تبلیغات لیماژ بهمن 1402
cover-shpere رمان کره مایکل کرایتون

رمان علمی تخیلی «کره» Sphere نوشته مایکل کرایتون _ بخش 6

رمان کره مایکل کرایتون

کره مایکل کرایتون

رمان علمی تخیلی

کره

نویسنده: مایکل کرایتون

 

 

آزمایش شونده

نورمن در دفتر یادداشتش نوشت: آزمایش شونده ریاضیدانی سیاهپوست و سی ساله است که سه ساعت داخل کره ناشناخته ای به سر برده است. پس از خروج از کره بیهوش و منگ بود؛ نامش را نمی دانست و نمی دانست کجاست با چه سالی است. به زیستگاه برگردانده شد؛ نیم ساعت خوابید و سپس ناگهان بیدار شد و از سردرد شکایت کرد.

– آه خدا.

هری بر روی تخت خود نشسته بود و سر خود را در میان دستهایش گرفته بود و ناله می کرد.

نورمن پرسید: «درد می کنه؟»

– خیلی شدید. سرم داره میترکه.

– دیگه چی؟

هری گفت: «تشنمه. خدا.» و لبانش را ليسيد. «خیلی تشنمه.»

نورمن نوشت: تشنگی مفرط

رز لوی، آشپز، با یک لیوان شربت آبلیمو وارد شد. نورمن ليوان را به هری داد. هری آن را سرکشید و لیوان را برگرداند.

– باز هم

نورمن گفت: «بهتره پارچ بیاری.» لوی بیرون رفت. نورمن به هری که هنوز با دست سرش را گرفته بود و می نالید، رو کرد و گفت: «ازت یک سؤال دارم.»

– چه سؤالی؟

– اسمت چیه؟

– نورمن، نمیخواد حالا منو روانکاوی کنی.

– فقط بگو اسمت چیه؟

– باشه، هری آدامز، تو چت شده؟ آه، سرم.

نورمن گفت: «وقتی پیدات کردیم اسمت یادت نبود.»

هری پرسید: «وقتی منو پیدا کردین؟» به نظر می رسید دوباره گیج شده است.

نورمن سر تکان داد و پرسید: «یادت هست کی تو رو پیدا کردیم؟»

– بایستی… بیرون بوده باشه.

– بیرون؟

هری به بالا نگاه کرد و چشمانش از خشم و کینه درخشید. «بیرون کره رو می گم دیگه احمق لعنتی؛ خیال می کنی درباره چی دارم حرف می زنم

– آروم باش، هری.

– با این پرسشهات داری منو دیوونه میکنی؟

– خیلی خوب، خیلی خوب. آروم باش.

نورمن چند جمله دیگر نوشت: از نظر احساسی ناپایدار. خشمگین و زودرنج.

– مجبوری این همه سروصدا راه بندازی؟

نورمن مات و مبهوت نگاهش کرد.

هری گفت: «منظورم خودکارته. صداش مثل آبشار نیاگاراس. »

نورمن از نوشتن دست کشید. شاید میگرن یا چیزی شبیه آن بود. هری سرش را طوری در میان دستانش گرفته بود که گویی از جنس شیشه است.

– تورو خدا، چرا به من آسپیرین نمیدین؟

– فعلا نمی خوایم دارویی بهت بدیم، چون ممکنه خطرناک باشه. باید بدونیم درد کجاست.

– نورمن، درد تو سرمه. توی سر لعنتیم؛ چرا آسپیرین نمیدین؟

– بارنز گفت که قرص ندیم

– بارنز هنوز اینجاست.

– همه ما هنوز اینجاییم

هری آهسته سر بالا آورد و گفت: «ولی قرار بود برین به سطح آب…»

– میدونم.

– پس چرا نرفتین؟

– هوا بد شد و اونا نتونستن زیردریاییها رو بفرستن.

– شما باید برین. نباید اینجا باشین نورمن.

لوی با شربت آبلیمو وارد شد. هری در حال نوشیدن شربت به او نگاه می کرد.

– تو هم هنوز اینجایی؟

– بله، دکتر آدامز.

– کلا چند نفر این پایین هستن؟

لوی گفت: «نه نفر هستیم، قربان.»

هری گفت: «یا عیسی مسیح.» و لیوان را برگرداند. لوی آن را پر کرد. همه تون باید برین. باید اینجارو ترک کنین…»

نورمن گفت: «هری، ما نمیتونیم بریم.»

– شما باید برین.

نورمن بر روی تخت مقابل هری نشست و نوشیدن او را تماشا کرد. رفتار هری، تظاهرات ویژه ترس و وحشت بود: خشم، زودرنجی، نگرانی و هجوم افكار جنون آمیز و نگرانی توجیه ناپذیر درباره سلامت دیگران – این رفتار از تمام قربانیان حوادث سخت مانند تصادمهای رانندگی یا سقوط هواپیما سر میزد. مغز در مواجهه با حادثه ای شدید، می کوشید افکار شخص را مرتب و منظم کند و به استدلال بپردازد، با آنکه دنیای مادی پیرامون فرد به هم ریخته بود. مغز به تکاپو می افتاد و سراسیمه می کوشید اوضاع را مرتب کند، به اصلاح امور بپردازد و بار دیگر آرامش را باز یابد. اما همه این تلاشها، در اصل، شبیه تلاش راننده ای در لبه پرتگاه بود.

فقط باید صبر کرد تا بحران تمام شود.

هری شربت را تمام کرد و لیوان را برگرداند.

لوی پرسید: «بازم میخوای؟»

– نه، همین کافیه. سردردم بهتر شد.

نورمن با خود گفت شاید آب بدن خود را از دست داده است. اما چرا هری، پس از سه ساعت ماندن در کره، آب بدنش را از دست داده بود؟

– هری….

– یه چیزی رو به من بگو. من عوض شدم، نورمن؟

– نه.

– یعنی به نظرت تغییری نکردم؟

– نه، عوض نشدی.

هری گفت: «مطمئنی؟» سپس برخاست و در برابر آینه نصب شده به دیوار ایستاد و به چهره اش نگاه کرد.

نورمن پرسید: «به نظرت قیافه ات چه جوری شده؟»

– نمیدونم. اما فرق کرده.

– کجاش فرق کرده؟

هری گفت: «نمی دونم!» و با مشت به کنار آینه کوبید. تصویر در آینه لرزید. چرخید و دوباره بر روی تخت نشست. آه کشید و گفت: «ولی عوض شدم.»

– هری…..

– چیه؟

– یادت هست چه اتفاقی افتاد؟

– البته.

– خب چی شد؟

– رفتم داخلش.

هری مکث کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت. فقط به کف موکت شده اتاق زل زد.

– باز شدن کره یادت هست؟

هری چیزی نگفت.

– چه جوری در اونو باز کردی، هری؟

هری به نورمن نگاه کرد. «شما قرار بود اینجارو ترک کنین. برین به سطح آب. قرار نبود اینجا بمونین.»

– چه جوری در اونو بازکردی، هری؟

سکوتی طولانی برقرار شد. «اونو باز کردم.» صاف نشست و دستانش را به پهلو گذاشت. گویی آن لحظه را به یاد می آورد.

– خب بعد؟

– رفتم داخلش

– داخل کره چی شود؟

– قشنگ بود….

– چی قشنگ بود؟

هری گفت: «کف.» سپس بار دیگر ساکت شد و به نقطه ای نامعلوم در فضا چشم دوخت.

نورمن تکرار کرد: «کف»

– دریا. کف. قشنگ….

نورمن از خود پرسید آیا منظور هری آن روشنایی ها بود؟ طرح چرخان روشنایی ها؟

– چی قشنگ بود، هری؟

هری گفت: «فعلا اذیتم نکن. قول بده سربه سرم نذاری.»

– باشه سربه سرت نمیذارم.

– به نظرت قیافهم عوض نشده؟

– نه، عوض نشده.

– یعنی، اصلا تغییر نکردم؟

– نه. من که متوجه چیزی نمیشم. احساس می کنی تغییر کردی؟

– نمیدونم. شاید. من شاید.

– توی کره اتفاقی افتاد که باعث تغییر تو بشه؟

– تو از کره چیزی نمیدونی.

نورمن گفت: «پس برام توضیح بده.»

– داخل کره اتفاقی نیفتاد.

– سه ساعت داخل کره بودی….

– اتفاقی نیفتاد. داخل کره هیچ اتفاقی نمی افته. کره همیشه یک جوره.

– چی همیشه یک جوره؟ کف؟

– کف مدام تغییر می کنه. ولی کره همیشه یک جوره.

نورمن گفت: «من که متوجه نمیشم.»

هری گفت: «میدونم متوجه نمیشی.» سپس سرش را تکان داد و افزود: «چه کار میتونم بکنم؟»

– کمی بیشتر توضیح بده.

– حرف دیگه ای برای گفتن ندارم.

– پس حرفهایی رو که زدی تکرار کن.

هری گفت: «فایده ای نداره. به نظرت به زودی اینجا رو ترک میکنین؟»

– بارنز میگه تا چند روز باید اینجا بمونیم.

– به نظر من باید زود از اینجا برین. با بقیه حرف بزن. اونارو متقاعد کن. وادارشون کن برن.

– چرا، هری؟

– نمیتونم… نمیدونم.

هری چشمانش را مالید و بر روی تخت دراز کشید. او گفت: «باید منو ببخشی، اما خیلی خسته م. شاید بتونیم بعدا درباره این موضوع حرف بزنیم. با بقیه حرف بزن نورمن. از اونا بخواه اینجارو ترک کنن. موندن در اینجا خطرناکه.»

و با گفتن این جمله چشمانش را بست.

تغييرات

نورمن به آنان گفت: «خوابیده. حسابی ترسیده. گیج شده؛ اما در مجموع سالم به نظر میرسه.»

تد پرسید: «اون نگفت داخل کره چه اتفاقی افتاده؟»

نورمن گفت: «اون کاملا گیجه، ولی کم کم حالش بهتر میشه. وقتی جلو کره پیداش کردیم حتی اسمشو نمیدونست. اما الآن اسمش یادش میاد. اسم منم میدونه و میدونه کجاست. یادشه کی وارد کره شد. به نظرم این رو هم میدونه که داخل کره چه اتفاقی افتاده. فقط نمیخواد بگه .»

تد گفت: «عالیه.»

– از دریا و کف چیزهایی می گفت. اما خوب نفهمیدم منظورش از این واژه ها چیه.

تینا با اشاره به دریچه ها گفت: «بیرون رو نگاه کنین.»

نورمن خیلی زود متوجه روشنایی ها شد – هزاران نقطه نورانی که سیاهی اقیانوس را پر کرده بودند – و نخستین واکنشش به این صحنه، وحشتی غیر منطقی بود: نقاط نورانی از کره بیرون می آمدند تا آنان را به دام بیندازند. اما کمی بعد متوجه شد که هرکدام از نقاط روشن، شکل دارد، و با پیچ و تاب حرکت می کند.

صورتشان را به دریچه ها چسباندند و نگاه کردند. سرانجام بت گفت: «ماهی مرکب. ماهی مرکب درخشان.» – هزاران هزار ماهی مرکب.

بت گفت: «بیشتر. به نظرم دست کم نیم میلیون ماهی مرکب دورتادور زیستگاه جمع شدن.»

– چقدر قشنگ..

تد گفت: «تعداد این گروه ماهی خیلی حیرت انگیزه.»

بت گفت: «خیلی زیادن، ولی غیر عادی نیست. باروری دریا نسبت به خشکی خیلی بیشتره. دریا مکانیه که حیات از اونجا شروع شده و جاییه که برای اولین بار رقابت بین جانوران توش انجام گرفته. یک واکنش به رقابت، تولید کردن بسیار زیاد بچه س. خیلی از آبزیان به این صورت عمل می کنن. در واقع، ما خیال می کنیم جانوران از دریا پا به خشکی گذاشتن تا مسیر تکاملی حیاتشون رو شروع کنن. اما حقیقت اینه که نخستین جانوران در اصل مجبور به ترک اقیانوس شدن. اونا فقط می خواستن از دست رقابت فرار کنن. تصور کنین وقتی اولین جانوران دوزیست از ساحل بالا اومدن و با بالا آوردن سر چشمشون به این محیط خشک و وسیع افتاد که هیچ رقابتی در اون وجود نداشت. حتما در نظرشون جای امیدبخشی به نظر…»

بت ساکت شد و به بارنز رو کرد و گفت: «زود باش، تورهای نمونه گیری کجاس؟»

– نمی خوام بری بیرون.

بت گفت: «من مجبورم برم. این ماهی های مرکب شش تا شاخک دارن.»

– خب؟

– تا حالا ماهی مرکب شش شاخکی شناسایی نشده. این گونه ناشناخته س. باید نمونه جمع کنم.

بارنز محل قفسه ابزار را نشان داد و بت با عجله رفت. نورمن با علاقه ای بیشتر به گروه ماهیهای مرکب نگاه کرد. هرکدام در حدود سی سانتیمتر طول داشتند و شفاف به نظر می رسیدند. چشمان درشتشان به وضوح دیده می شد و به رنگ آبی می درخشید.

چند دقیقه بعد بت وسط دسته ماهیها ایستاده بود و تور را می چرخاند و نمونه می گرفت. چندین ماهی با عصبانیت جوهر ترشح کردند.

تد گفت: «چه موجودات قشنگی هستن. میدونی، ترشح جوهر به وسیله ماهی مرکب کار واقعا جالبیه…»

لوی گفت: «… ماهی مرکب برای شام چطوره؟»

بارنز گفت: «حرفشم نزن. اگه این نمونه ناشناخته س نباید اونو بخوریم. فقط همین مونده که همه با خوردن غذای سمی مریض بشن.»

تد گفت: «جانور باهوشیه، ولی من هیچ وقت از اونا خوشم نیومده. سازوکار حرکتشون به جلو جالبه، اما بافت بدنشون مثل لاستیک میمونه.»

در همین لحظه یکی از نمایشگرها خودبه خود روشن شد و صدا کرد. در . حالی که نگاه می کردند، صفحه به سرعت با اعداد پر شد:

00032125 25 263203262939132104261037183016061 809213229033005182 204 261013083016213716040

8301621182 203301313043200032125 25 26320326 293013204261037183016061809213229033005 18 22026101308301623711604083016211022033013

13043200032128 28 26 3 203 262932104 261037183016 081808213229033005182 204 26101308 30162137 16040830162118220330131304320003212323263

3032629301312104 26103718301606180821322903 005 182204261013083016213716040830162118220 3301313043200032125 25 2632032629301321042610 371830606180821322903300518220426101308 301621371604083162118220330131304320003212 52526320326293013204261037183016061808213 2290330051822042610130830162137160408301 62

تد گفت: «این از کجا می آد؟ از سطح آب؟»

بارنز سر تکان داد و گفت: «ما با سطح آب ارتباط مستقیم نداریم.»

– پس یک جوری از زیر آب ارسال شده.

تینا گفت: «نه، انتقال در آب این قدر سریع نمیشه.»

– تو زیستگاه میز فرمان دیگه ای نیست؟ نه؟ دی اچ – ۷ چطور؟

– دی اچ -۷ الآن خالیه. غواصها رفتن.

– پس این از کجا اومده؟

بارنز گفت: «گمان می کنم اتفاقی باشه.»

تینا سرش را جنباند و گفت: «شاید وقتی برق موتور داخلی زیستگاه رو وصل کردیم، حافظه موقت دستگاه تخلیه کرده و …»

بارنز گفت: «شاید همین طور باشه. تخليه حافظه موقت موقع قطع و وصل برق.»

تد با نگاه به صفحه گفت: «بهتره اونو ضبط کنین. شاید پیام باشه.»

– پیام از کجا؟

– از کره.

بارنز گفت: «بس کن، این امکان نداره پیام باشه.»

– از کجا مطمئنی؟

– چون راهی برای انتقال پیام وجود نداره. ما به هیچ چیز وصل نیستیم. به کره هم متصل نیستیم. این رونوشت حافظه از داخل دستگاه رایانه خودمونه.

– ظرفیت حافظه رایانه چقدره؟

– در حد متوسط. ده میلیارد، یا چیزی نزدیک به اون.

تینا گفت: «شاید هلیوم به تراشه ها نفوذ کرده. ممکنه به دلیل اشباع هوا باشه.»

تد گفت: «اما بازم میگم بهتره اونو ضبط کنین.»

نورمن به صفحه نمایشگر خیره شده بود. او ریاضیدان نبود، اما در زندگی اش، برای یافتن طرح و الگویی در اطلاعات، به خیلی از مجمومه ارقام آماری نگاه کرده بود. یافتن طرح اشیای دیداری چیزی است که ذهن انسان استعدادش را دارد. نورمن نمی توانست آن را مشخص سازد، اما در تصویر طرحی را احساس می کرد. او گفت: «من احساس می کنم این اتفاقی نیست.»

بارنز گفت: «پس ضبطش می کنیم.»

تینا به مقابل میز فرمان رفت. همین که به کلیدها دست زد، تصویر تاریک شد.

بارنز گفت: «مسئله ای نیست. دیگه محو شد. بد شد که هری نتونست نگاهی بهش بندازه.»

تد با ناراحتی گفت: «آره، خیلی بد شد.»

تجزیه و تحلیل

بت گفت: «این یکی رو نگاه کن. هنوز زنده س.»

بت و نورمن در آزمایشگاه کوچک زیست شناسی در نزدیک بالای استوانه «ز» بودند. از هنگام ورودشان تا آن لحظه کسی به آنجا نیامده بود، چون هیچ موجود زنده ای پیدا نکرده بودند. اکنون او و بت در این اتاق تاریک جنب و جوش ماهی مرکب را در مخزن شیشه ای تماشا می کردند.

این موجود ظاهری ظریف داشت. نور آبیرنگ به صورت نوارهایی در پشت و پهلوی آن متمرکز شده بود.

بت گفت: «بله، سازه های نورانی در پشت جانور قرار دارن. البته، اونا باکتری هستن.»

– چی هستن؟

– نقاط تولید نور. ماهی مرکب خودش نمی تونه نور تولید کنه، این کار رو باکتریها انجام میدن. یعنی موجودات درخشان دریا این باکتریها رو به داخل بدنشون ضمیمه کردن. میبینی که باکتریها از زیر پوست ماهی نورافشانی میکنن.

– پس یک جور عفونته؟

– بله، میشه این طور گفته چشمان درشت ماهی به نقطه ای خیره شد. شاخکهایش تکان خوردند.

بت گفت: «و میتونی همه اندامهای داخلی بدن رو ببینی. مغز پشت چشم قرار داره. اون کیسه، غده گوارشیه و پشت اون معده س و زیر اون می بینی داره میزنه؟ – قلبه. اون چیز بزرگ در جلو غده جنسيه و یک جور قیف که از معده پایین اومده – ماهی جوهرو از اینجا بیرون می ریزه، و خودشو جلو می بره.»

نورمن پرسید: «این واقعا گونه ای جدیده؟»

بت آه کشید: «نمیدونم. از نظر اندام داخلی معمولیه. اما با این شاخکهای کمی که داره به نظر میرسه گونه جدیدیه .»

نورمن گفت: «می خوای اسمشو بذاری اسکوئیدوس بتوس؟»

بت لبخندزنان گفت: «آرکیتوتیس بتیس. شبیه یک جور بیماری دهانه. آرکیتوتیس بتیس. یعنی بیمار به درمان مجرای ریشه[1] احتیاج داره.»

لوی به داخل اتاق سرک کشید و گفت: «چطوره دکتر هلپرن؟ حیف از اون گوجه فرنگی و فلفل که حروم شد. یعنی ماهی مرکب واقعأ سميه؟»

بت به لوی گفت: «گمان نمی کنم. ماهی مرکب سمی ندیدم. به کارت ادامه بده. به نظرم خوردنشون بد نباشه.»

وقتی لوی رفت، نورمن گفت: «خیال می کردم دیگه از این جور چیزها، نمی خوری.»

بت گفت: «فقط هشت پا نمیخورم. هشت پا قشنگ و باهوشه. ماهی مرکب تا اندازه ای … نمیشه براش دل سوزوند.»

– غیرقابل دلسوزی.

بت گفت: «خب، اونا همجنس خوارن و کمی مشمئزکننده…» یکی از ابروهایش را بالا گرفت و ادامه داد: «دوباره میخوای منو روانکاو کنی؟»

– نه. فقط خواستم بدونم.

بت گفت: «وقتی آدم جانورشناسه، ازش انتظار میره که واقع بین باشه؛ اما من مثل هر کس دیگه ای در مورد حیوانات احساس دارم. هشت پا رو خیلی دوست دارم. میدونی، اونا باهوشن. یک بار تو یک مخزن تحقیقاتی هشت پایی داشتم که یاد گرفته بود سوسکها رو بکشه و از اونا به عنوان طعمه برای گرفتن خرچنگ استفاده کنه. همین که خرچنگ کنجکاو به سراغ سوسک مرده می اومد تا اونو ورانداز کنه، هشت پا از مخفیگاهش بیرون میپرید و خرچنگ رو می گرفت.

در واقع، هشت پا به قدری باهوشه که بزرگترین نقطه ضعفش طول عمرشه. هشت پا فقط سه سال زندگی می کنه و در این مدت کم نمیشه چیز پیچیده ای مثل فرهنگ یا تمدن رو توسعه داد. شاید اگه هشت پا طول عمری مثل ما داشت، مدتها پیش به زمین مسلط میشد.

ولی ماهی مرکب فرق می کنه. هیچ احساسی نسبت به اونا ندارم. فقط همین رو میدونم که از اونا خوشم نمیاد.»

نورمن گفت: «خب، آخرش این پایین یک موجود زنده پیدا کردی.»

بت گفت: «راستش عجیبه. یادته بیرون چقدر خلوت و ساکت بود؟ تو کف اقیانوس هیچ موجودی دیده نمی شد؟»

– بله. خیلی جالبه.

– خب، من دور زیستگاه رو گشتم تا این ماهیهای مرکب رو بگیرم. دیدم کف اقیانوس پر از انواع بادافشانهای دریاییه. با رنگهای قشنگ، آبی، ارغوانی و زرد. بعضی از اونا خیلی بزرگن.

– به نظرت اونا رشد کردن!

– نه. احتمالا قبلا هم توی این منطقه بودن، ولی ما به اونجا نرفتیم. باید بعد تحقیق کنم. دوست دارم بدونم اونا چرا توی اون قسمت خاص در نزدیکی زیستگاه قرار دارن.

نورمن کنار دریچه رفت. او چراغهای بیرونی زیستگاه را روشن کرده بود، از این رو، کف اقیانوس به وضوح دیده می شد. می توانست تعداد فراوانی بادافشان دریایی به رنگهای ارغوانی و صورتی و آبی ببیند که در جریان آب به آرامی تکان می خوردند. آنها تا مرز روشنایی و تا تاریکی امتداد داشتند.

بت گفت: «به هرحال اطمینان بخشه. ما پایین تر از بیشتر آبزیان اقیانوسی قرار داریم. اونا در عمق سی متری آب زندگی میکنن، اما با وجود این، زیستگاه ما در متنوع ترین و شلوغ ترین محیط آبی جهان قرار داره.»

دانشمندان پس از شمارش گونه های مختلف به این نتیجه رسیدند که انواع مرجانها و اسفنجها در اقیانوس آرام جنوبی از هر نقطه دیگری در کره زمین بیشتر است.

بت گفت: «خوشحالم که عاقبت چیزهایی پیدا کردیم.» به معرفها و مواد شیمیایی روی میز نگاه کرد و ادامه داد: «و خوشحالم که به هر حال دارم روی چیزی کار می کنم.»

هری در آشپزخانه مشغول خوردن گوشت خوک و تخم مرغ بود. بقیه آسوده از اینکه حال او خوب است، دورش ایستاده بودند و نگاهش می کردند، و خبرها را به او می گفتند؛ وی با علاقه گوش میداد. تا اینکه آنان به گروه بزرگ ماهی مرکب اشاره کردند.

– ماهی مرکب؟

سر بالا آورد و چنگال را رها کرد.

وی گفت: «آره، یک عالمه ماهی مرکب. دارم برای شام ماهی مرکب سرخ می کنم.»

هری پرسید: «اونا هنوز اینجان؟»

– نه، الآن رفتن هری آرام گرفت و شانه هایش را پایین انداخت.

نورمن گفت: «چیزی شده، هری؟»

هری گفت: «من از ماهی مرکب متنفرم. نمیتونم تحملشون کنم.»

تد گفت: «من که هرچی دم دستم باشه میخورم.»

هری، در حالی که سرش را تکان می داد، گفت: «وحشتناکه.» دوباره به خوردن تخم مرغ پرداخت. تنش تمام شد.

سپس صدای تینا از استوانه «د» شنیده شد: «دوباره ظاهر شدن! اعداد دوباره ظاهر شدن!»

00032125252632 032629 301 321 04261037 18 3016 06100 82132 29033005 1822 04261013 0930162137 1604 083016 21 1822 033013130432 00032123232632 032629 3013210 4261037 18 3016 0618082132 29033005 1822 04261013 08 30162137 1604 08301621 1822 033013130432 000921252 52632 032629 301321 04261037 18 2016 0618092132290 3300S 1822 04261013 0930162137 1604 08301621 1822 03 3013130432 00032125252632 032629 30 321 042610371 8 3016 061809213229033005 1822 04261013 0930162137 1604 08301621 1822 033013130432 00032123252632 032 629 301321 04261037 18 3016 061809213229033005 1022 04261013 0830162137 1604 08301621 1822 033013130432 0003212525282632 032629 301321 04261037 18 3016 06 18082132 29033005 1822 04261013 0830162137 1604 083 01621 1822 033013130432 d003212525632 032629 301321

بارنز، با اشاره به صفحه نمایشگر، گفت: «نظرت چیه، هری؟» هری پرسید: «این همون تصویریه که قبلا دیدین؟»

– شبیه اونه، با این تفاوت که فاصله بین اعداد فرق میکنه.

هری گفت: «چون این مجموعه اعداد اتفاقی نیست. رشته ای عدد معينه که چندبار تکرار شده. ببینین. اینجا شروع میشه تا اینجا، بعد دوباره تکرار میشه.

3.jpg

00032125252892 02629 30132 04261037 18 3016 06100 821322903005 1822 04261013 0930162137 1604 083016 21 1822 03013130432 00032125252632 032629 3013210 4261037 18 3016 0618092132 29033005 1822 04261013 08 30162137 1604 08301621 1822 033013130432 000321252 82632 032629 30l321 0261037 18 2016 0618092132 290 23003 1922 04261013 0830162137 1604 08301621 1822 03 2013130432 000321253282632 032629 301321 042610371 8 2016 061809213229033005 1822 04261013 0930162137 1604 08301621 1822 033013130432 00032125252632 032 629 30 321 0426107 18 2016 06180921322903005 1822 04261013 0930162137 1604 08301621 1822 033013130432 0003212323252632 032629 301321 04261037 18 3016 06 18082132 29033005 1822 04261013 0830162137 1604 083 01621 1822 033013130432 0003212525632 032629 301321

تینا گفت: «حق با اونه.»

بارنز گفت: «فوق العاده س. هری، واقعا که با این تشخیصت شاهکار کردی.»

تد بی صبرانه با انگشت بر روی میز فرمان مینواخت.

هری گفت: «این قسمت ابتدای کاره، بارنز عزیز. بخش مشکل کار اینه بفهمیم مفهومش چیه…»

تد گفت: «حتما پیامه.»

هری گفت: «ممکنه پیام باشه، یا شایدم یک جور تخلیه از داخل خود رایانه بر اثر اشتباه در برنامه ریزی یا خطای خود سخت افزار. شاید ساعتها وقت برای ترجمه کردنش بگذاریم و دست آخر برسیم به عبارت: «حق انحصاری برترین سامانه های رایانه ای، سیلیکون ولی[2]، یا چیزی شبیه به اون.»

تد گفت: «خوب… »

هری گفت: «احتمال قوی اینه که منشأ این سری اعداد خود رايانه س. ولی بذارین امتحان کنم.»

تینا، طبق نظر او، دکمه را فشار داد.

تد با عجله گفت: «منم میخوام امتحان کنم.»

تینا گفت: «حتما دکتر فیلدینگ.» و صفحه دوم را تایپ کرد.

هری گفت: «اگه این پیام باشه، به احتمال زیاد یک رمز جانشینی ساده داره، مثل رمز اسکی[3]. خوب میشد اگه میتونستیم یک برنامه رمزگشایی با این رایانه اجرا کنیم. کسی میتوانه برای این برنامه نویسی کنه؟»

همه سرشان را به علامت نفی تکان دادند.

بارنز پرسید: «تو میتونی؟»

– نه. و به نظرم امکان انتقال این به سطح آب وجود نداره. رایانه های رمزگشای متعلق به سازمان امنیت ملی در واشینگتن میتونن در عرض پونزده ثانیه این کار رو بکنن…

بارنز سرش را جنباند. «ارتباط قطع شده. حتی نمی تونیم یک سیم رادیویی رو با بالون به بالا بفرستیم. طبق آخرین گزارش ارتفاع موج در سطح آب به دوازده متر میرسه. سیم رو فورا قطع می کنه.»

– پس ما تنها موندیم؟

– بله، تنها موندیم.

هری گفت: « به گمانم باید برگردیم به همون قلم و کاغذ قدیمی. همیشه گفتم ابزار قدیمی بهترینها هستن – مخصوصا وقتی که چیز دیگه ای نداشته باشیم.» و از اتاق بیرون رفت.

بارنز گفت: «سرحال و خوش اخلاق به نظر میرسه.»

نورمن گفت: «باید بگم خیلی هم سرحاله.»

تد گفت: «کمی بیش از اندازه سرحال نیست؟ انگار کمی حالت جنون آمیز داره.»

نورمن گفت: «نه. فقط سرحاله.»

تد گفت: «احساس کردم کمی منگه.»

بارنز، با صدایی تودماغی، گفت: «اگه این حالت بهش کمک می کنه که این رمز رو کشف کنه، بذارین به همین حال بمونه.»

تد یادآوری کرد: «منم دارم سعی می کنم.»

بارنز گفت: «خیلی خوبه. تو هم سعی کن.»

تد

تد، در حالی که در اتاق قدم میزد، به نورمن نگاه کرد و گفت: «دارم میگم این اعتماد به هری اشتباهه. هری جنون داره و همه چیز رو نادیده میگیره. موضوعهای کاملا روشن رو.»

– مثلا؟

– مثلا این واقعیت که ورقه چاپی امکان نداره نتیجه تخلیه خود رايانه باشه.

نورمن پرسید: «از کجا میدونی؟»

تد گفت: «پردازشگر، پردازشگر یک تراشه ۶۸۰۹۰ است، و مفهومش اینه که هر گونه رونوشت حافظه شانزده تاییه.»

– یعنی چی شانزده تاییه؟

تد گفت: «شیوه های مختلفی برای نمایش اعداد وجود داره. تراشه ۶۸۰۹۰ از تصویر مبنای شانزده استفاده می کنه که بهش میگن (شانزده اعشاری). مبنای شانزده با اعشاری معمولی فرق میکنه، کاملا فرق داره.»

نورمن گفت: «ولی در پیام از صفر تا نه استفاده شده.»

تد گفت: «خب منظور منم همینه. پس نتیجه می گیریم این پیام از رایانه نیست. مطمئنم که این پیامی از طرف کره س. در ضمن، با اینکه هری معتقده یک رمز جانشینه، به نظر من این بازنمون مستقیم دیداریه[4]

– یعنی تصویر؟

۲۱۶

تد گفت: «بله. و به نظرم این تصویر خود اون موجوده!» او به جست و جو در میان ورقه ها پرداخت. «با این شروع کردم.»

4.jpg

تد گفت: «در اینجا پیام رو به شکل دو دویی تبدیل کردم. میتونی فورا طرح دیداری رو تشخیص بدی، نمیتونی؟»

نورمن گفت: «راستش نه، نمیتونم .»

تد گفت: «خب این کاملا پیداست. راستش در مدت سالهایی که توی آزمایشگاه رانش نورانی به تصاویر سیارات نگاه می کردم، در این کار خبره شدم. کار بعدی که روی تصویر انجام دادم این بود که به پیام اصلی برگشتم و فاصله های خالی رو پر کردم. بعد این تصویر به دست اومد.»

5.jpg

نورمن گفت: «آهان… »

تد گفت: «قبول دارم که شبیه چیزی نیست؛ اما با تغییر عرض صفحه این تصویر به دست میآد.»

6.jpg

نورمن گفت: «خب؟»

تد گفت: «نگو طرح رو نمی بینی.»

نورمن گفت: «طرح رو نمی بینم.»

تد گفت: «خوب بهش زل بزن.»

نورمن زل زد. «متأسفم.»

تد گفت: «اما این تصویر واضح یک موجوده. ببین، این تنه عموديه. سه پا و دو بازو. سر معلوم نیست، پس احتمالا سر موجود داخل تنه اونه. مطمئنم که دیدی نورمن.»

– تد…

– اما هری این بار اصلا متوجه موضوع نشده! پیام نه تنها تصویره، بلکه یک نقاشی از چهره خود اون موجوده؟

– تد…

تد نشست. آه کشید و گفت: «لابد میخوای بگی خیلی زحمت میکشم.»

نورمن گفت: «نمی خوام شورو شوق تو رو ضعیف کنم.»

– اما تو که بیگانه رو ندیدی؟

– نه، راستش ندیدم.

تد گفت: «لعنتی.» ورقه ها را به گوشه ای پرت کرد. «از اون حرومزاده متنفرم. خیلی خودخواهه، بی اندازه دیوونم میکنه… از همه بدتر اینکه اون جوونه!»

نورمن گفت: «تو چهل سالته. هنوز که پیر نشدی.»

تد گفت: «برای فیزیک پیر شدم. بعضی از زیست شناسها در سنین پیری کارهای مهمی انجام میدن. داروین پنجاه سالش بود که منشأ انواع رو منتشر کرد. شیمیدانها هم در سنین بالا كشفهای مهمی می کنن. اما در فیزیک اگه آدم تا سی و پنج سالگی کشف مهمی نکنه دیگه فرصتی براش پیش نمیآد.»

– اما تد، تو در رشته خودت مشهوری.

تد سرش را تکان داد. «من هیچ وقت کار اساسی نکردم. فقط اطلاعات رو تجزیه و تحلیل کردم و به بعضی نتایج جالب توجه رسیدم. اما هرگز کار اساسی انجام نداد. این مأموریت برای من فرصتیه که خودمو نشون بدم. یعنی کاری بکنم که حسابی معروف بشم و اسمم تو کتابها چاپ بشه.»

اکنون نورمن در کی دیگر از توان و اشتیاق تد و رفتار نوجوانانه خستگی ناپذیر او داشت. تد از لحاظ عاطفی عقب مانده نبود؛ او عجول بود. و در برابر این نظر جمع که زمان می گذشت، اما او هنوز کشف مهمی نکرده بود، به جوانی خود اتکا داشت. این زننده نبود. غم انگیز بود. .

نورمن گفت: «خب، مأموریت که هنوز تموم نشده.»

تد ناگهان با خوشحالی گفت: «نه. درست میگی. کاملا درست میگی. اتفاقهای شگفت انگیز دیگه ای منتظر ماست. من میدونم که حوادثی در پیشه. من مطمئنم.»

نورمن گفت: «آره، تد. با حوادثی روبه رو می شیم.»

بت

بت با اشاره به میز کار آزمایشگاه گفت: «لعنتی، هیچ چیز اثر نداره! اینجا هیچ کدوم از معرفها و مواد شیمیایی به درد نمیخوره!»

بارنز با خونسردی گفت: «چه موادی رو امتحان کردی؟»

– زنکر فرمالین، اچ و ای و بقیه رنگهای آزمایشگاهی. مواد پروتئولیتیک، آنزیمها، خلاصه همه چیز. هیچ کدوم اثربخش نیست. میدونی، به نظرم این آزمایشگاه رو فقط با مواد تاریخ مصرف گذشته پر کردن.

بارنز گفت: «نه، دلیلش هواست.»

او توضیح داد که محیط آنان فقط دو درصد اکسیژن و یک درصد دی اکسید کربن دارد و به طور کلی فاقد نیتروژن است و گفت: «واکنشهای شیمیایی رو نمیشه پیش بینی کرد. بهتره نگاهی به کتاب دستورکار لوی بندازی. تا به حال چنین شیوه ای در آشپزی ندیدی. غذا، موقع خوردن معمولی به نظر می رسد، اما روش درست کردنش معمولی نیست.»

– و آزمایشگاه؟

بارنز گفت: «مواد آزمایشگاهی رو بدون توجه به عمق اینجا فراهم کردن، اگه بالاتر بودیم، هوای فشرده تنفس می کردیم و تمام واکنشهای شیمیایی انجام می شد. – اون هم خیلی سریع. اما در هوای دارای هلیوکس نمیشه واکنشهارو پیش بینی کرد. و اگه آزمایشها انجام نشه، خب…» و شانه بالا انداخت.

بت گفت: «پس من چه کار کنم؟» بارنز گفت: «همون کاری که بقیه می کنن.»

– خب، الآن من فقط میتونم تجزیه و تحلیل کالبدشناختی انجام بدم . این میز اصلا به درد نمیخوره.

– همون تشریح کالبدشناختی رو انجام بده.

– آرزوم این بود که آزمایشگاه مجهزتری داشتیم….

بارنز گفت: «همینه که هست، واقعیت رو بپذیر و به کارت ادامه بده.»

تد وارد اتاق شد و با اشاره به بچه ها گفت: «بهتره نگاهی به بیرون بندازین. بازم مهمون داریم.»

دسته ماهی مرکب رفته بود. برای لحظه ای، نورمن بجز آب و ذرات معلق و سفیدرنگ مقابل چراغها چیزی ندید.

– پایین رو نگاه کنین. به کف اقیانوس.

در کف اقیانوس جنب و جوش مشاهد میشد. تا چشم کار می کرد موجوداتی دیده میشوند که زیر روشنایی چراغها میخزیدند و میلولیدند و میلرزیدند.

– این چه موجودیه؟

بت گفت: «میگو هستن. چقدر زیادن.» و به سراغ تور نمونه گیری رفت.

تد گفت: «خب، این خوردنیه. من عاشق میگو هستم. و عاشق اونایی که اندازه شون کمی از خرچنگ آب شیرین کوچکتره. شاید خوشمزه باشن. یادمه تو پرتغال بازن دومم خوشمزه ترین خرچنگ آب شیرین رو خوردیم…»

نورمن با کمی نگرانی پرسید: «اونا اینجا چه کار میکنن؟»

– نمیدونم. خب الگوی رفتاری میگوها چیه؟ اونا مهاجرت می کنن؟

بارنز گفت: «من از کجا بدونم. من همیشه یخزده شو می گیرم. زنم از پوست کندن اونا بدش میاد.»

نورمن همچنان نگران بود، گرچه دلیلش را نمی دانست. اکنون می توانست به وضوح ببیند که کف اقیانوس پوشیده از میگو شده بود؛ آنها همه جا بودند. او چرا باید احساس نگرانی می کرد؟

نورمن از جلو شیشه کنار رفت، به این امید که با نگاه کردن به چیزی دیگر این احساس مبهم نگرانی رهایش سازد. اما این حالت دست بردار نبود و همچون عقده ای کوچک و آزاردهنده در دلش باقی ماند. او این احساس را هیچ دوست نداشت.

هری

– هری

– آه. سلام نورمن. سروصداتون رو شنیدم. بیرون پر از میگو شده، مگه نه؟

هری بر روی تخت نشست و کاغذ پر از ارقام بیرون آمده از رایانه را بر روی زانوانش گذاشت. او یک قلم و یک دسته کاغذ داشت و صفحه پر از محاسبه و خط خوردگی و علامت و پیکان بود.

نورمن گفت: «هری، چی شده؟»

– من از کجا بدونم.

– تعجب می کنم که چطور ناگهان با موجودات زنده مواجه میشیم ماهی مرکب، میگو در حالی که قبلا از هیچ کدوم خبری نبود. اصلا.

– آه، به نظرم این موضوع کاملا روشنه.

– جدی؟

– البته. بین قبلا و حالا چه فرقی هست؟

– تو داخل کره بودی.

– نه. نه. منظورم اینه که توی محیط بیرون زیستگاه چه تغییری پیدا شده؟

نورمن چهره درهم کشید. او می دانست هری دارد بحث را به کجا می کشاند.

هری گفت: «خب، بیرون رو نگاه کن. قبلا چی میتونستی ببینی که الآن نمیتونی ببینی؟»

– حفاظ؟

– آهان حفاظ و غواصها. كلی فعالیت و کلی برق. به نظرم اینا باعث شده بود موجودات ویژه این ناحیه از ترس فرار کنن. میدونی اینجا اقیانوس آرام جنوبيه؛ باید پر از موجودات زنده باشه.

– یعنی حالا که غواصها رفتن، جونورا برگشتن؟

– این نظر منه. نورمن با ترشرویی گفت: «یعنی دلیلش فقط همینه؟»

هری پاسخ داد: «چرا از من می پرسی؟ از بت سؤال کن؛ اون به تو جواب روشن میده. اما من اینو میدونم که جونورا به همه محرکه هایی که ما بهشون توجهی نمی کنیم حساسیت نشون میدن. نمیشه کابلهایی رو با قدرت خدا میدونه چند میلیون ولت از زیر آب عبور داد و حفاظ حدود هشتصد متری رو در جایی که تا به حال نور ندیده روشن کرد، بعد انتظار داشت که محیط هیچ تغییری نکنه.»

در این استدلال نکته ای نهفته بود که ذهن نورمن را مشغول ساخت. او چیزی را می دانست، چیزی مربوط به آن رویداد. اما نمی توانست آن را خوب درک کند.

– هری

– بله، نورمن. کمی نگران به نظر می رسی. میدونی، این رمز جانشین واقعا سخته. راستش رو بگم، مطمئن نیستم که بتونم از اون سر در بیارم. میدونی، مشکل اینجاست که اگه این جانشین نامه باشه، باید یک حرف واحد رو با دو رقم توصیف کنیم، چون توی الفبا، بدون در نظر گرفتن نقطه گذاری، بیست و شش حرف وجود داره که معلوم نیست این موضوع در اینجا رعایت شده یا نه. اینه که وقتی رقم دو رو در کنار رقم سه میبینم، نمیدونم منظور، رقم سه پشت سر رقم دوئه یا حرف بیست و سه موردنظر بوده. کار کردن با روش جایگشت[5] خیلی طول می کشه. میدونی که منظورم چیه؟

– هری.

– چیه، نورمن.

– داخل کره چه اتفاقی افتاد؟

هری پرسید: «دلیل نگرانیت همینه؟»

نورمن پرسید: «چرا تصور می کنی من نگرانم؟»

هری گفت: «از صورتت می فهمم. چهرهت میگه نگرانی.»

نورمن گفت: «شاید نگران باشم. اما درباره این کره…»

– راستش درباره این کره خیلی فکر کردم – خب؟

– کاملا عجیبه. واقعا یادم نیست چه اتفاقی افتاد.

– هری.

– حالم خوبه و ساعت به ساعت بهتر میشم، باور کن. قدرت بدنی خودمو پیدا کردم و سردردم تموم شده قبلا یادم می اومد که داخل کره چه اتفاقی افتاده بود. اما هر دقیقه که میگذره، به نظر میرسه از یادم میره. میدونی، خواب چه جوری از یاد آدم میره؟ وقتی بیدار میشی یادت هست، اما یک ساعت بعد همه چیز رو فراموش می کنی.

– هری

– یادمه قشنگ و شگفت انگیز بود. نقاط نورانی که می چرخید. فقط همین.

– در کره رو چه جوری باز کردی؟

– آه. اون موقع خیلی ساده بود؛ یادمه قلقش رو فهمیدم و یاد گرفتم چطور بازش کنم.

– چه کار کردی؟

– مطمئنم که بعدا یادم میاد.

– یعنی الآن یادت نیست در اونو چطوری باز کردی؟

– نه. فقط یادمه ناگهان و با اطمینان بازش کردم. ولی جزئیاتش یادم نیست. چطور، مگه کس دیگه ای میخواد وارد اون بشه؟ لابد، تد میخواد این کارو بکنه.

– مطمئنم تد دوست داره بره توی اون….

– … گمان نمیکنم فکر خوبی باشه. روراست بگم، صلاح نمیدونم تد این کار رو بکنه. فکرش رو بکن وقتی بیاد بیرون با حرفهاش سرمون رو میخوره. «من یک کره بیگانه را ملاقات کردم» توسط تد فیلدینگ. هیچ وقت آخر این سخنرانی رو نمی شنویم.

و قهقهه را سر داد.

نورمن با خود گفت حق با تد است، هری رفتاری جنون آمیز داشت. حرکاتش سریع و بیش از اندازه شاد بود. رفتاری تند و سرشار از خوشحالی جایگزین طعنه های کسالتبار شده بود. و نوعی بی اعتنایی توأم با خنده به همه چیز، و نامتوازن در درک آنچه بیشتر اهمیت داشت. او گفته بود که نمی تواند از رمز پیام سر در آورد. گفته بود نمی تواند آنچه را درون کره رخ داده، یا چگونگی باز کردن در را به خاطر آورد. و گویا این موضوع برایش اهمیتی نداشت.

– هری، وقتی از کره بیرون اومدی نگران به نظر میرسیدی.

– جدی؟ یادمه سردرد وحشتناکی داشتم.

– پشت سرهم می گفتی باید بریم به سطح آب.

– من گفتم؟

– بله. چرا این حرف رو میزدی؟

– خدا میدونه. من پاک گیج شده بودم.

– اینم گفتی که موندن در اینجا خطرناکه.

هری لبخند زد و گفت: «نورمن نباید اینو خیلی جدی بگیری. نمیدونستم دارم می آم یا میرم…»

– هری، برای ما خیلی مهمه که این چیزها رو به یاد بیاری. اگه چیزی به یادت اومد به من میگی؟

– البته، نورمن. مطمئن باش. میتونی به من اعتماد کنی؛ فورا بهت میگم.

آزمایشگاه

بت گفت: «نه، هیچ کدوم از اینها منطقی نیست. اولا، در نقاطی که ماهیها قبلا با انسان مواجه نشدن، توجهی به انسان نمیکنن، مگر اینکه شکار بشن، غواصهای نیروی دریایی ماهی شکار نمی کردن. دوم اینکه، اگه غواصها کف اقیانوس رو به هم می زدن، این کار باعث پخش مواد غذایی میشد و آبزیان بیشتری رو جذب می کرد. موضوع سوم اینه که خیلی از گونه های جانوری به جریانهای برق جذب میشن. پس، اگر بتونیم چیزی رو قطعی بگیم، اون چیز اینه که میگوها و سایر آبزیان باید قبلا به این منطقه کشیده می شدن، نه حالا که برق قطع شده.»

او مشغول بررسی میگوها در زیر میکروسکوپ با قدرت کم بود. «اون چطور به نظر میرسه؟»

– هری رو میگی؟

– بله.

– نمیدونم.

– حالش خوبه؟

– نمیدونم. به نظرم حالش خوبه.

بت، در حالی که از لنزهای میکروسکوپ نگاه می کرد، گفت: «به تو نگفت که داخل کره چه اتفاقی افتاد؟»

– هنوز نه. بت میکروسکوپ را تنظیم کرد و سرش را جنباند. «واقعا عجیبه.»

نورمن پرسید: «چی شده؟»

– روکش پسین اضافی

– منظور؟

بت گفت: «این یک گونه جدید دیگه س .»

نورمن گفت: «شريمپوس بتوس؟ اینجا داری کلی گونه جدید کشف می کنی، بت.»

— هاه هاه… من بادافشانهای دریایی رو هم بررسی کردم، چون الگوی رشد شعاعی اونا غير عاديه. اونا هم گونه جدیدی هستن.

– عاليه بت.

بت چرخید و با نگاه به او گفت: «نه. عالی نیست. عجیبه.» چراغی بسیار قوی روشن کرد و با تیغ بدن یک میگو را شکافت. «حدس میزدم.»

– چی رو حدس میزدی؟

بت گفت: «نورمن، ما اینجا تا چند روز هیچ موجود زنده ای ندیدیم – در این چند ساعت گذشته، یکباره سه گونه جدید پیدا کردیم، این طبیعی نیست.»

– ما که نمیدونیم تو عمق سيصدمتری چه چیزی طبیعیه.

– دارم میگم. این طبیعی نیست.

– اما، بت، خودت گفتی که ما قبلا متوجه بادافشانهای دریایی نشده بودیم. خب امکان نداره دسته های ماهی مرکب و میگو در حال مهاجرت و عبور از اینجا باشن، یا چیزی شبیه اون؟ بارنز میگه تا به حال دانشمندارو برای زندگی توی این عمق و روی کف اقیانوس آموزش ندادن. شاید این مهاجرتها طبیعی باشه و ما از اونا بی خبریم.

بت گفت: «گمان نمی کنم. وقتی بیرون رفتم تا این میگوها رو بگیرم، احساس کردم رفتارشون غیرعادیه. اونا خیلی به هم نزدیک بودن. میگوها در جاهای عمیق معمولا تا یک متر از هم فاصله می گیرن. اما اونا به هم چسبیده بودن. گذشته از اینها، اونا طوری حرکت می کردن که انگار غذا می خورن، درحالی که این پایین چیزی برای تغذیه وجود نداره.»

– در این باره که چیزی نمیدونیم.

بت با اشاره به جانور شکافته شده بر روی میز آزمایشگاه گفت: «اما این میگوها اصلا نمیتونن تغذیه کنن. اینا اصلا معده ندارن.»

– داری سر به سرم میذاری؟

– خودت نگاه کن.

نورمن نگاه کرد، اما میگوی قطعه قطعه شده مفهوم ویژه ای برایش نداشت. فقط توده ای گوشت صورتی رنگ بود. خط برش روی بدن جانور، کج و نامنظم بود. نورمن اندیشید بت خسته است. او با دقت کار نمی کند. ما به خواب نیاز داریم. باید از اینجا بیرون برویم.

– ظاهر جانور درسته، بجز یک تیغه پسین اضافی در عقب، ولی داخل بدنش درهم ریخته س. این جونورا راهی برای زنده موندن ندارن. معده ندارن. دستگاه تولیدمثل ندارن. این جونور شبيه تقلید ناشیانه ای از میگوس.

نورمن گفت: «ولی اونا زنده هستن.» بت گفت: «آره. زنده ن.» گویا از این موضوع ناراحت بود.

– و داخل بدن ماهی مرکب کاملا طبیعی بود….

– طبیعی نبود. وقتی یکی از اونا رو تشریح کردم متوجه شدم که خیلی از قسمتهای مهم رو ندارن. ماهی مرکب طبیعی یک دسته عصب به نام گره استلات داره که این یکی نداشت.

– خب….

– آبشش هم نداشت، نورمن. ماهی مرکب مجهز به یک آبشش طولانی برای تبادل گازه. ولی ماهی مرکبی که من تشریح کردم، آبشش نداشت. نورمن، اون هیچ راهی برای تنفس نداشت.

– ولی یک راهی برای نفس کشیدن داشته.

– دارم بهت میگم نداشت. ما اینجا با جونورایی رو به رو شدیم که باور کردنی نیستن. جونورای باور نکردنی.

به چراغ پرنور پشت کرد و نورمن متوجه شد که چیزی نمانده است که گریه اش بگیرد. دستانش می لرزید؛ بی درنگ دستانش را بر روی دامن خود گذاشت. نورمن گفت: «تو واقعا نگرانی.»

بت گفت: «تو نگران نیستی؟» و به صورت نورمن خیره شد و ادامه داد: «نورمن، همه این حوادث وقتی شروع شد که هری از کره اومد بیرون، مگه نه؟»

– به نظرم همین طوره.

بت ادامه داد: «هری از کره اومد بیرون و حالا ما با آبزیهای باورنکردنی مواجه شدیم… بدم میاد. ای کاش میتونستیم از اینجا بریم. واقعا آرزو دارم.» لب پایینش می لرزید.

نورمن به شانه او زد و به آرامی گفت: «ما نمیتونیم از اینجا بریم.»

بت گفت: «می دونم.» سپس سر بر روی شانه نورمن گذاشت و گریست.

– ناراحت نباش….

بت گفت: «وقتی دچار این حالت میشم، بدم میاد. از این احساس متنفرم.»

– میدونم….

– از اینجا متنفرم. از همه چیزش بدم میاد. از بارنز، از سخنرانیهای تد، از دسرهای مسخره لوی. ای کاش به اینجا نمی اومدم.

– میدونم….

بت آب بینی خود را بالا کشید و سپس با دستان نیرومندش نورمن را به عقب هل داد. چرخید و چشمانش را پاک کرد. «حالم خوبه. متشکرم.»

نورمن گفت: «البته.»

بت، در حالی که پشت به نورمن ایستاده بود، گفت: «دستمال كاغذي کجاس؟» دستمال پیدا کرد و پس از پاک کردن بینی خود گفت: «به کسی که چیزی نمیگی…»

– البته که نمیگم.

بت با برخاستن صدای زنگ به خود لرزید و پرسید: «یا عیسی مسیح، چی شده؟»

نورمن گفت: «به نظرم وقت شامه.»

شام

هری، با اشاره به ماهی مرکب، گفت: «نمیدونم چه جوری میتونین اینارو بخورین.»

نورمن گفت: «خوشمزه س. ماهی مرکب سرخ شده.» او، به محض نشستن بر سر میز غذا، دریافته بود که چقدر گرسنه است. هنگام خوردن غذا احساس مطبوعی به او دست میداد. وقتی در کنار میز غذا می نشست و چاقو و چنگال در دست می گرفت، احساس راحتی و اطمینان خاطر می کرد. در چنین لحظاتی تقریبا از یاد می برد که کجاست. تینا گفت: «من سرخ کرده شو خیلی دوست دارم.»

بارنز گفت: «ماهی مرکب سرخ شده. حرف نداره. غذای مورد علاقه منه.»

ادموندز گفت: «من هم سرخ کرده اونارو دوست دارم.» او خشک و رسمی نشسته بود و با دقت غذا می خورد. نورمن متوجه شد که او در بین لقمه ها چنگال را بر روی میز می گذارد.

نورمن پرسید: «چرا اینارو سرخ نکردن؟»

بارنز گفت: «ما نمیتونیم این پایین غذا سرخ کنیم. روغن داغ به حالت معلق درمیآد و به هواکشها می چسبه. ولی سرخ کرده ش خوشمزه س.»

تد گفت: «خب، من چیزی از ماهی مرکب نمیدونم؛ اما میگو حرف نداره. مگه نه، هری؟»

تد و هری میگو می خوردند.

هری گفت: «میگو عالیه. خوشمزه س.»

تد گفت: «میدونین چه احساسی دارم؟ احساس می کنم مثل کاپیتان نمو شدم. یادتونه، زیر آب بود و از آبزیان تغذیه می کرد؟»

بارنز گفت: «بیست هزار فرسنگ زیردریا».

تد گفت: «جیمز میسون[6]. یادتونه چه جوری ارگ میزد؟ دو دو دو، دادا داد! دا! توکاتای[7] باخ و فوگ[8] در دی مینور

– و کرک داگلاس[9] – کرک داگلاس محشر بود. – یادته چه جور با اون ماهی مرکب بزرگ جنگید؟ – خیلی دیدنی بود. – کرک داگلاس یک تبر داشت، یادته؟ – آره. با تبر یکی از بازوهای ماهی مرکب رو قطع کرد.

هری گفت: «اون فیلم خیلی منو ترسوند. بچه بودم که فیلم رو دیدم و واقعا ترسیدم.»

تد گفت: «ولی من ترسیدم.» هری گفت: «تو بزرگتر بودی.» – نه خیلی بزرگتر.

– چرا، بزرگتر بودی. برای بچه ها ترسناک بود. شاید به همین دلیله که الآن ماهی مرکب دوست ندارم.

تد گفت: «تو از ماهی مرکب بدت میاد، چون مثل لاستیکه و مشمئزکننده س.»

بارنز گفت: «اون فیلم باعث شد من به نیروی دریایی ملحق بشم.»

تد گفت: «میتونم تجسم کنم. خیلی شاعرانه و هیجان انگیز بود. تصویری واقعی از عجایب کاربرد علم کی نقش پروفسور رو بازی می کرد؟»

– پروفسور؟

– بله، یاد نیست یک پروفسور هم توی فیلم بود؟

– چرا یک چیزهایی یادم هست. یک پیرمرد.

– نورمن؟ تو یادت هست کی نقش پروفسور رو بازی می کرد؟

نورمن گفت: «نه، یادم نیست.»

تد گفت: «نورمن، اونجا نشستی و مارو دید میزنی؟»

نورمن پرسید: «منظورت چیه؟»

– منظورم اینه که مارو زیر نظر گرفتی که ببینی کی از پا درمی آییم.

نورمن لبخندزنان گفت: «بله. دارم همین کار رو می کنم.»

تد پرسید: «خب، در چه حالی هستیم؟»

– باید بگم واقعا جالبه که عده ای دانشمند نمیدونن نقش دانشمند رو تو فیلمی که همه شون دوست دارن کی بازی کرده.

– خب، دلیلش اینه که قهرمان فیلم کرک داگلاس بود. دانشمند که قهرمان نبود.

بارنز گفت: «فرانکوت تون؟ کلود رینز؟»

– نه اینا نبودن. فريتز… یک چیزی بود.

– فریتز ويور؟

صدای خش خش شنیدند و سپس صدای ارگ که در مایه تو کاتا و فوگ در پرده های فرعی نواخته می شد، به گوش رسید.

تد گفت: «عالیه، نمیدونستم اینجا هم میتونیم به موسیقی گوش بدیم.

ادموندز به کنار میز برگشت و گفت: «اینجا نوار خانه داریم.»

بارنز گفت: «نمیدونم این موسیقی برای شام مناسبه یا نه.»

تد گفت: «من دوستش دارم. کاش الآن سالاد جلبک داشتیم. این همون چیزیه که کاپیتان نمو باهاش سر می کرد؟»

بارنز گفت: «شاید سبک تر از این.»

– سبک تر از جلبک دریایی؟

– سبک تر از باخ.

تد پرسید: «اسم اون زیردریایی چی بود؟»

ادموندز گفت: «ناتیلوس [10]»

– آه، درسته. ناتیلوس.

ادموندز گفت: «اسم اولین زیردریایی اتمی که در سال ۱۹۵۴ به آب انداخته شد، ناتیلوس بود.» سپس رو به تد لبخند زد.

تد گفت: «درسته. درسته.»

نورمن با خود گفت تد همصحبت موضوعات بی ربط خود را یافته است.

ادموندز کنار دریچه رفت و گفت: «آه، بازم مهمون داریم.»

هری بی درنگ پرسید: «حالا دیگه چیه؟»

نورمن از خود پرسید آیا هری ترسیده است؟ نه. فقط تند و فرز واکنش نشان داده است. به موضوع علاقه دارد.

ادموندز گفت: «اینا قشنگن. یک جور عروس دریایی کوچک. دور زیستگاه پر از اوناس. باید از اونا فیلمبرداری کنیم. نظرتون چیه. دکتر فیلدینگ؟ فیلمبرداری کنیم؟»

تد با لحنی جدی گفت: «فعلا میخوام غذامو بخورم، جین.»

ادموندز از این پاسخ منفی ناراحت شد. نورمن پیش خود گفت باید آن را ببینم. ادموندز اتاق را ترک کرد. بقیه به تماشا از دریچه اکتفا کردند و از جایشان تکان نخوردند.

تد گفت: «تا حالا عروس دریایی خوردین؟ شنیدم خوشمزه س.»

بت گفت: «بعضی از اونا سمین. سم تو شاخکهاشونه.»

هری پرسید: «چینی ها عروس دریایی نمی خورن؟»

تینا گفت: «چرا. ازش سوپ هم درست می کنن. مادربزرگم تو هونولولو درست می کرد.»

– تو اهل هونولولویی؟

بارنز گفت: «برای شام موتسارت بهتره. یا بتهوفن[11]. آهنگی با سازهای زهی. صدای ارگ غم انگیزه.»

تد، در حالی که شاسیهای خیالی را در هوا فشار میداد، گفت: دل انگیزه.» بدنش را مانند جیمز میسون تکان می داد.

بارنز گفت: «غم انگیزه.»

میکروفن به صدا درآمد. صدای ادموندز شنیده شد که گفت: «باید اینجارو ببینین. قشنگه.»

– اون کجاست؟

بارنز گفت: «حتما رفته بیرون.» و به کنار دریچه رفت.

ادموندز گفت: «مثل برف صورتی رنگه.»

همه از سرمیز بلند شدند و به سوی دریچه ها رفتند.

ادموندز با دوربین ویدیویی بیرون بود. در میان آن همه عروس دریایی درست دیده نمی شد. آنها کوچک و به اندازه انگشتانه بودند و به رنگ صورتی می درخشیدند. صحنه به راستی شبیه صحنه ریزش برف بود. چند عروس دریایی به دریچه ها نزدیک شدند؛ می توانستند آنها را خوب نگاه کنند.

هری گفت: «شاخک ندارن. فقط کیسه های کوچکی هستن که ضربان دارن.»

بت گفت: «همین جوری حرکت می کنن. انقباض ماهیچه ای آب رو کنار میزنه»

تد گفت: «مثل ماهی مرکب.»

– البته نه به پیچیدگی اونا، اما روش کلی همونه.

ادموندز از میکروفن گفت: «اینا چسبنده ن. به لباسم می چسبن.»

تد گفت: «این رنگ صورتی خیلی رؤیاییه. مثل بارش برفه در غروب آفتاب.»

– خیلی شاعرانه س.

– منم همین نظر رو دارم.

– از ظاهرت پیداس.

ادموندز گفت: «دارن به شیشه کلاهم می چسبن. مجبورم اونارو کنار بزنم. لایه کثیفی به جا میذارن…»

ناگهان صدایش قطع شد، اما هنوز می توانستند صدای تنفسش را بشنوند.

تد پرسید: «اونو میبینی؟»

– نه خیلی خوب. اونجاس، طرف چپ.

صدای ادموندز به گوش رسید: «به نظر میرسه حرارت دارن. تو دست و پام احساس گرما می کنم.»

بارنز گفت: «این کار درست نیست.» و به تینا رو کرد و گفت: «بهش بگو از اونجا خارج بشه.»

تینا به سوی میز فرمان مخابرات رفت.

نورمن نمی توانست ادموندز را کاملا واضح ببیند. فقط شبحی تیره و دستانی در حال حرکت می دید….

ادموندز گفت: «لایه روی شیشه کلاه… از بین نمیره – انگار اینا پلاستیک رو از بین میبرن- دستهام… پارچه لباسم داره…»

صدای تینا شنیده شد: «جین، جین، از اونجا دور شو.»

بارنز فریاد زد: «فورا. بهش بگو فورا از اونجا خارج بشه.»

صدای نفس ادموندز به صورت بریده بریده به گوش می رسید. «لکه ها۔ خوب نمیتونم ببینم… احساس می کنم… درد دارم… دستهام میسوزه… درد دارم… دارن میخورن…»

– جین، برگرد. جین. صدامو میشنوی؟ جين؟

هری گفت: «اون افتاده. ببین، به پشت افتاده…»

تد از جایش پرید و گفت: «باید نجاتش بدیم.»

بارنز گفت: «هیچ کس از جایش تکون نخوره

– اماء اون…

– هيچ کس دیگه نمی ره بیرون، آقا

صدای تند نفس ادموندز شنیده می شد. سرفه کرد و نفس زنان گفت: نمیتونم… نمیتونم… آه خدا…» ادموندز شروع کرد به فریاد کشیدن.

نفس زنان و با صدایی زیر و پیوسته فریاد می کشید. دیگر نمی توانستند او را در میان انبوه عروسهای دریایی ببینند. به یکدیگر و به بارنز نگاه کردند. بارنز با چهره ای انعطاف ناپذیر و دندانهایی به هم فشرده به فریاد ادموندز گوش میداد.

و سپس ناگهان صدای فریاد قطع شد.

  1. root canal
  2. Silicon Valley : منطقه ای در جنوب شرقی سانفرانسیسکو که بسیاری از شرکتهای بزرگ سازنده رایانه ها و وسایل الکترونیکی در آن واقع است. م.
  3. ASCII(American Standard Code for Information Interchange
  4. direct visual representation
  5. permutation
  6. Jamnes Mason، بازیگر آمریکایی که در نقش کاپیتان نمو در فیلم بیست هزار فرسنگ زیر دریا بازی کرد. م. ۲.
  7. Toccata، قطعه موسیقی مخصوص پیانو و سازهای نظیر آن. م.
  8. Fugue، قطعه موسیقی که در آن چند نفر پشت سر هم دنباله آواز را می گیرند. م
  9. Kirk Douglas، بازیگر دیگر فیلم بیست هزار فرسنگ زیر دریا. م.
  10. Nautilus، نام زیردریایی کاپیتان نمو در همان کتاب.
  11. Ludwig von Beethoven( ۱۸۲۷ – ۱۷۷۰ )، لودویگ فن بتهوفن آهنگساز مشهورآلمانی. م.
بازگشت به صفحه اصلی


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=392

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *