاسخ داد: «ما نمی‌دانستیم. بوي متعفني در فضاي شهر پيچيده بود. ما می‌خواستیم بفهميم از کجاست؛ دنبالش کرديم و به اين جا رسيديم.»

خنديدم. همان بوي گند و غيرقابل تحملي که هيولا را از پا درآورده بود، باعث نجات ما هم شده بود!

افسر ديگري اعلام کرد: «ما نمی‌دانستیم که در اين اردوگاه مشکلي وجود دارد. به محض اين که بتوانيم با والدینتان تماس خواهيم گرفت.»

من و اليوت از تپه پايين رفتيم. براي ديدن پدر و مادر خيلي مشتاق بوديم.

راهنماها با خودشان حرف می‌زدند و اطراف را نگاه می‌کردند، سعي داشتند بفهمند که چه اتفاقي افتاده است وقتي من و اليوت از کنار بادي می‌گذشتیم، به‌طرف او چرخيدم و پرسيدم: «حالت بهتر است؟»

او چشمان آبيرنگش را برايم باريک کرد و نگاه دقيقي به من انداخت. به نظر می‌رسید که نمی‌تواند متمرکز شود. زير لب با خود گفت: «فقط بهترین‌ها! فقط بهترین‌ها!»

من و اليوت هرگز از ديدن خانه‌مان تا اين حد خوشحال نشده بوديم! اليوت پرسيد: «چرا اين قدر طول کشيد تا پيدايمان کنيد؟»

پدر و مادر سرهايشان را تکان دادند و پدر جواب داد: «پليس همه جا را گشت تا شما دوتا را پيدا کند. آن‌ها چندين مرتبه با اردو تماس گرفتند اما هربار راهنمايي که تلفن را جواب می‌داد گفته بود که شما آن جا نيستيد!»

مادر در حالي که لب بالايياش را می‌گزید گفت: «ما خيلي مگران بوديم. به طرز وحشتناکي نگران بوديم.

هنگامي که تريلر را خالي پيدا کرديم نمی‌دانستیم چه فکري بايد بکنيم!»

من لبخندزنان جواب دادم: «خوب، حالا که همگي سالم و سرحال در کنار هم هستيم.» پدر گفت: «شايد تابستان آينده دلتان بخواهد که به يک اردوي واقعي برويد!»

من و ايوت هردو باهم جواب داديم: «نه … هرگز!» دو هفته‌ی بعد، ملاقات غافلگیرکننده‌ای داشتيم.

من در را باز کردم و بادي را در مقابل خودم ديدم. موهاي بورش خيلي مرتب شانه شده بودند و پيراهن ورزشي مارکداري به رنگ سفيد- آبي به تن داشت و دستمال گردن سرمه‌ای رنگي هم دور گردنش بسته بود.

گفت: «از اتفاقاتي که در اردوگاه افتاد واقعاً متأسفم.»

آن قدر از ديدنش مبهوت و غافلگير شده بود که نمی‌توانستم جوابش را بدهم. همان طور در چهارچوب در ايستاده بودم خيره نگاهش کردم.

بادي پرسيد: «اليوت خانه است؟»

اليوت کنارم آمد و گفت: «سلام، بادي! چه خبر؟»

بادي پاس خداد: «اين را برايت آورده‌ام.» و از جيب شلوارش سکه‌ی طلايي را بيرون کشيد و رو به اليوت گفت: «اين يک سکه‌ی شاه نشان است. مال توست، يادت هست؟ تو در واقع مسابقه را بردي.» اليوت دست بلند کرد که آن را بگيرد. اما بعد متوقف شد. دستش در بين راه مانده بود.

می‌دانستم که برادرم در آن لحظه به چه می‌اندیشد. آن ششمين سکه‌ی شاه نشانش بود. آياد بايد آن را می‌گرفت؟

سرانجام، سکه را قاپيد و گفت: «متشکرم بادي.»

بادي خداحافظي کرد و برايمان دست تکان داد. من و اليوت او را ديديم که سوار ماشينش شد و رفت. بعد در را پشت سرمان بستيم. از اليوت پرسيدم: «مطمئني که گرفتنش کار درستي بود؟»

او جواب داد: «چرا که نه؟ هيولاي بنفش مرده _ درست است؟ چه اتفاقي ممکن است بيافتد؟» پنج دقيقه بعد، هردويمان بوي وحشتناکي را احساس کرديم.

اليوت غرغرکنان: «آه …!» به سختي آب دهانش را قورت داد و من من کنان گفت: «اين _ اين بوي چيست، ويندي؟»

با صدايي لرزان جواب دادم: «نمي _ نمی‌دانم!»

خنده‌ی مادر را از پشت سر شنيدم. به‌طرف او که در آستانه‌ی در آشپزخانه ايستاده بود چرخيديم. او پرسید: «چه شده؟ من فقط دارم کمي کلم بروکلي روي اجاق می‌پزم!»

پایان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12739

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *