تبلیغات لیماژ بهمن 1402
cover-shpere رمان کره مایکل کرایتون

رمان علمی تخیلی «کره» Sphere نوشته مایکل کرایتون _ بخش 9

رمان کره مایکل کرایتون

کره مایکل کرایتون

رمان علمی تخیلی

کره

نویسنده: مایکل کرایتون

 

 

پس از حادثه

نورمن به تعدادی چراغ در چشم اندازی عجیب و زاویه دار نگاه می کرد. نشست و، در حالی که احساس درد می کرد، به اطرافش نگریست. او روی کف استوانه «د» نشسته بود. در هوا کمی غبار دیده می شد. دیوارهای عایقکاری شده در چندین نقطه نیمسوخته و تیره رنگ شده بود.

اندیشید و حیرتزده به خرابيها نگاه کرد و پیش خود گفت گویا اینجا آتش سوزی شده است. این حادثه کی صورت گرفته بود؟ در آن زمان او کجا بود؟

آرام روی یک زانو بلند شد و سپس برخاست. به سوی استوانه «ه» چرخید، اما به دلیلی در راهرو منتهی به استوانه «ه» بسته بود. کوشید با گرداندن چرخ، قفل در را باز کند. در محکم بسته شده بود.

نورمن کس دیگری را ندید. بقیه کجا بودند؟ آن گاه به یاد تد افتاد. تد کشته شده بود. ماهی مرکب جسد تد را در اتاق رابط به این سو و آن سو کوبیده بود. و سپس فلچر گفته بود که برگردند و اهرم برق را فشار داده بود….

کم کم همه چیز به یادش می آمد. آتش سوزی، در استوانه «ه» آتش سوزی شده بود. همراه تینا به استوانه «ه» رفته بود تا آتش را خاموش کند. به خاطر آورد که وارد اتاق شده و شعله هایی را دیده بود که از دیوارها زبانه می کشید… پس از آن، مطمئن نبود.

بقیه کجا بودند؟

لحظاتی دچار این احساس آزاردهنده شد که فقط او زنده مانده است، اما از استوانه «ج» صدای سرفه شنید. به سوی صدا رفت. آنجا کسی را ندید و برای همین به استوانه «ب» رفت

فلچر آنجا نبود. روی لوله های فلزی رد بزرگی از خون دیده می شد. یکی از کفشهای فلچر روی موکت افتاده بود. فقط همین.

سرفه ای دیگر از میان لوله ها به گوش رسید.

– فلچر؟

– صبر کن….

بت با لباسی آغشته به روغن از میان لوله ها بیرون آمد و گفت: «خوشحالم که سالمی. به نظرم بیشتر دستگاهها رو راه انداختم. خدارو شکر که نیروی دریایی دستورها رو به صورت چاپ شده توی جعبه نگهداری می کنه. به هر حال، دود تموم شده و کیفیت هوا هم خوبه -البته عالی نیست، ولی قابل تنفسه- و همه تجهیزات حیاتی سالم مونده. هوا و آب و حرارت و برق داریم. سعی میکنم بفهمم چقدر برق و هوا برامون باقی مونده.»

– فلچر کجاست؟

بت با اشاره به کفش روی موکت و رد خون گفت: «ندیدمش.»

نورمن پرسید: «تینا؟» او از اینکه بدون یک عضو نیروی دریایی در اینجا گیر بیفتد سخت میترسید.

بت با چهره ای عبوس گفت: «تینا با تو بود.»

نورمن گفت: «چیزی یادم نمی آد.»

بت گفت: «شاید بهت ضربه برقی وارد شده و دچار فراموشی قهقرایی شدی. نمیتونی چند دقیقه پیش از برق گرفتگی رو به خاطر بیاری. منم تینا رو پیدا نکردم، ولی اون طور که طبق ردیابهای مکانی نشون میده، استوانه ها پر از آب شده و از کار افتاده. تو و تینا داخل استوانه ده، بودین. نمیدونم چرا آب اونجا رو گرفت.»

– هری چطور؟

– به نظرم اونم دچار برق گرفتگی شد. شانس آوردی که شدت برق بیشتر از این نبود، وگرنه هر دوتاتون کباب میشدین. هری روی کف استوانه «ج» افتاده. نمیدونم خوابه یا بیهوش. شاید بهتر باشه نگاهی بهش بندازی. ترسیدم تكونش بدم، این بود که بهش دست نزدم.

– بیدار نشد؟ باهات حرف نزد؟

بت گفت: «نه، ولی به نظر میرسه راحت نفس می کشه. رنگ صورتش طبیعیه. با خودم گفتم بهتره دستگاه های حیاتی رو راه بندازم.» روغن را از روی گونه اش پاک کرد و ادامه داد: «الآن فقط سه نفر موندیم، نورمن.»

– تو و من و هری.

– درسته. تو و من و هری.

هری، بین تختها روی کف اتاق آرام خوابیده بود. نورمن زانو زد، پلک چشم هری را بالا برد و با چراغ قوه به مردک چشم او نور تاباند. مردمک چشم منقبض شده

هری گفت: «اینجا ممکن نیست بهشت باشه.»

نورمن گفت: «چرا؟» و نور را به مردمک دیگر تاباند؛ مردمک منقبض شد.

هری گفت: «چون تو اینجایی. روان شناسها رو به بهشت راه نمیدن.» و لبخندی کمرنگ بر لبانش نقش بسته

– میتونی انگشت پاهاتو تکون بدی؟ یا دستهاتو؟

– میتونم همه بدنمو تکون بدم. نورمن، من خودم از استوانه «ج» اومدم اینجا. حالم خوبه.

نورمن عقب رفت و گفت: «خوشحالم که حالت خوبه، هری.» او این را از ته دل می گفت. وی می ترسید آسیبی به هری برسد. آنان از ابتدای مأموریت به هری تکیه کرده بودند. او، در هر مقطع زمانی، راه پیشرفت را نشان داده و برداشتی جدید از موضوع را برایشان میسر ساخته بود. و حتی اکنون خیال نورمن راحت بود که اگر بت نمی توانست دستگاه های حیاتی را راه اندازی کند، هری می توانست از پس این کار برآید.

هری گفت: «آره، حالم خوبه.» بار دیگر چشمانش را بست و آه از نهادش برآمد. «کی زنده مونده؟»

– بت. من. تو.

– يا عیسی مسیح

– آره. میخوای بلند شی؟

– آره، میخوام بخوابم روی تخت. واقعا خسته ام، نورمن. میتونستم یک سال بخوابم.

نورمن کمکش کرد تا بایستد. هری بر روی نزدیک ترین تخت افتاد.

– مسئله ای نیست اگه کمی بخوابم؟

– معلومه که مسئله ای نیست.

– خوبه. واقعا خسته ام، نورمن. میتونستم یک سال بخوابم.

– بله، گفتی میتونی…

جمله اش را ناتمام گذاشت. هری خروپف می کرد. نورمن به سویش رفت تا چیزی را که بر روی بالش زیر سر هری مچاله شده بود بردارد.

دفترچه یادداشت تد فیلدینگ بود.

نورمن ناگهان به فکر فرو رفت. بر روی تخت خود نشست و دفترچه را در دسانش گرفت. سرانجام چشمش به چند صفحه افتاد که با دستخط بد و درشت تد پر شده بود. جملاتی که معلوم بود با شور و اشتیاق نوشته شده بود. عکسی بر روی زانویش افتاد. آن را برداشت. عکس یک اتومیبل کوروت قرمز بود. نورمن سخت منقلب شده بود. نمی دانست برای تد گریه می کردیا به حال خودش، زیرا برایش روشن بود که آنان یکی یکی جانشان را از دست خواهند داد. او بسیار غمگین و بی اندازه وحشتزده بود.

* * *

بت در استوانه «د»، پشت میزهای فرمان نشسته بود و تمام نمایشگرها را روشن می کرد.

او گفت: «اینجا کار خوبی کردن. همه چی علامتگذاری شده س. همه دستورها ثبت شده؛ پرونده های کمکی رایانه هم هست؛ یک کودن هم میتونه ازش سر در بیاره. فقط یک مشکل وجود داره.»

– چه مشکلی؟

– غذاخوری تو استوانه «ه» بود و اون استوانه هم پر آبه. فقط غذا نداریم، نورمن…

– اصلا نداریم؟

– گمان نمی کنم.

– آب؟

– چرا، آب زیاد داریم، ولی غذا نه.

– خب، میتونیم بدون غذا هم سر کنیم. چند وقت دیگه باید اینجا بمونیم؟

– به گمانم دو روز.

نورمن گفت: «می تونیم دوام بیاریم.» اندیشید: دو روز، یا عیسی مسیح. دو روز دیگر در چنین جایی.

بت افزود: «اون طور که جدول نشون میده، تا دو روز دیگه طوفان تموم میشه. سعی کردم ببینم چطور میشه یک بالون به سطح آب فرستاد و از اوضاع و احوال بالا مطلع شد. تینا برای فرستادن بالون از رمز ویژهای استفاده می کرد.»

نورمن بار دیگر گفت: «میتونیم دوام بیاریم.»

– آه، بله. اگه وضعمون خیلی هم بد بشه میتونیم از سفینه غذا تهیه کنیم. اونجا خیلی غذا هست.

– یعنی خطر بیرون رفتن رو بپذیریم؟

بت با نگاه به نمایشگرها گفت: «مجبوریم. تا سه ساعت دیگه مجبوریم بریم بیرون.»

– چرا؟

– زیردریایی کوچک. اون به طور خودکار سر ساعت مقرر به سطح آب میره، مگر اینکه کسی بره داخلش و دکمه رو فشار بده.

نورمن گفت: «زیردریایی بره به جهنم. بذار بره.»

بت گفت: «خوب نیست عجله کنیم. اون زیردریایی گنجایش سه نفر رو داره.»

– منظورت اینه که میتونیم همه مون با اون از اینجا بریم؟

– آره، منظورم همینه.

نورمن گفت: «یا عیسی مسیح. پس همین الآن بریم.»

بت توضیح داد: «برای این کار دو تا مشکل وجود داره.» و با اشاره به صفحه های نمایشگر افزود: «من جزئیات رو بررسی کردم. اولا، زیردریایی در سطح آب تعادل نداره. اگه با امواج بزرگ برخورد کنیم، وضعمون از این هم بدتر میشه. و دوم اینکه، ما باید در سطح آب مستقیما وارد محفظه کاهش فشار بشیم. یادت باشه که باید نود و شش ساعت توی محفظه کاهش فشار بمونیم.»

نورمن گفت: «اگه وارد محفظه کاهش فشار نشیم چی میشه؟» او اندیشید، بهتر است با زیردریایی به سطح آب برویم، دریچه را باز کنیم و با دیدن ابرها و آسمان، هوای طبیعی زمین را به ریه ها فرو دهیم.

بت گفت: «ما باید وارد محفظه کاهش فشار بشیم. الآن رگهات از گاز هلیوم محلول اشباع شده. حالا زیرفشاری و همه چیز خوبه. اما اگه این فشار رو ناگهان از بین ببری، درست مثل اینه که در بطری نوشابه بالا بپره. هليوم به حالت انفجار از بدنت خارج میشه و فورا می میری.»

نورمن گفت: «آه.»

بت گفت: «نود و شش ساعت. در این مدت هلیوم کم کم از بدن خارج میشه.»

نورمن کنار دریچه رفت و به دی اچ-۷ و زیر دریایی کوچک نگریست. صد متر آن سوتر بود. «به نظرت ماهی مرکب برمی گرده؟»

بت شانه بالا انداخت و گفت: «از جری بپرس»

نورمن با خود گفت بت دیگر نام جرالدین را به زبان نمی آورد. یا شاید ترجیح می دهد این موجود شیطانی را موجودی مذکر فرض کند؟

– با کدوم نمایشگر میتونم باهاش حرف بزنم؟

بت گفت: «با این یکی.» و آن را روشن کرد. صفحه نمایش روشن شد.

نورمن گفت: «جری؟ تو اونجایی؟» پاسخی شنیده نشد.

نورمن تایپ کرد، جری؟ تو اونجایی؟

پاسخی در کار نبود.

بت گفت: «بذار درباره جری چیزی بهت بگم. اون واقعا نمیتونه ذهن ما رو بخونه، قبلا وقتی باهاش حرف میزدیم، من براش فکری ارسال کردم، ولی جواب نداد.»

نورمن گفت: «منم این کار رو کردم. من هم پیام و هم تصویر ذهنی ارسال کردم. ولی پاسخ نداد.»

– اگه حرف بزنیم جواب میده، اما وقتی فقط فکر می کنیم جواب نمی دهد. پس خیلی هم قوی نیست. در واقع، رفتارش. نشون میده که صدامونو می شنوه.

نورمن گفت: «درسته. هر چند الآن به نظر نمی رسه صدامونو بشنوه.»

– نه، منم پیش از تو امتحان کردم.

– تعجب می کنم که چرا جواب نمیده.

– خودت گفتی که اون احساسات داره. شاید الآن قهر کرده.

نورمن چنین نمی اندیشید. بچه های لوس قهر نمی کردند. آنان کینه توز و دمدمی مزاج بودند؛ اما قهر نمی کردند.

بت گفت: «راستی، شاید دلت بخواد نگاهی به اینا بندازی.» و دستهای کاغذ رایانه ای به او داد. «اینا همه حرفهاییه که بین ما و اون رد و بدل شده.»

نورمن، در حالی که با بی اعتنایی برگه ها را ورق می زد، گفت: «شاید بشه از اینا چیزی فهمید.» او ناگهان احساس خستگی کرد.

– به هر حال ذهن رو مشغول میکنه.

– درسته.

بت گفت: «من شخصا دوست دارم برگردم به سفينه.»

– برای چی؟

– گمان نمیکنم همه چیز رو پیدا کرده باشیم.

نورمن گفت: «تا سفینه راه زیادیه.»

– میدونم. اما اگه سروکله ماهی مرکب پیدا نشه، شاید این کار رو بکنم.

– فقط برای اینکه ذهنتو مشغول کنی؟

بت گفت: «حدس میزدم اینو بگی.» با نگاهی به ساعتش افزود: نورمن، میخوام چند ساعت بخوابم. بعد میتونیم قرعه کشی کنیم و ببینیم کدوم یکی از ما باید به زیردریایی برہ:»

– بسیار خوب.

– غمگین به نظر می رسی، نورمن.

– آره، ناراحتم.

بت گفت: «منم همین طور. اینجا مثل مقبره س و احساس می کنم پیش از موعد دفن شدم.»

او از نردبان بالا رفت و وارد آزمایشگاهش شد؛ اما معلوم بود که نخوابید، زیرا پس از چند لحظه نورمن صدای ضبط شده تینا را در نوار ویدیویی شنید: «به نظرت میتونن اونو باز کنن؟ »

بت پاسخ داد: «شاید. نمی دونم.»

– میترسم.

غژغژ برگرداندن نوار و پس از مکثی کوتاه:

– به نظرت میتونن اونو باز کنن؟

– شاید. نمیدونم.

– میترسم. این نوار به وسواس فکری بت مبدل شده بود.

نورمن به برگه های روی پا و سپس به صفحه نمایشگر نگریست و گفت: «جری؟ تو اونجایی؟»

جری پاسخ نداد.

زیردریایی

بت به آرامی شانه نورمن را تکان می داد. نورمن چشمانش را باز کرد.

بت گفت: «وقتشه»

نورمن گفت: «خیلی خوب.» و خمیازه کشید. خدایا، او خسته بود. «چقدر وقت داریم؟»

– نیم ساعت

بت مجموعه ردیابها را با میز فرمان مخابرات روشن کرد و به تنظیم آنها پرداخت.

نورمن گفت: «میدونی با اینا چطور کار کنی؟ منظورم ردیابهاس.»

– آره، خوبم میدونم. کار با اینا رو یاد گرفتم.

نورمن گفت: «پس من باید به زیردریایی برم.» او می دانست که بت هرگز این را نمی پذیرد و اصرار می ورزد که خودش نقش اصلی را ایفا کند؛ اما او می خواست امتحانش کند.

بت گفت: «باشه. تو برو. منطقی به نظر میرسه.»

نورمن تعجبش را بروز نداد. «منم همین نظر رو دارم.»

بت گفت: «کسی باید مراقب ردیابها باشه. اگه ماهی مرکب سر برسه میتونم بهت هشدار بدم.»

نورمن گفت: «باشه.» و پیش خود گفت. لعنتی، او جدی حرف میزند. نورمن افزود: «خیال نمی کنم هری به درد این کار بخوره.»

– نه، هری جثه درست و حسابی نداره. هنوز خوابه. به نظرم بهتره بذاریم بخوابه.

نورمن گفت: «درسته.»

بت گفت: «باید لباست تعمیر می شد.»

نورمن گفت: «آه، درسته، لباسم. هواکش لباسم خراب شده بود.»

بت گفت: «فلچر اونو برات درست کرد.»

– امیدوارم درست تعمیر کرده باشه.

بت گفت: «شاید بهتر باشه من به جای تو برم.»

– نه، نه. تو سر میز فرمان باش. من میرم. تازه، فقط صدمتر فاصله داره. کار زیاد سختی نیست.

بت با نگاه به صفحات نمایشگر گفت: «الآن همه چیز واضحه.»

نورمن گفت: «خوبه.»

کلاهش همراه با صدای تلق جا افتاد و بت، پس از پایین آوردن شیشه کلاه، نگاهی پرسشگرانه کرد: همه چیز مرتب است؟

نورمن سرش را تکان داد و بت دریچه کف را برایش باز کرد. نورمن دست تکان داد و به داخل آب سرد و تیره پرید. روی کف اقیانوس، لحظه ای زیر دریچه ایستاد و منتظر ماند تا صدای وزوز هواکش لباسش را بشنود. سپس از زیر زیستگاه بیرون آمد.

در زیستگاه فقط چند چراغ روشن بود و او توانست چندین خط باریک از حبابها را ببیند. حبابهایی که از درزهای استوانه ها خارج می شدند و بالا میرفتند.

بت از میکروفن گفت: «حالت چطوره؟»

– خوبم. میدونی زیستگاه نشت می کنه؟

بت گفت: «اوضاع اون قدرها هم بد نیست. باور کن.»

نورمن کنار زیستگاه آمد و به صدمتر مقابلش که او را از دی اچ-۷ جدا می کرد نگریست. «اوضاع چطوره؟ هنوز واضحه؟»

بت گفت: «هنوز واضحه.»

نورمن به راه افتاد، با تمام قدرت پیش میرفت؛ اما احساس می کرد پاهایش آهسته حرکت می کند. خیلی زود نفسش بند آمد؛ شروع به ناسزا گفتن کرد.

– چی شده؟

نورمن گفت: «نمیتونم سریع راه برم.» همچنان به سمت شمال نگاه می کرد و هر لحظه انتظار داشت بانور سبز ماهی مرکب که به سویش می آمد مواجه شود؛ اما افق تاریک باقی ماند.

– داری خوب پیش میری، نورمن. هنوز واضحه.

او اکنون پنجاه متر از زیستگاه دور شده بود و این یعنی نصف مسير. می توانست دی اچ-۷ را ببیند، کوچکتر از زیستگاه خودشان، استوانه ای به بلندی دوازده متر با تعداد خیلی کمی دریچه در کنار آن گنبد وارونه و زیردریایی کوچک قرار داشت.

بت گفت: «دیگه چیزی نمونده برسی. کارت خوبه.»

نورمن کم کم احساس سرگیجه می کرد. از سرعتش کاست. اکنون می توانست علایم روی سطح خاکستری زیستگاه را ببیند. بر سطح زیستگاه انواع و اقسام حروف و علایم نیروی دریایی حک شده بود.

بت گفت: «اطراف هنوز واضحه. تبریک میگم. انگار موفق شدی.»

نورمن به زیر استوانه دی اچ-۷ رفت و به دریچه بالای سرش نگاه کرد. دریچه بسته بود. چرخ را گرداند و با فشار بازش کرد. داخل به خوبی دیده نمیشد، زیرا بیشتر چراغها خاموش بود؛ اما او می خواست نگاهی به درون بیندازد. شاید آنجا چیزی، سلاحی وجود داشت که به دردشان می خورد.

بت گفت: «أول زیردریایی برای فشار دادن دکمه فقط ده دقیقه فرصت داری.»

– باشه.

نورمن به سوی زیردریایی رفت. همچنان که پشت دو پیچ قرینه ایستاده بود، نام آن را خواند: دیپ استار ۳. زیردریایی به رنگ زرد بود، مانند همان زیردریایی که او را به عمق آب آورده بود؛ اما شکلش با آن کمی فرق داشت. چشمش به دستگیره کناری افتاد، خودش را بالا کشید و وارد حفره هوای داخل گنبد شد. بالای زیردریایی، دریچه بزرگ و پلاستیکی ویژه هدایت کننده قرار داشت؛ نورمن دریچه پشتی را دید و آن را باز کرد و پایین رفت.

– من توی زیردریایی ام.

از بت پاسخی نشنید. احتمالا دیوار فلزی اطراف نورمن اجازه نمیداد صدا به او برسد. نورمن با نگاهی به پیرامون خود متوجه شد که کف اتاقک را خیس کرده است. اما چه کار باید می کرد، کفشهایش را پیش از ورود پاک می کرد. با این فکر لبخند بر لبانش نشست، نوارها را که در اتاقک پشتی نگهداری میشد پیدا کرد. جا برای نوارهای بیشتر و فضا برای سه نفر به حد کافی وجود داشت. اما نظر بت درباره رفتن به سطح آب درست بود: داخل زیردریایی پر از دستگاهها و لبه های تیز بود. اینجا کوبیده شدن به این سو و آن سو خطرناک بود.

دکمه تأخیر کجا بود؟ نورمن به تابلوی فرمان تاریک شده نگریست و چشمش به تک چراغ قرمزی افتاد که روشن و خاموش میشد و زیرش دکمه ای با علامت وقت نگهدار قرار داشت. دکمه را فشار داد.

چراغ از روشن و خاموش شدن باز ایستاد و به حالت روشن باقی ماند. صفحه نمایشگر کوچک و کهربایی رنگی روشن شد:

تنظيم وقت نگهدار – شمارش 12:00:00

وقتی نورمن نگاه کرد، دید شمارش معکوس اعداد شروع شد. پیش خود گفت این کار بر اثر فشار دکمه صورت گرفته است. صفحه نمایشگر خاموش شد.

نورمن هنوز خیره به دستگاه ها می نگریست که چیزی به ذهنش خطور کرد: آیا او در موقعیتی اضطراری می توانست این زیردریایی را به کار اندازد؟ روی صندلی هدایت کننده قرار گرفت و انبوهی از اهرمها و صفحات شمارشگر را در برابر خود دید. از قرار معلوم، از وسيله هدایت کننده ای مانند فرمان خبری نبود. پس این لعنتی چه جور کار می کند؟

صفحه نمایشگر روشن شد:

ديپ استار ۳- الگوی دستور

آیا به کمک نياز داريد؟

بله خير لغوفرمان

نورمن پیش خود گفت، بله. به کمک نیاز دارم. به دنبال دکمه بله در نزدیکی صفحه گشت، اما چیزی پیدا نکرد. سپس اندیشید دست به صفحه بکشد و کلمه بله را فشار دهد.

ديپ استار ۳ – گزينشهای فهرست

فرود صعود

ايمن تعطيل

نمايشگر لغو فرمان

نورمن دكمه صعود را فشار داد. روی صفحه طرحی کوچک از قاب فرمان ظاهر شد. بخش ویژه ای از طرح روشن و خاموش میشد. زیر تصویر این کلمات دیده می شد:

ديپ استار ۳- فهرست صعود

1- دمنده های زيردريايي تنظيم شد بر روی: روشن

اقدام بعدی لغوفرمان

نورمن با خود گفت پس نحوه کارش به این شکل است. فهرستی مرحله به مرحله در رایانه زیردریایی ذخیره شده بود. فقط باید دستورها پیگیری می شد. او می توانست این کار را بکند. جریانی ضعیف از آب زیردریایی را به حرکت در آورد و آن را در محور زنجیر نگهدارنده اش چرخاند.

نورمن دکمه لغوفرمان را فشار داد و صفحه تاریک شد. سپس این عبارت روشن و خاموش شد:

تنظيم وقت نگهدار – شمارش ۰۴ : ۵۳ :11

شمارش معکوس همچنان ادامه داشت. نورمن از خود پرسید آیا واقعا هفت دقیقه اینجا بوده است؟ جریانی دیگر دوباره زیردریایی را به جنبش واداشت. وقت رفتن بود.

نورمن به سوی دریچه رفت، وارد گنبد شد و دریچه را بست. از کنار زیردریایی پایین آمد و پا به کف اقیانوس گذاشت. به محض خروج از محوطه فلزی، میکروفنش به صدا در آمد.

– … تو اونجایی؟ نورمن، تو اونجایی؟ جواب بده، لطفا !

صدای هری بود.

نورمن گفت: «من اینجام.»

– نورمن، تورو خدا…

در همین لحظه چشم نورمن به نور سبز رنگ افتاد و دریافت که چرا زیردریایی بر تیرهای مهارش به لرزه در آمده بود. ماهی مرکب فقط ده متر با او فاصله داشت و در حالی که شاخکهای چرخانش را به سوی او دراز می کرد، رسوبات کف اقیانوس را زیر و رو می کرد.

– … نورمن، می تونی….

فرصتی برای فکر کردن وجود نداشت. نورمن سه قدم برداشت، پرید و خودش را از دریچه باز دی اچ-۷ بالا کشید.

نورمن دریچه را پشت سرش بست، اما فایده ای نداشت چون شاخک پهن و بیل مانند وارد دی اچ-۷ شده بود. شاخک لای دریچه نیم بسته گیر کرده بود؛ اما عقب نمی رفت. بسیار قدرتمند و عضلانی بود و چشم نورمن، همچنان که به پیچ و تاب خوردنش دوخته شده بود، مکنده هایی را دید که همچون لبهایی جمع شده باز و بسته می شد. نورمن خود را محکم روی دریچه انداخت و زور زد تا شاخک را عقب براند. دریچه با ضربه ای محکم باز شد و نورمن به پشت افتاد و شاخک وارد زیستگاه شد. بوی تند آمونیاک به مشام نورمن رسید.

نورمن فرار کرد و از زیستگاه بالا رفت. سر و کله دومین شاخک هم از دریچه پیدا شد. شاخکها حلقه وار و جست و جو کنان در زیر پایش می چرخیدند. به یک دریچه رسید و با نگاه به بیرون جثه عظیم جانور و چشم گرد و بزرگ او را دید. نورمن بالاتر می رفت تا از چنگ شاخکها در امان بماند. گویا بیشتر فضای این استوانه برای انبار کردن در نظر گرفته شده بود؛ پر از دستگاه و جعبه و مخزن بود. بیشتر جعبه ها رنگ قرمز روشن داشت و رویشان نوشته شده بود: احتياط، سیگار کشیدن ممنوع، استفاده از دستگاههای الکترونیکی ممنوع، مواد منفجره ۱۰۱ الكترون ولت . نورمن، همچنان که بالا می رفت، پیش خود گفت اینجا پر از مواد منفجره است.

شاخکها پشت سرش بالا می آمدند. بخش منطقی و آرام مغز نورمن به کار افتاد و اندیشید: ارتفاع استوانه دوازده متر است و شاخکها دست کم دوازده متر طول دارند. پس جایی برای پنهان شدن نیست.

زانویش به بدنه خورد، اما به بالا رفتن ادامه داد. صدای برخورد شاخکها به دیوارها را می شنید.

با خود گفت، یک سلاح. باید سلاحی پیدا کنم.

وارد غذاخوری کوچک شد. بر روی میز فلزی آن تعدادی ظرف و ماهیتابه دیده میشد. نورمن سراسیمه کشوها را باز کرد تا کارد آشپزخانه ای بیابد و بردارد. اما فقط کارد میوه خوری کوچکی یافت و آن را با انزجار به گوشه ای پرت کرد. صدای نزدیک تر شدن شاخکها را می شنید. لحظه ای بعد افتاد و کلاهش به کف کوبیده شد. به زحمت روی پا ایستاد، از شاخک فاصله گرفت و بالای استوانه رفت.

قسمت مخابرات: دستگاه رادیو، رایانه و چندین صفحه نمایشگر. شاخکها درست پشت سرش بودند و مانند ساقه های هولناک درخت انگور بالا می آمدند. چشمان نورمن از بخار آمونیاک میسوخت.

به خوابگاه رسید، فضای باریک نزدیک سقف استوانه.

با خود گفت جایی برای پنهان شدن وجود ندارد. بی هیچ سلاحی و بی هیچ مکانی برای مخفی شدن

شاخکها به سقف استوانه رسیدند، به سطح منحنی آن خوردند و به اطراف چرخیدند. لحظه ای دیگر نورمن را می گرفتند. او تشک یکی از تختها را برداشت و آن را به عنوان سپری نازک در دست گرفت. شاخکها به طور نامنظم در اطرافش میچرخیدند. در مقابل اولی جا خالی داد.

سپس دومین شاخک همراه با صدای بوم به دورش پیچید و او و تشک را به آرامی فشرد. نورمن فشار آهسته و آزاردهنده ای را احساس کرد و متوجه شد که چندین مکنده به بدنش چسبیده اند و پوستش را می مکند. از ترس فریاد کشید. شاخک دیگر هم برگشت و او را در برگرفت. او گویی در میان ساقه های درخت انگور به دام افتاده بود.

پیش خود گفت: آه، خدایا.

شاخکها از دیوار فاصله گرفتند و او را به بالا و میان استوانه بردند. با خود گفت دیگر کارم تمام است و لحظه ای بعد سر خورد و از چنگال شاخکها و از کنار تشک رها شد. برای جلوگیری از سقوط به شاخکها چنگ میزد و از ساقه های درخت انگور عظیم و بد بو کمک می گرفت، تا اینکه در نزدیکی غذاخوری به زمین خورد و سرش به کف فلزی کوبیده شد. به پشت چرخید.

بالای سرش، شاخکها را دید که تشک را می فشردند و می چرخاندند. آیا ماهی مرکب میدانست چه اتفاقی افتاده و او از میان چنگالش رهایی یافته بود؟ .

نورمن نومیدانه به دور و بر نگاهی انداخت. یک سلاح، یک سلاح. اینجا زیستگاه نیروی دریایی بود. حتما در جایی سلاح وجود داشت.

شاخکها تشک را تکه تکه کردند. توده ای از پر سفید در استوانه پراکنده شد. شاخکها تشک را رها کردند و تکه های بزرگ پایین افتاد. آن گاه شاخکها بار دیگر به جست وجو پرداختند.

نورمن با خود گفت، او می داند. او می داند که من رها شدم و هنوز اینجا هستم. دارد دنبالم می گردد.

اما این را از کجا میداند؟

نورمن پشت میز غذاخوری مخفی شد و در همین لحظه، شاخکی پهن در جست و جوی او ظرفها و ماهیتابه ها را به هم کوبید و همه چیز را به هم ریخت. نورمن عقب رفت و با گلدانی بزرگ برخورد کرد. شاخک هنوز در حال جست وجو بود و با بی قراری روی کف غذاخوری حرکت می کرد و با ظرفها مواجه می شد. نورمن گلدان را به جلو هل داد و شاخک آن را گرفت و به راحتی گل را از خاک بیرون کشید و بالا برد.

این کار به نورمن فرصت داد تا جلو برود. با خود گفت، یک سلاح. یک سلاح.

نگاهی به پایین انداخت و در کنار تکه های تشک و نزدیک دریچه کف تعداد میله عمودی نقره ای رنگ دید. نیزه پرتاب کن! او در هنگام بالا آمدن متوجه آنها نشده بود. سر هر نیزه پرتاب کن داخل مخزنی روغنی شبيه نارنجک دستی بود. نوکهای انفجاری؟ نورمن به پایین آمد.

شاخکها هم پشت سرش پایین می آمدند. ماهی مرکب از کجا میدانست او کجاست؟ و سپس، هنگامی که از مقابل دریچه ای می گذشت، چشم ماهی مرکب را در پشت شیشه دید و با خود گفت، خدای من، او می تواند مرا ببیند.

باید از دریچه ها فاصله بگیرم.

افکارش گنگ و نامنظم بود. همه چیز با سرعت اتفاق می افتاد. از مقابل جعبه های مواد منفجره پایین آمد و با خود گفت نباید دست روی دست بگذارم و همراه با صدای دنگ فلز روی کف اتاق رابط فرود آمد.

بازوها پیچ و تاب می خوردند و به سوی او به سمت پایین می آمدند. نورمن یکی از نیزه پرتاب کن ها را کشید. نیزه پرتاب کن با نوار لاستیکی به دیوار بسته شده بود. نورمن آن را کشید و سعی کرد آزادش کند. شاخکها نزدیک تر می شدند. نوار لاستیکی را کشید؛ اما فایده ای نداشت. پس چرا آنها آزاد نمیشدند؟

شاخکها با سرعت پایین می آمدند و نزدیک تر می شدند.

سپس نورمن متوجه شد که نوارهای لاستیکی قلاب ایمنی داشتند: باید نیزه پرتاب کن را به پهلو می کشید، نه به سمت بیرون. این کار را کرد: نوار لاستیکی از جا در آمد. نیزه پرتاب کن در دستش بود. چرخید و در همین لحظه شاخک او را به زمین انداخت. به پشت افتاده بود که برگ پهن و بزرگ شاخک به سویش آمد و شاخک به دور کلاهش پیچید و همه چیز تاریک شد و او نیزه را شلیک کرد.

در سینه و شکمش دردی شدید حس کرد. لحظه ای به نظرش رسید نیزه را به سوی خودش شلیک کرده است. سپس نفسی کشید و دریافت که این درد ناشی از فشار است؛ سینه اش می سوخت، اما ماهی مرکب رهایش کرد.

هنوز چیزی نمی دید. برگ را از روی صورتش کنار زد. برگ قطع شده از بازوی ماهی مرکب در حالی که پیچ و تاب می خورد، محکم روی کف اتاق افتاد. دیوارهای داخلی زیستگاه خونالود بود. یک شاخک هنوز حرکت می کرد، اما دیگری خونین و گیج بود. هر دو بازو از دریچه گذشتند و در آب فرو رفتند.

نورمن به سوی دریچه رفت؛ ماهی مرکب با شتاب گریخت و نور سبز رنگ ضعیف شد. او موفق شده بود! نورمن او را شکست داده بود.

او موفق شده بود.

دی اچ-۸

هری نیزه پرتاب کن را در دستانش چرخاند و پرسید: «چند تا آوردی؟»

نورمن گفت: «پنج تا. بیشتر از این نمی تونستم حمل کنم.»

هری، در حالی که سر انفجاری و گرد آن را وارسی می کرد پرسید: «اصلا به درد خورد؟»

– آره، به دردم خورد. شاخک رو به عقب روند.

هری گفت: «دیدم ماهی مرکب دور شد. حدس زدم یک کاری کردی.»

– بت کجاس؟

– نمیدونم. لباسش نیست. به نظرم رفته داخل سفينه.

نورمن با چهره ای گرفته پرسید: «رفته داخل سفينه؟»

– فقط میدونم وقتی بیدار شدم بت رفته بود. حدس زدم رفتی داخل زیستگاه، بعد ماهی مرکب رو دیدم و سعی کردم باهات تماس بگیرم، اما به گمانم فلز جلو انتقال امواج رادیویی رو گرفته بود.

نورمن گفت: «بت اینجا نبود؟» او کم کم از کوره در میرفت. قرار بود بت سر میز فرمان اتاق مخابرات بنشیند و در زمانی که او بیرون است مراقب ردیابها باشد. اما او به جای این کار به سفينه رفته بود.

هری دوباره گفت: «لباسش نیس.»

نورمن گفت: «حرومزاده! او ناگهان خشمگین شده بود- خشمی عمیق و واقعی. با دست به میز فرمان کوبید.

هری گفت: «مواظب باش.»

– لعنتی!

هری گفت: «خونسرد باش. بس کن، نورمن، خونسرد باش.»

– به خیالش چه غلطی داره می کنه؟

هری او را به سوی صندلی هدایت کرد و گفت: «بشین، نورمن. همه مون خسته ایم.»

– معلومه که خسته ایم!

– ناراحت نباش نورمن، ناراحت نباش… فشار خونت یادت هست؟

– فشار خونم خوبه!

هری گفت: «الآن خوب نیست. صورتت ارغوانی شده.»

– اون چطور تونسته منو بفرسته بیرون و بعد خودش بره پی کارش؟

هری گفت: «تازه تنها هم رفته.»

نورمن گفت: «ولی اون، دیگه مراقب من نبود.» و سپس علت عصبانیت خود را دریافت او عصبانی بود، چون میترسید. بت در آن موقعیت بسیار خطرناک او را تنها گذاشته بود. آنان فقط سه نفر بودند و به یکدیگر نیاز داشتند- آنان مجبور بودند به هم وابسته باشند. اما به بت نمی شد اعتماد کرد و همین مایه هراس و خشم نورمن بود.

صدای بت از بلندگو شنیده شد: «صدامو میشنوین؟ کسی صدامو

میشنوه؟»

نورمن به سوی میکروفن رفت، اما هری آن را از او دور کرد.هری گفت: خودم باهاش حرف میزنم. بله، بت، صداتو می شنویم.»

صدایش همراه با خش خش به گوش می رسید: «من توی سفینه ام. عقب سفينه، تو پشت خوابگاه، اتاق دیگه ای پیدا کردم، خیلی دیدنیه.»

نورمن پیش خود گفت، خیلی دیدنیه. یا عیسی مسیح، خیلی دیدنیه. میکروفن را از دست هری قاپید: «بت، اونجا چه کار می کنی؟»

– آه، سلام نورمن. راحت برگشتی، ها؟

– تقريبا. بت با لحنی نه چندان دلواپس پرسید: «با مشکل مواجه شدی؟»

– بله، با مشکل مواجه شدم.

– حالت خوبه؟ عصبانی به نظر میرسی.

– مطمئن باش عصبانیم. بت، چرا وقتی بیرون بودم اینجا رو ترک کردی؟

– هری گفت به جای من می مونه.

نورمن پرسید: «چه کار می کنه؟» و به هری نگریست. هری سرش را به نشانه نفی تکان می داد.

– هری گفت به جای من سرمیز میشینه. به من گفت میتونم برم داخل سفينه. از ماهی مرکب خبری نبود و به نظر می رسید فرصت خوبیه.

نورمن دستش را روی میکروفن گذاشت.

هری گفت: «یادم نمی آد این حرف رو زده باشم.»

– با بت حرف زدی؟

– یادم نمی آد باهاش حرف زده باشم.

بت گفت: «از خودش بپرس، نورمن. بهت میگه.»

– هری میگه تو چنین حرفی نزدی.

بت گفت: «خب، پس حواسش نبوده. یعنی میگی وقتی تو رفتی بیرون من اونجا رو ترک کردم؟» و پس از مکثی کوتاه ادامه داد: «من هرگز چنین کاری نمی کنم. نورمن.»

هری به نورمن گفت: «قسم میخورم، هیچ گفت وگویی بین من و بت انجام نشد. اصلا باهاش حرف نزدم. دارم بهت میگم، وقتی بیدار شدم اون رفته بود. اینجا کسی نبود. اگه راستشو بخوای، بت همیشه دلش می خواست بره داخل سفينه.»

نورمن به خاطر آورد که بت چقدر سریع موافقت کرده بود که نورمن به زیردریایی برود و خود او تا چه اندازه از این موضوع تعجب کرده بود. اندیشید، شاید حق با هری باشد. شاید بت برای این کار برنامه ریزی کرده بود.

هری گفت: «میدونی چی به فکرم میرسه؟ به نظرم اون عقلشو از دست داده.»

بت از آن سوی بلندگو گفت: «ببینم، تردیدهاتون برطرف شد؟»

نورمن گفت: «بله، به گمانم برطرف شد، بت.»

بت گفت: «خوبه، چون من داخل سفينه چیزی کشف کردم.»

– چی کشف کردی؟

– خدمه سفینه رو پیدا کردم.

بت گفت: «هر دوتاتون اومدین.» او سر میز کابین پرواز سفینه نشسته بود.

نورمن با نگاه به او گفت: «بله.» بت سرحال به نظر می رسید. سرحال تر از پیش. قوی تر و سرزنده تر. نورمن اندیشید، او زیباتر به نظر می رسد. «هری تصور می کرد اون ماهی مرکب بر نمی گرده.»

– مگه ماهی مرکب اونجا بود؟

نورمن ماجرا حمله ماهی مرکب را به اختصار شرح داد.

– يا عیسی مسیح. متأسفم نورمن. اگه میدونستم این جوری میشه نمی اومدم بیرون.

نورمن اندیشید، بت به طور قطع شبیه کسی نیست که عقلش را از دست داده باشد. او منطقی و بی ریا به نظر می رسید. او گفت: «بگذریم، من اونو زخمی کردم و هری معتقده که دیگه برنمیگرده.»

هری گفت: « نتونستیم تصمیم بگیریم کدوم یکی از ما اونجا بمونه، اینه که هر دوتامون اومدیم.»

بت گفت: «خب، از این طرف بیاین.» و پیشاپیش آن دو از خوابگاه دارای بیست تخت خدمه و غذاخوری بزرگ گذشت. نورمن در مقابل غذاخوری ایستاد. هری هم از حرکت باز ماند.

هری گفت: «گرسنمه.»

بت گفت: «چیزی بخورین. من خوردم. یک جور شیرینی مغزدار هست که مزه ش بد نیست.» کشویی را باز کرد، چند تکه شیرینی پیچیده در ورقة فلزی بیرون آورد و به هر کدام یکی داد. نورمن ورقه را پاره کرد و چیزی دید که به شکلات مشابهت داشت؛ اما خشک بود.

– نوشیدنی هست؟

بت گفت: «البته.» و در یخچال را باز کرد و گفت: «کوکاکولای بدون قند میخوای؟»

– سر به سرمون نذار….

– شکل قوطیش فرق میکنه و متأسفانه گرمه، ولی به هر حال کوکاکولای بدون قنده.

هری گفت: «از اون شرکت جنس میخرم. پس میفهمیم پنجاه سال بعد هم کار می کنه.» روی قوطی را خواند: نوشابه رسمی استار و ویجر اکسپدیشن.

بت گفت: «آره، آرم شرکته.» .

هری قوطی نوشابه را چرخاند. حروف طرف دیگر قوطی به ژاپنی بود. معنی این حروف چیه؟»

بت گفت: «معنیش اینه که این جنسو نخرين.»

نورمن با بی قراری گنگی جرعه ای از کوکا را نوشيد. به نظر می رسید غذاخوری از آخرین باری که آن را دیده بود اندکی تغییر کرده بود. مطمئن نبود پیش تر نگاهی سرسری به این اتاق انداخته بود اما او معمولا طرح اتاقها را به خوبی در ذهن نگاه می داشت و همسرش همیشه به شوخی می گفت نورمن می تواند از سوراخ شنبه هر آشپزخانه ای سردر آورد. او گفت: میدونی، یادم نمی آد توی این غذاخوری قبلا یخچالی بوده باشه.»

بت گفت: «راستش من توجهی نکردم.»

نورمن گفت: «در حقیقت کل این اتاق به نظرم تغییر کرده. بزرگتر به نظر میرسه و نمیدونم فرق کرده.»

هری با نیشخند گفت: «دلیلش اینه که گرسنه ای.»

نورمن گفت: «شاید.» امکان داشت حق با هری باشه. رشته ای مطالعات ادراک دیداری در دهه شصت نشان می داد که افراد مورد آزمایش اسلایدهای گنگ را مطابق علایق خود تعبیر می کردند. افراد گرسنه تمام اسلایدها را به صورت مواد غذایی می دیدند.

اما این اتاق به راستی متفاوت به نظر می رسید. برای مثال، نورمن به یاد نداشت که در غذاخوری در سمت چپ باشد؛ چنان که اکنون بود. او به خاطر می آورد که در این اتاق وسط دیوار بود و آن را از خوابگاه جدا می کرد.

بت آن دو را به عقب سفينه هدایت کرد و گفت: «از این طرف. راستش یخچال منو به فکر واداشت. میشه پذیرفت که سفینهای آزمایشی رو که قراره از سياهچاله بگذره پر از غذا کنن؛ اما پر کردن یخچال از مواد غذایی چرا باید چنین کاری بکنن؟ همین منو به فکر فرو برد و حدس زدم به هر حال باید خدمه ای وجود داشته باشه.»

به تونلی کوتاه با دیوارهای شیشه ای وارد شدند. چراغهای ارغوانی پر رنگ برآنان می تابید.

بت گفت: «پرتو فرابنفش. نمیدونم برای چیه.»

– ضدعفونی؟

-شاید.

هری گفت: «شاید برای برنزه شدنه. ویتامین دی.»

به اتاق بزرگ پا گذاشتند که نورمن تا آن روز مشابهش را ندیده بود. کف اتاق به رنگ ارغوانی میدرخشید و فضا را پر از نور فرابنفش می کرد. روی هر چهار دیوار اتاق رشته ای لوله های شیشه ای پهن نصب شده بود. داخل هر لوله تشکی باریک و نقره ای رنگ دیده میشد. لوله ها همه خالی بودند.

بت گفت: «اینجا رو نگاه کنین.»

به یکی از لوله های شیشه ای خیره شدند. زنی برهنه را دیدند که زمانی زیبا بود. هنوز میشد دید. پوستش به رنگ قهوه ای تیره و پر از چین و چروک و بدنش خشک بود.

هری گفت: «مومیایی شده؟»

بت سرش را جنباند و گفت: «بهترین مومیایی که میشه تصورش رو کرد. لوله رو باز نکردم، چون احتمال عفونت وجود داره.»

هری با نگاهی به اطراف پرسید: «این اتاق برای چیه؟»

– باید یک جور اتاقک زمستان خوابی[1] باشه. هر لوله به طور جداگانه به دستگاه حیاتی متصله دستگاه برق، هواکشها، دستگاه های حرارتی، قطعات یدکی توی اتاق مجاور.

هری پس از شمارش گفت: «بیست لوله.»

نورمن گفت: «و بیست تخت.»

– پس بقیه کجان؟

بت سرش را جنباند: «نمیدونم.»

– فقط همین زن مونده؟

– این طور به نظر میرسه. کس دیگه ای رو پیدا نکردم.

هری گفت: «معلوم نیست چطور همه شون مردن؟»

نورمن از بت پرسید: «داخل کره رفتی؟»

– نه. چطور مگه؟

– هیچی، همین طوری پرسیدم.

– منظورت اینه که به نظرت خدمه بعد از گرفتن کره کشته شدن؟

– در اصل، بله.

بت گفت: «گمان نمی کنم کره متجاوز یا خطرناک باشه. امکان داره خدمه بر اثر عوامل طبیعی در جریان خود سفر کشته شده باشن. برای مثال، این زن به قدری خوب مونده که آدم در مورد پرتوهای رادیواکتیو به فکر فرو میره. شاید این زن در معرض مقدار زیادی پرتوهای رادیواکتیو قرار گرفته. اطراف هر سیاهچاله مقدار عظیمی از پرتوها وجود داره.»

– یعنی خدمه در زمان گذشتن از سیاهچاله کشته شدن و سفينه بعدا به طور خودکار کره رو گرفته؟

– امکان داره.

هری با نگاه از شیشه گفت: «چهره خیلی قشنگی داره. پسر، گزارشگرها خودشونو هلاک میکنن، مگه نه؟ زنی هوس انگیز متعلق به آینده که برهنه و مومیایی شده پیدا شده. فیلم خبری در ساعت یازده.»

نورمن گفت: «خیلی هم قد بلنده. بیشتر از صد و هشتاد سانتیمتر.»

هری گفت: «زنی از آمازون، با سینه های بزرگ.»

بت گفت: «خب دیگه.»

هری گفت: «چی شد- بهت برخورد؟»

– تصور نمی کنم نیازی به این جور توضیحات باشه.

هری گفت: «راستش، بت، اون زن کمی شبیه توست.»

بت چهره در هم کشید.

– جدی میگم. بهش نگاه کردی؟

– چرند نگو.

نورمن دستش را در برابر نور لوله های فرابنفش ارغوانی رنگ کف اتاق سایبان کرد و به پشت شیشه خیره شد. زن مومیایی شده به راستی شبیه بت بود- جوانتر، قد بلندتر و قوی تر؛ اما با همه اینها شبيه بت بود. او گفت: درست میگه.»

هری گفت: «شاید اون زن خود تویی از آینده.»

– نه، معلومه که کمتر از سی سالشه.

– شاید نوه خودته.

بت گفت: «اصلا امکان نداره.»

هری گفت: «تو از کجا میدونی؟ ببینم جنیفر شبیه خودته؟»

– راستش نه. ولی اون سن و سالی نداره. جنیفر شبیه این زن هم نیست. منم شبیه این زن نیستم.

نورمن متعجب شد که بت چطور با سرسختی هرگونه شباهت یا ارتباط با آن زن مومیایی شده را انکار می کرد. او گفت: «بت، به نظرت اینجا چه اتفاقی افتاده؟ چرا فقط همین یک زن مونده؟»

بت گفت: «به نظر من این زن نقش مهمی در ماموریت داشته. حتی شاید فرمانده یا دستیار فرمانده بوده. بقیه اغلب مرد بودن. و اونا کار احمقانه ای کردن-نمیدونم چه کاری کاری که این زن هشدار داده بود و در نتیجه همه شون مردن. بعد این زن توی سفینه زنده باقی موند، و اونو به سوی خونه هدایت کرده. ولی براش مشکلی پیش اومد. مشکلی که نمی تونسته حلش کنه و برای همین مرده.»

– چه مشکلی براش پیش اومده؟

– نمیدونم. به هر حال اتفاقی افتاده.

نورمن با خود گفت چه جالب توجه. او پیشتر متوجه این موضوع نشده بود؛ اما این اتاق، و اصلا کل این سفینه، یک آزمون رورشاخ[2] بزرگ بود. یا به بیان دقیق تر، یک «آ. د. م»، آزمون درک موضوعی، آزمونی روانشناختی شامل رشته ای تصاویر مبهم و نامشخص بود. از افراد مورد آزمایش می خواستند آنچه را موضوع ماجرای به تصویر کشیده شده است، شرح دهند. از آنجا که تصاویر نشان دهنده هیچ داستان مشخصی نبودند، خود افراد داستان پردازی می کردند. و آن داستانها بیشتر بیانگر شخصیت گوینده هایشان بود تا موضوع تصويرها.

اکنون بت از وهم و خیال خود درباره این اتاق سخن می گفت: اینکه یک زن فرمانده مأموریت بوده است، مردان به حرفش گوش ندادند و کشته شدند و او به تنهایی جان سالم به در برد.

این سخنان توضیح چندانی درباره سفينه نبود؛ اما بت را به خوبی معرفی میکرد.

هری گفت: «فهمیدم. منظورت اینه که این زن مرتکب اشتباه شده و سفینه رو به زمانی بسیار دور در گذشته هدایت کرده. خب رانندگی زنها همینه دیگه.»

– مجبوری همه چیز رو مسخره ؟

– مجبوری همه چیز رو خیلی جدی بگیری؟

بت گفت: «این موضوع جديه.»

هری گفت: «من جور دیگه ای تعریف می کنم. این زن افتضاح به بار آورده. قرار بوده کاری انجام بده، ولی فراموش کرده یا مرتکب اشتباه شده. بعد به اتاقک زمستان خوابی رفته. در نتیجه اشتباهش بقیه خدمه کشته شدن و خودش هرگز از زمستان خوابی بیدار نشده هرگز نفهمیده چه کار کرده، چون اصلا نمیدونسته چه کار داره می کنه؟»

بت: «مطمئنم از این قصه بیشتر خوشت میاد. مثل بیشتر مردای سیاهپوست، از تحقیر کردن زنها خوشت میاد.»

نورمن گفت: «سخت نگیر.»

بت گفت: «تو از قدرت زنها متنفری.»

– کدوم قدرت؟ تو به بلند کردن وزنه میگی قدرت؟ این یعنی زور بازو که از احساس ضعف ناشی میشه، نه از قدرت

بت گفت: «آخه تو لاغرمردنی چی میگی.»

هری گفت: «میخوای چه کار کنی، باهام دست به یقه بشی؟ منظورت از قدرت همینه؟»

بت با نگاهی غضبناک به او گفت: «خودم میدونم قدرت یعنی چه.»

نورمن گفت: «آروم باشین، آروم باشین. بهتره بحث رو بذاریم کنار.»

هری گفت: «نظر تو چیه، نورمن؟ تو هم درباره این اتاق قصه ای برای گفتن داری؟»

نورمن پاسخ داد: «نه، ندارم.»

هری گفت: «آه، زود باش، نورمن. شرط میبندم حرفی برای گفتن داری.»

نورمن گفت: «نه، من نمیخوام بین شما میانجیگری کنم. ما مجبوریم کنار هم باشیم. مجبوریم تا وقتی اینجاییم مثل یک گروه عمل کنیم.»

بت گفت: «هری باعث تفرقه میشه. از همون اول سعی می کرد با همه درگیر بشه. با اون اظهارنظرهای کنایه آمیزش…»

هری گفت: «کدوم اظهار نظرهای کنایه آمیز؟»

بت گفت: «خودت خوب میدونی درباره چی حرف میزنم.»

نورمن به سوی در اتاق رفت.

– کجا داری میری؟

– تماشاچی تون داره میره بیرون.

– برای چی؟

– برای اینکه هر دوتاتون خسته کننده این.

بت گفت: «آه، آقای روان شناس خونسرد معتقدن ما خسته کننده ایم؟ »

نورمن، در حالی که از تونل شیشه ای می گذشت، بی آنکه رویش را برگرداند، گفت: «درسته.»

بت فریاد زد: «چرا درباره دیگران قضاوت می کنی و میذاری میری؟»

نورمن همچنان دور می شد.

– دارم باهات حرف میزنم! نورمن، وقتی باهات حرف میزنم چرا گوش نمیدی؟

نورمن بار دیگر وارد غذاخوری شد و برای یافتن شیرینی مغزدار به باز کردن کشوها پرداخت. او باز گرسنه بود و جست وجو برای شیرینی موجب شد فکر آن دو را از ذهنش دور سازد. او باید می پذیرفت که از این اوضاع و احوال احساس نگرانی می کند. تکه ای شیرینی یافت، ورقه پوشش آن را باز کرد و مشغول خوردن شد.

او نگران بود؛ اما تعجب نمی کرد. وی مدتها پیش در مطالعاتش در زمينه پویایی گروهی، صحت عبارت قدیمی سه نفر یعنی جمعیت را به اثبات رسانده بود. گروههای سه نفری برای موقعیتهای پرتنش بسیار متزلزل بودند. در چنین گروههایی، اگر مسئولیتها به طور دقیق مشخص نمیشد، به تناوب هر دو نفر برضد سومی همدست می شدند. اکنون همین اتفاق در شرف تکوین بود.

شیرینی را تمام کرد و بی درنگ به خوردن دومی مشغول شد. آنان تا چه زمانی باید اینجا می ماندند؟ دست کم سی و شش ساعت دیگر. او دنبال جایی برای بردن بقیه شیرینی ها بود؛ اما لباسش جیب نداشت.

بت و هری با حالتی بسیار غمگین وارد غذاخوری شدند.

نورمن در حال جویدن پرسید: «شیرینی میخورین؟»

بت گفت: «می خوایم معذرت خواهی کنیم.»

– برای چی؟

هری گفت: «برای اینکه مثل بچه ها رفتار کردیم.»

بت گفت: «خجالت میکشم. از اینکه عصبانی شدم واقعا متاسفم و احساس می کنم عقلمو پاک از دست دادم…» او به کف اتاق چشم دوخته بود و سرش را تکان می داد. نورمن اندیشید چقدر جالب توجه است که او از . حالت اعتماد به نفس پرخاشگرانه به حالت پوزش خواهی تحقیرآمیز تغییر موضع داده است. دو حالت کاملا برعکس و متضاد.

نورمن گفت: «بهتره این قضیه رو کش ندیم. همه مون خسته ایم.»

بت ادامه داد: «احساس بدی دارم. واقعا بد. احساس می کنم سربار هر دونفرتون هستم. اصلا نباید اینجا باشم. توی این گروه به درد هیچ کاری نمی خورم.»

نورمن گفت: «بت، شیرینی بخور و این قدر خودتو سرزنش نکن.»

هری گفت: «بله، به نظرم عصبانیت بیشتر بهت میاد.»

بت گفت: «دیگه از این شیرینی ها حالم به هم می خوره. پیش از اینکه بیاین اینجا یازده تا خوردم.»

نورمن گفت: «پس یکی دیگه بخور تا دوازده تا تکمیل بشه. بعد برمی گردیم زیستگاه.»

در بازگشت، هنگام عبور از کف اقیانوس، از فکر ماهی مرکب احساس نگرانی می کردند. اما نورمن از اینکه مسلح بودند خیالش راحت بود. آرامش او علت دیگری هم داشت: او، بر اثر رویارویی پیشین خود با ماهی مرکب، اندکی احساس اعتماد به نفس می کرد.

بت گفت: «نیزه پرتاب کن رو خیلی جدی و مصمم تو دستت گرفتی.»

نورمن گفت: «بله، به نظرم همین طوره.» او در تمام عمرش فردی تحصیلکرده و محقق دانشگاهی بود و هیچ گاه خود را مرد عمل نمیدانست. مهم ترین فعالیت بدنی او بازی گلف بود که گاه به آن می پرداخت. وی اکنون، با نیزه پرتاب کنی آماده در دست، احساس می کرد این حالت را تا اندازه ای دوست دارد.

همچنان که راه می رفت متوجه فراوانی بادافشانهای دریایی در مسیر میان سفینه و زیستگاه شد. آنان ناگزیر بودند از نزدیکی بادافشان هایی بگذرند که ارتفاعشان گاه به صدو بیست یا صد و پنجاه سانتيمتر می رسید و به رنگهای آبی و ارغوانی می درخشیدند. نورمن مطمئن بود که هنگام ورودشان به زیستگاه تعداد بادافشانها این قدر زیاد نبود.

اکنون در کنار بادافشان های رنگین، دسته های بزرگ ماهی هم جلب نظر می کرد. اغلب ماهیان به رنگ سیاه و دارای نواری سرخرنگ در پشت بودند. بت گفت آنها ماهیان خاردار اقیانوس آرام هستند و در این منطقه به وفور یافت می شوند.

نورمن اندیشید، همه چیز در حال تغییر است. همه چیز در اطراف ما در حال تحول است. اما او مطمئن نبود. او دیگر در اینجا به حافظه اش اعتماد نداشت. بسیاری چیزها بود که امکان داشت برداشت و تلقی او را تغییر دهدهوای با فشار بالا، آسیبهایی که دیده بود، و ترس و نگرانی آزاردهنده ای که یک دم از او جدا نمی شد.

چیزی رنگپریده نظرش را جلب کرد. نور چراغ قوه را به پایین انداخت و متوجه رشته ای سفید و پیچ در پیچ شد که بالهای نازک و بلند و نوارهایی سیاهرنگ داشت. ابتدا تصور کرد آن جانور مارماهی است. سپس چشمش به سر کوچک و دهان آن افتاد..

بت بازویش را گرفت و گفت: «صبر کن.»

– این چیه؟

– مار دریایی.

– خطرناکن؟

– معمولا نه.

هری پرسید: «سمی هستن؟»

– خیلی زیاد.

مار نزدیک کف اقیانوس ماند و به نظر می رسید در پی یافتن غذاست. هیچ توجهی به آنان نکرد و نورمن از تماشای آن، بویژه وقتی از آنان دور شد، لذت برد.

بت گفت: «بدنم مور مور شده.»

نورمن پرسید: «میدونی از چه نوعيه؟»

بت پاسخ داد: «شاید از نوع بلچر باشه. همه مارهای دریایی اقیانوس آرام سمی هستن، ولی مار دریایی بلچر از همه سمیتره. در واقع، بعضی از محققان معتقدن این مار دریایی مرگبارترین خزنده دنیاس، چون زهرش صدبار قوی تر از زهر مار کبرا یا مار ببر سیاهه.»

– پس اگه کسی رو نیش بزنه….

– ظرف دو دقیقه آدمو میکشه.

آنان به پیچ و تاب خوردن مار در میان بادافشانها نگریستند. کمی بعد مار رفته بود.

بت گفت: «مارهای دریایی معمولا مهاجم نیستن و بعضی از غواصها حتی به اونا دست میزنن و باهاشون بازی میکنن، ولی من چنین کاری نمی کنم. خدای بزرگ. مارها.»

– چرا این قدر سمی هستن؟ برای فلج کردن طعمه س؟

بت گفت: «میدونی، نکته جالب توجه اینه که سمی ترین موجودات دنیا، همه شون موجودات آبزی هستن. زهر جونورای خشکی در مقایسه با اونا خیلی ضعیفه. و حتی در بین جونورای خشکی، کشنده ترین سم متعلق به جانوری دوزیسته، وزغی به نام بوفوتن مارفنسیس. توی دریا ماهیایی سمی پیدا میشن مثل گوی ماهی که ژاپنیها خوراکشو خیلی دوست دارن؛ صدفهایی سمی شبیه مخروط ستاره ای وجود دارن به نام آلاوردیس الوتنسیس. یک بار سوار قایقی در گوام بودم که زنی یک مخروط ستاره ای رو از آب بالا کشید. صدفهایی خیلی قشنگن، ولی اون زن نمیدونست که نباید انگشتاشو روی نوک مخروط بذاره. جونور تیغ سمی خودشو بیرون آورد و کف دست زن رو نیش زد. زن سه قدم برداشت، ولی بعد دچار تشنج شد و یک ساعت بعد مرد. البته گیاههای سمی و اسفنجهای سمی و مرجانهای سمی هم وجود دارن. همین طور مارها. حتی ضعیف ترین مارهای دریایی هم همیشه کشنده هستن.»

هری گفت: «خوبه.»

– خب، باید بدونی که اقیانوس از هر محیط دیگه ای در خشکی قدیمی تره. در اقیانوسها سه و نیم میلیارد سال حیات وجود داشته، در حالی که عمر حیات در خشکی خیلی کمتره. در اقیانوس شیوه های رقابت و دفاع خیلی پیشرفته تره، چون زمان بیشتری از اون گذشته.

— منظورت اینه که چند میلیارد سال دیگه جونورای بی اندازه سمی در خشکی هم زندگی می کنن؟

بت گفت: «اگه عمر زمین تا اون وقت قد بده.»

هری گفت: «بهتره برگردیم زیستگاه.»

اکنون زیستگاه کاملا نزدیک بود. می توانستند حبابهایی را که از درزها خارج می شد ببینند.

هری گفت: «حرومزاده چقدر نشتی داره.»

– به نظرم هوای کافی داریم.

– بهتره برم بدنه رو وارسی کنم.

بت گفت: «مهمون من باش. خودم وارسی کردم.»

نورمن پیش خود گفت جروبحث دیگری آغاز می شود، اما بت و هری ادامه ندادند. به زیر دریچه رسیدند و با باز کردن آن وارد دی اچ-۸ شدند.

میز فرمان

– جری؟

نورمن به صفحه نمایشگر میز فرمان نگریست. صفحه تاریک باقی ماند و فقط علامت راهنما همچنان روشن و خاموش می شد.

– جری، تو اونجایی؟

صفحه تغییری نکرد.

نورمن گفت: «تعجب می کنم که چرا ازت چیزی نمیشنویم، جری.»

صفحه همچنان تاریک ماند.

بت گفت: «می خوای روانکاوی کنی؟» او سرگرم بررسی ردیابهای خارجی و مرور نمودارها بود. «اگه از من بپرسی، میگم باید هری رو روانکاوی کنی.»

– منظورت چیه؟

– منظورم اینه که بهتره اجازه ندیم هری با دستگاه های حیاتی سروکار داشته باشه. به نظرم اون ثبات نداره.

– ثبات نداره؟

– اینم یک جور شگرد روان شناسيه، مگه نه؟ تکرار کردن کلمه آخر هر جمله. باعث میشه مخاطب به حرف زدن ادامه بده.

نورمن لبخند زنان گفت: «ادامه بده؟»

بت گفت: «بسیار خوب، شاید کمی زیاده روی کردم، ولی جدی میگم، نورمن. پیش از اینکه به سفينه برم، هری اومد توی این اتاق و گفت جای من می مونه. بهش گفتم تو رفتی داخل زیردریایی، ولی از ماهی مرکب خبری نیست و منم میخوام برم داخل سفينه. اون هم گفت عیب نداره و جای من میمونه. بعد من رفتم بیرون. حالا هیچی یادش نمیاد. آیا این به نظرت عجیب نیست؟»

نورمن گفت: «عجيب؟»

– بس کن، جدی باش.

نورمن گفت: «جدی؟»

– سعی می کنی از این موضوع طفره بری؟ میدونم چطور از موضوعی که مایل به شنیدنش نیستی طفره می ری. شنونده رو سر حرف میاری و مسیر گفت وگو رو به مسائل ساده می کشی. ولی به نظرم تو باید به حرفم گوش بدی، نورمن. این مشکل به هری مربوط میشه.

– دارم گوش میدم، بت.

– خب؟

– من در ضمن این قضیه بیرون بودم، پس چیزی نمیدونم. الآن هری مثل گذشته س همون هری متکبر و مغرور و خیلی خیلی باهوش.

– تصور نمی کنی هری عقلشو از دست داده؟

– نه بیشتر از ماه

– يا عیسی مسیحا چه کار کنم که متقاعد بشی؟ من با این مرد کلی حرف زدم و حالا انکار می کنه. به نظرت این طبیعیه؟ به نظرت میتونیم به چنین آدمی اعتماد کنیم؟

– بت، من در اون لحظه نبودم.

– یعنی من اشتباه میگم.

– من در اون لحظه نبودم.

– تصور می کنی ممکنه من عقلمو از دست داده باشم؟ از مکالمهای حرف میزنم که اصلا وجود نداشته؟

– بت.

– نورمن، دارم بهت میگم. در مورد هری مشکلی پیش اومده و تو نمیخوای با اون رو در رو بشی.

صدای پا شنیدند.

بت گفت: «دارم میرم به آزمایشگاهم. درباره حرفم فکر کن.»

بت از نردبان بالا رفت و در همین لحظه هری وارد شد. «خب، حدس بزن چی شده؟ کار بت توی راه اندازی دستگاه های حیاتی بی نظیره. همه چیز خوب کار می کنه. با توجه به مصرف فعلی برای چهل و دو ساعت دیگه هوا داریم. مشکلی نداریم. با جری حرف زدی؟»

نورمن گفت: «چی؟»

هری به صفحه اشاره کرد:

سلام نورمن

– نمیدونم کی برگشت. قبلا باهام حرف نمیزد.

هری گفت: «خب، الآن حرف میزنه.»

سلام هری.

هری گفت: «حالت چطوره، جری؟»

خوبم متشکرم. حالت شما چطوره؟ خیلی دوست دارم با موجودات شما حرف بزنم. موجود نظارت هارولد سسی. بارنز کجاست؟

– نمیدونی؟

اکنون آن موجود را حس نمی کنم.

– اون، هاه، رفته.

فهمیدم. او مهربان نبود. از حرف زدن بامن لذت نمی برد.

نورمن اندیشید، او چه می گوید؟ آیا جری برای این از دست بارنز خلاص شد که خیال می کرد او مهربان نیست؟

نورمن گفت: «جری، برای موجود نظارت چه اتفاقی افتاد؟ »

او مهربان نبود. من او را دوست نداشتم.

– بله، اما برایش چه اتفاقی افتاد؟

او اکنون نیست.

– و بقيه موجودات؟

و بقيه موجودات. آنان از حرف زدن با من لذت نمی بردند.

هری گفت: «به نظرت منظورش اینه که کلک اونا رو کنده؟ »

من از حرف زدن با آنان لذت نمی برم.

هری گفت: «برای همین کلک افراد عضو نیروی دریایی رو کنده؟»

نورمن اندیشید این نتیجه گیری به طور صد در صد درست نیست. جری تد را هم از بین برده بود، در حالی که تد می کوشید با او ارتباط برقرار کند. همین طور با ماهی مرکب. آیا ماهی مرکب ارتباطی به جری داشت؟ نورمن چطور می توانست این را بپرسد؟

– جری۰۰۰.

بله نورمن. من اینجا هستم.

– بیا حرف بزنیم.

خوبه. من حرف زدن را دوست دارم.

– از ماهی مرکب برایمان بگو، جری.

موجود ماهی مرکب یک نشانه است.

– ماهی مرکب از کجا آمد؟

دوستش دارید؟ می توانم باز برایتان نشان بدهم.

نورمن شتابزده گفت: «نه، نه، این کار رو نکن.»

دوستش ندارید؟

– چرا، چرا. دوستش داریم، جری.

راست می گویید؟

– بله، راست می گوییم. دوستش داریم. واقعا دوستش داریم.

خوبه. خوشحالم که آن را دوست دارید. موجود بزرگ و با ابهتی است.

نورمن عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت: «بله، همین طور است.» اندیشید، یا عیسی مسیح، سخن گفتن با او مانند حرف زدن با بچه ای است که سلاح پر از گلوله در دست دارد.

نشان دادن این موجود بزرگ برای من دشوار است. خوشحالم که آن را دوست دارید.

نورمن تأیید کرد: «خیلی با ابهت است، اما نیازی به نشان دادن مجدد آن نیست.»

می خواهید موجود جدیدی برایتان نشان بدهم؟

– نه، جری. فعلأ چیزی نمی خواهیم، متشکرم.

نشان دادن موجودات مرا شاد می کند.

– بله، مطمئنم که همین طور است.

از اینکه برایت موجود نشان می دهم خوشحالم نورمن. همین طوربرای تو هری.

– متشکرم. جری.

من هم از نمایش موجودات شما لذت می برم.

نورمن نگاهی به هری گفت: «نمایش موجودات ما ؟» از قرار معلوم جرى تصور می کرد ساکنان این زیستگاه در پاسخ به او اقدام به نمایش موجودات می کردند. به نظر جری این کار نوعی ارتباط دو طرفه بود.

بله من هم از نمایش موجودات شما لذت می برم.

نورمن گفت: «جری، درباره نمایش موجودات ما توضیح بده.»

نمایش موجودات شما کوچک است و از موجودات شما فراتر نمی رود.اما برای من تازه هستند. آنها مرا شاد می کنند.

هری گفت: «درباره چی داره حرف میزنه؟»

نمایش موجودات تو هری.

– کدوم نمایش موجودات، لعنتی؟

نورمن هشدار داد: «عصبانی نشو. خونسرد باش.»

من آن یکی را دوست دارم هری. یکی دیگر را نمایش بده.

نورمن اندیشید: آیا او احساسات را می خواند؟ آیا احساسات را به عنوان نمایش موجودات می شناسد؟ اما این منطقی نبود. جری نمی توانست افکارشان را بخواند؛ آنان به تازگی متوجه این امر شده بودند. شاید بهتر بود بار دیگر بررسی کنند. اندیشید، جری، صدامو میشنوی؟

من هری را دوست دارم. نمایش موجودات او سرخ است. شوخ است.

– شوخ؟

شوخ = پر از شوخی؟

گفت: «فهمیدم. به نظرش ما خنده داریم.»

خنده دار= پر از خنده؟

نورمن گفت: «نه به طور دقیق. ما موجودات مفهومی داریم که…» ساکت شد. او چگونه می خواست مفهوم «خنده دار» را توضیح دهد؟ اصلا شوخی یعنی چه؟ «ما موجودات مفهوم وضعیتی را که موجب سختی و ناراحتی می شود بامزه مینامیم.»

با مزه؟

نورمن گفت: «نه. یک کلمه.» سپس واژه را برایش هجی کرد.

فهميدم. موجودات شما بامزه هستند، موجود ماهی مرکب نمایشهای فراوان و بامزه ای انجام می دهد.

هری گفت: «ما که چنین نظری نداریم.»

به نظر من این طور است.

نورمن که پشت میز فرمان نشسته بود، با خود گفت باید نتیجه گیری کرد. او باید به شکلی جری را متوجه خطرناک بودن اعمالش می کرد. نورمن توضيح داد: «جری، نمایش موجودات تو به موجودات ما آسیب رسانده است. بعضی از موجودات ما الآن رفته اند.»

بله می دانم.

– اگر به نمایش موجودات ادامه بدهی….

بله دوست دارم نمایش بدهم. این برای شما بامزه است.

– … اون وقت خیلی زود همه موجودات ما می روند. بعد کسی نمی ماند که با تو حرف بزند.

نمی خواهم این طور شود.

– میدانم. اما تا حالا هم خیلی از موجودات ما رفته اند.

آنها را برگردانید.

– نمی توانیم این کار را بکنیم. آنان برای همیشه رفته اند.

چرا؟

– نمی توانیم آنان را برگردانیم.

چرا؟

نورمن پیش خود گفت، درست مثل بچه. دقیقا شبیه بچه. به بچه هم که بگویند نمی توانند هر آنچه می خواهد انجام دهند، یا آن طور که دلش میخواهد با او بازی کنند، او نمی پذیرد.

– جری، ما قدرت این را نداریم که آنان را برگردانیم.

من می خواهم اکنون بقیه موجودات را برگردانید.

هری گفت: «خیال می کنه دوست نداریم بازی کنیم.»

موجود تد را برگردانید.

نورمن گفت: «نمی توانیم، جری. اگر می توانستیم این کار را می کردیم.»

من موجود تد را دوست دارم. او خیلی بامزه است.

نورمن گفت: «بله. تدهم تو را دوست داشت. تد سعی می کرد با تو حرف بزند.»

بله من از نمایشهای او خوشم می آید. تد را برگردانید.

– نمی توانیم.

وقفه ای طولانی پیش آمد.

شما را ناراحت کردم؟

– نه، به هیچ وجه.

ما با هم دوست هستیم نورمن و هری.

– بله، ما با هم دوست هستیم.

پس موجودات را برگردانید.

هری گفت: «نمیخواد بفهمه. جری، تو را به خدا درک کن، ما نمی تونیم این کار رو بکنیم!»

تو بامزه ای هری. دوباره تکرار کن.

نورمن با خود گفت، از قرار معلوم او واکنش های شدید عاطفی را نوعی نمایش موجودات تلقی می کند. آیا این روش بازی او بود؟ – که همبازیش را تحریک کند و سپس از دیدن واکنش او سرگرم شود. آیا او از اینکه ماهی مرکب رفتارهای عاطفی آشکاری را باعث شده بود لذت می برد؟ آیا او از بازی چنین تصوری داشت؟

هری دوباره تکرار کن. هری دوباره تکرار کن.

هری با عصبانیت گفت: «آهای یارو، دست از سرم بردار!»

متشکرم. من این را دوست دارم. این هم سرخ بود. اکنون لطفأ موجوداتی را که رفته اند برگردانید.

فکری به خاطر نورمن رسید. او گفت: «جری، اگر دوست داری موجودات برگردند، چرا خودت آنان را بر نمی گردانی؟»

دوست ندارم این کار را بکنم.

– اما اگر می خواستی می توانستی این کار را بکنی.

من می توانم هر کاری بکنم.

– بله، البته که میتوانی. پس چرا موجوداتی را که دوست داری برنمی گردانی؟

نه. من از این کار خوشم نمی آید.

هری پرسید: «چرا خوشت نمی آید؟»

آهای یارو دست از سرم بردار.

نورمن بی درنگ گفت: «دلخور نشو، جری.»

پاسخی در صفحه نمایشگر نمایان نشد.

– جری؟

از پاسخ خبری نبود.

هری گفت: «دوباره رفت.» سرش را جنباند و افزود: «خدا میدونه اون حرومزاده کوچک چه کار می خواد بکنه.»

تحلیل بعدی

نورمن به آزمایشگاه رفت تا بت را ببیند؛ اما بت روی کاناپه خوابیده بود. او در خواب کاملا زیبا به نظر می رسید. اینکه او پس از این همه مدت ماندن در عمق آب، این قدر بشاش و با طراوت بود، در مجموع عجیب مینمود؛ گویی زمختی چهره اش از بین رفته بود، بینی او دیگر چندان تیز به نظر نمی رسید، چروک نزدیک دهانش صاف تر و گونه اش برآمده تر شده بود. به بازوهایش نگاه کرد که زمانی عضلانی بود و رگهایی متورم داشت. اکنون ماهیچه ها ظریف تر و قدری زنانه تر مینمود.

نورمن اندیشید چه کسی میداند؟ پس از این همه ساعت در اینجا کسی قادر نیست درباره چیزی قضاوت کند. از نردبان پایین آمد و به خوابگاه رفت. هری روی تختش بود و بلند بلند خروپف می کرد.

نورمن تصمیم گرفت استحمام کند. همین که زیر دوش رفت متوجه چیز غریبی شد.

از زخمهایی که تمام بدنش را پوشانده بود اثری دیده نمیشد.

با نگاه به جای باقی مانده آنها که به رنگ زرد و ارغوانی بود، پیش خود گفت زخمها تقريبا التیام یافته است، آن هم تنها در ظرف چند ساعت. برای آزمایش دست و پایش را تکان داد و دریافت که درد هم ندارد. چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ برای لحظه ای اندیشید همه اینها خواب یا کابوس است، و سپس پیش خود گفت، نه، این به دلیل هواست. در محیط با فشار زیاد بریدگی و زخم سریع تر بهبود می یابد. در این میان چیز مرموزی وجود نداشت.

فقط اثر هوا بود.

با حوله مرطوب، تا آنجا که می توانست، خود را خشک کرد و به کنار تخت خود برگشت. هری مثل همیشه بلند بلند خروپف می کرد.

نورمن بر روی تخت دراز کشید و به سیم پیچ های سرخ شده بخاری سقف نگریست که صدای وزوزی از آنها شنیده می شد. فکری به خاطرش رسید، برخاست و میکروفن هری را از گلویش دور کرد. خروپفها به سوتی خفیف و زیر مبدل شد.

نورمن پیش خود گفت، این خیلی بهتر است. سر روی بالش مرطوب گذاشته و خیلی زود خوابش برد. بی هیچ احساسی از گذشت زمان بیدار شد شاید فقط چند ثانیه گذشته بود اما احساس می کرد سرحال آمده است. به بدنش کش و قوس داد و خمیازه کشید و از تخت بیرون آمد.

هری هنوز در خواب بود. نورمن میکروفن را به جای اولش برگرداند و صدای خروپف بار دیگر طنین انداز شد. نورمن به استوانه «د» رفت تا سری به میز فرمان بزند. روی صفحه نمایشگر هنوز این جمله دیده می شد:

آهای یارو دست از سرم بردار.

نورمن پرسید: «جری؟ تو اونجایی، جری؟»

در صفحه تغییری مشاهده نشد. جری آنجا نبود. نورمن به انبوه برگه های رایانه نگریست. پیش خود گفت، باید اینها را مرور کنم. چیزی درباره جری او را آزار میداد. نمی توانست به طور دقیق آن را تشخیص دهد؛ اما حتی اگر کسی این بیگانه را همچون بچه ای لوس و ننر فرض کند، رفتار جری معقول نمی نمود. رفتار او نشان دهنده مفهوم خاصی نبود. همچنین از پیام آخرش نمیشد چیزی استنباط کرد.

آهای یارو دست از سرم بردار.

گفتاری عامیانه؟ یا فقط تقلیدی از هری بود؟ به هر حال، شیوه معمول جری در برقراری ارتباط چنین نبود. جری مطالب خود را معمولا غير دستوری و، تا اندازه ای، پریشان ادا می کرد و درباره موجودات و هشیاری سخن می گفت: اما حرف زدن او، گهگاه، بی اندازه عامیانه بود. به ورقه ها نگاه کرد:

ما پس از وقفه ای کوتاه برمیگردیم، زیرا این پیامها از حامی ما

این یک نمونه بود. اما از کجا ناشی می شد؟ به سخنان جانی کارسون مشابهت داشت. پس چرا همیشه شبیه جانی کارسون نبود؟ چه عاملی موجب تغییر در لحن او می شد؟

در عین حال، موضوع ماهی مرکب هم در میان بود. اگر جری از ترساندن آنان و تکان دادن قفس و در نتیجه بالا و پریدنشان لذت می برد، چرا از ماهی مرکب استفاده می کرد؟ این فکر از کجا آمده بود؟ و چرا فقط یک ماهی مرکب؟ به نظر می رسید جری از نمایش چیزهای مختلف لذت می برد. پس چرا یک بار ماهی مرکب غول پیکر، زمانی کوسه های سفید و عظیم و زمانی دیگر موجودات دیگری نمایش نمیداد؟ آیا این کار قلمرو گسترده تری برای توانایی های او به شمار نمی آمد؟

از سوی دیگر، موضوع تد در میان بود. تد سرگرم بازی با جری بود که کشته شد. اگر جری بازی کردن را خیلی دوست داشت، چرا همبازی خود را از بین برد؟ این اقدام منطقی نبود.

یا شاید منطقی بود؟

آه از نهاد نورمن برآمد. مشکل او تصورات و خیالاتش بود. وی چنین میپنداشت که موجود بیگانه فرایندهای منطقی شبیه خود او دارد. اما شاید این موضوع واقعیت نداشت. اصلا شاید جری از میزان سوخت و ساز بسیار سریع تری برخوردار بود و در نتیجه درک متفاوتی از زمان داشت. بچه ها فقط تا زمانی با یک اسباب بازی سرگرم میشوند که خسته شان نکرده است؛ سپس به اسباب بازی دیگری روی می آورند. امکان داشت مدت زمان دراز و تلخی که بر نورمن می گذشت، در ضمیر آگاه جرى فقط چند ثانیه بود. شاید فقط چند ثانیه با ماهی مرکب سرگرم شده و آن گاه به سراغ اسباب بازی دیگری رفته بود.

بچه ها هم درک درستی از شکستن اشیا ندارند. اگر جری چیزی از مرگ نمیدانست، بنابراین از کشتن تد ناراحت نمیشد، زیرا گمان می کرد مرگ صرفا رخدادی موقت است، نمایشی بامزه به وسیله تد. شاید او واقعا درک نمی کرد که اسباب بازی های خود را می شکند.

و نورمن، با تأمل در این باره، متوجه شد که جری چیزهای مختلفی را نمایش داده بود. البته با این فرض که عروسهای دریایی و میگوها و بادافشانهای دریایی و اکنون مارهای آبی، نمایشهای او بودند. آنها کجا بودند؟ آیا آنها فقط قسمتهایی از محیط طبیعی بودند. آیا راهی برای توضیح دادن وجود داشت؟

و ناگهان به یاد ملوان نیروی دریایی افتاد. نباید او را فراموش می کرد. وی از کجا آمده بود؟ آیا او نیز نمایش دیگری از جانب جری بود؟ آیا جرى می توانست همبازی هایش را به دلخواه نمایش دهد؟ در آن صورت او به راستی به کشتن آنان هیچ اهمیتی نمی داد.

نورمن با خود گفت. به نظرم این روشن است. جری به کشته شدن ما اهمیتی نمی دهد. او فقط میخواهد بازی کند و از قدرت خود آگاه نیست.

اما موضوع دیگری در میان بود. نورمن، با مرور ورقهها، به طور ناخودآگاه احساس کرد در این زمینه نوعی سازماندهی زیر بنایی وجود دارد. نوعی ارتباط که او نمی توانست از آن سر در آورد.

وقتی بیشتر اندیشید، بار دیگر این پرسش در ذهنش نقش بست: چرا ماهی مرکب؟ چرا ماهی مرکب؟

نورمن پیش خود گفت فهمیدم. آنان هنگام خوردن شام درباره ماهی مرکب گپ زده بودند. شاید جری صدایشان را شنیده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که یک ماهی مرکب چیزی تحریک کننده برای نمایش است.

و به طور قطع در این نتیجه گیری حق با جری بود.

نورمن ورقه ها را زیر و رو کرد و به نخستین پیامی که هری آن را رمزگشایی کرده بود برخورد.

سلام. حال شما چطور است؟ حال من خوب است. اسم شماچیست؟ اسم من جرى است.

این نقطه بسیار خوبی برای آغاز ارتباط بود. نورمن اندیشید، رمزگشایی این پیام برای هری شاهکار به شمار می آمد. چنانچه هری از پس این کار برنمی آمد، آنان هرگز موفق به گفت و گو با جری نمیشدند.

نورمن سر میز فرمان نشست و به صفحه کلید خیره شد. هری چه گفته بود؟ صفحه کلید یک مارپیچ است: حرف G معادل یک بود، و B معادل دو، و به همین ترتیب. تشخیص این موضوع نیاز به هوش فراوان داشت. نورمن حتی پس از یک میلیون سال هم قادر به این کار نبود. او کوشید حروف را در نخستین ترتیب اعداد پیدا کند.

00032125252632 032629 301321 04261037 18 301606180 8213229033005 1822 04261013 0830162137 1604 083016 21 1822 033013130432

آن طور که هری گفته بود ۰۰ نشان دهنده آغاز پیام بود و 03 معادل حرف H. بعد ۲۱ که معادل حرف E و ۲۵ معادل حرف L ۲۵ یک L دیگر و، درست بالای آن ۲۶ که معادل حرف O…

سلام [3]

بله کاملا مطابقت می کرد. نورمن به ترجمه اعداد ادامه داد. ۰۳۲۶۲۹ یعنی حال…

حال شما چطور است؟

تا اینجا کاملا درست بود. نورمن رضایت خاطر خاصی احساس می کرد، گویی برای نخستین بار بود که پیام رمزگشایی می شد. اکنون ۱۸. این یعنی من…

من خوب هستم.

سریع تر پیش می رفت و حروف را روی کاغذ می نوشت.

اسم شما چيست؟

اکنون ۱۶۰۴ معادل من…. اسم من…. اما متوجه اشتباهی در یک حرف شد. آیا امکان داشت؟ نورمن ادامه داد و به اشتباه دوم پی برد، سپس پیام را به طور کامل نوشت و با شگفتی فزاینده ای به آن زل زد.

اسم من هری است.

او گفت: «یا عیسی مسیح»

بار دیگر اعداد را رمزگشایی کرد اما اشتباهی در کار نبود. نه از سوی او . پیام کاملا روشن بود.

سلام. حال شما چطور است؟ حال من خوب است. اسم شما چيست؟ اسم من هری است.

  1. hibernation
  2. .Herman Rorschach روان شناس سویسی، وفات در سال ۱۹۲۲. مبدع آزمون شخصیت و هوش. م.
  3. HELLO
بازگشت به صفحه اصلی


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=407

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *